,,

,,


نگاهی به دستی که جلوش دراز شده بود میندازه. لبخندی گوشه لبش شکل میگیره و بالاخره بالای کانتینر قدیمی که پاتوق همیشگیشون بود، قرار داشتن.

"میخواستم اینو نشونت بدم."

پسر بزرگتر میگه و با سرش به روبه روش اشاره میکنه.

سرش رو میچرخونه و با صحنه ای که میبینه، چشماش برق میزنن.

خورشیدی که درحال غروب بود و روی شهر زیر پاشون سایه انداخته بود.

آسمون بنفشی که رو به تاریکی میرفت و گرمایی که پوستشون رو لمس میکرد.

آروم نگاهش رو از منظره میگیره و به پسر کنارش میده. چشم های بستش و مژه های بلندی که به آرومی تکون میخوردن.

"این اخرین غروبمون کنار هم و توی این شهره."

زمزمه پسر، باعث میشه بدنش لرز ریزی برهو نسیم آرومی که میوزه موهاشون رو به بازی میگیره. 

نفس توی سینه های پسر کوچیکتر حبس میشه و قلبش یه ضربان رو جا میندازه.

"پس.. امشب میری؟"

چشم های پسر بزرگتر باز میشه و اینبار نگاه روباهیش رو به بومگیو میده.

"امشب پرواز دارم. و میدونی که نمیتونیم دیگه تمام جاهایی که باهم قدیم زدیم بریم نه؟ یا حتی کنار هم غذا بخوریم و تو راه مدرسه بزنیم تو سروکله هم."

اخمی بین ابروهای پسر شکل میگیره.

این خداحافطی خیلی بیرحمانه بود.

"پس داری میگی دیگه نمیتونیم دوست باشیم؟ فقط چون داری میری یه کشور دیگه؟ یه جای دیگه؟"

پسر بزرگتر، نفسش رو با صدا بیرون میده و لبخندی به چهره اخموی روبه‌روش میزنه.

"میدونی که دوستا وقتی از هم جدا میشن دیگه مثل قبل نیستن؟ نمیخوام با خاطرات بد از هم جدا بشیم بوم. پس بیا همینجا خداحافطی کنیم."

یونجون، قدمی به سمتش برمیداره و با قاب کردن صورت کوچیکش، بوسه ای روی پیشونیش میذاره.

"خداحافظ وراج کوچولو."

و دقایق بعد چیزی جز رایحه عطرش باقی نمیمونه؛ و این صورت پسر کوچیکتر که با اشک هاس خیس میشه.

اون پسر برای درک عشقش زیادی احمق بود.

Report Page