.....

.....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۹۴ 💫🌸دختر حاج آقا🌸💫 کمرمو به دیوار تکیه دادم و آروم آروم سر خوردم رو زمین.... کفشامو کنار گذاشتم و دمغ زل زدم به زمین.... هی وای من ! بدبخت شدم رفت...آخه اتاق ایمان دقیقا رو به هال بود و در هر صورت آقا رحمان منو میدید! ایمان کنارم نشست و با خنده بهم نگاه کرد... چشم غره ای رفتم و پچ پچ کنان گفتم: -به عمه ات بخند! زد به دماغمم و گفت: -به عمه ام چیکار داری گربه تپلو !؟؟ واااای...وقتی اینجوری خونسرد رفتار میکرد کله ام داغ میکرد....اونم توی این شرایط....که من گیر کرده بودم و راه فرار نداشتم...عصبی گفتم: -ایمان نخند ... چون گفتم نخند بیشتر خندید..ولی اروم...بعد پرسید: -خب چته...چرا پنگول میندازی گربه خپل؟؟ -من اینجا گیر افتادم ...راه فرارهم ندارم....بعد تو میخندی !؟؟؟ موهامو که جلو آویزون بودن انداخت پشت سرم و بعد انگشتشو گذاشت رو سینه ام و گفت: -بیب بیب... زدم زیر دستشو گفتم: -نکن.... پیشونیم رو بوسید و گفت: -تو چرا اینقدر ترسیدی...!؟ بابا که قرار نیست همش تو خونه بمونه...بالاخره یه راهی پیدا میکنیم... غمگین و دمغ دستمو گذاشتم رو سینه های عریونم و گفتم: -اگه نشد چی!؟؟ من به مامان گفتم فقط یه شب میمونم....وووووی....خداجون...جاج آقا منو میکشه...وای....آبروم میره...منو از‌پتکه و از سقف آویزون میکنه....دو مرتبه خفه ام میکنه میکشتم بعد دوباره زنده ام میکنه دوباره میکشتم...آبرومون....ابرومون میره...مردم...وای مردم...مردم رو بگو...اونوقت میگن دختر حاج اقا عجب دختر خرابی بوده و کسی خبر نداشته....! ایمان انگشت اشاره اشو جلو لبهاش گرفت و گفت: -هیسسس! چقدر ور منفی میزنی یاسی! تو نق نزن...شاید بابا تا عصر رفت بیرون و توهم تونستی بری خونتون .... عین گاو وحشی ودرحالی که خون جلو جشمام رو گرفته بود بازوهاشو گرفتمو گفتم: -اگه آقا رحمان نره بیرون و من از اینجا خلاص نشم خرخره تو میخورممممم.... از نظر خودم قیافه ام تو اون لحظه خیلی ترسناک شده بود و این خشم صدا این ترسناک بودن رو بیشتر کرده بودم فقط...نمیدونم چرا اون لبهاشو هی کنترل میکرد که نخنده.... دندون قروچه کردم که گفت: -ببخشید میپرم وسط خط و نشونهاتون...ولی میشه بجای خِرخره ام‌ یه جا دیگه امو بخوری... چون میدونم منظورش چی بود، چشمامو واسش درآوردم که یه سانتی صورتم پرسید: -میشه بعد ازدواجمون همینجوری هی لخت تو خونه بگردی!؟؟ اینو که گفت تازه یادم افتاد که نه پیرهن تنم و نه شلوار .لخت لخت مادر زاد بودم.... عین انسانهای اولیه ... تاره اونا یه تیکه برگ میذاشتن لاپاشون معلوم نباشه من همون یه تیکه برگ رو هم نداشتم..... زدم تخت سینه اش و هلش دادم عقب و گفتم: -هیز... بلند شدمو رفتم که لباسامو تنم کنم درحالی که پشت سرم میومد....اول خودش تیشرتشو پوشید بعد لباسهای منو داد دستم وآهسته گفت: -نترس یاسی...بابا که همش قرار نیست تو خونه بمونه...حتما میره بیرون ...یا دست کم میره که بخواب...پس نترس... پیرهنمو تنم کردمو با چرخیدن به سمتش گفتم: -اگه نرفت چی !؟ اگه همش اونجا بود چی!؟ اونوقت من چطوری مستونم برم خونه !؟ خواست جوابمو بده که آقا رحمان صداش زد: -ایمان....ایمان بابا...بیا صبحانه برات آماده کرد.... صداشو بالا برد و گفت: -راضی نبودیم آقا جون...الان میام... اینو گفت و زبونشو واسم بیرون آورد و گفت: -من برم خندق بلارو پر کنم...اگه قول بدی دختر آرومی باشی یه چیزی واست میارم... دستشو گرفتمو گفتم: -غلط کردی...من اینجا گشنه بمونم بعد اونوقت تو بری کلی غذا بریزی تو شکمت....!؟؟ نمیزارم بری.. بازم درحالی که به زور جلو خندشو نگه میداشت گفت: -ول کن دستو یاسی...نرم شک میکنه....گفته باشم... چون اینو گفت کوتاه اومدم و دستشو آروم اروم و خلاف میل ول کردم.... گونه امو ماچ کرد و بعد لپمو کشید و گفت: -درو آروم از داخل قفل کن بابا شبیخون نزنه....دختر خوبی باشی برات شکلات میارم..شیطونی نونیا عمو... زدم زیر دستشو گفتم: -داعشی. .تقصیر توئہ...تو منو انداختی تو این هچل... بلند شد و رفت سمت در ...دوباره گفتم: -من اگه از اینجا خلاص نشم تورو میکشم‌ ایمان....من .... لبخندی زد تا بیشتر از همیشه بره رو اعصابم بعدم بدون اینکه منتظر شنیدن بقیه حرفهام بمونه درو وا کرد وچشمک زنون رفت بیرون... آااااخ که چقدر رو مخم بود لامصب!!! اون رفت و من درو از داخل قفل کردم و برگشتم سمت تخت و روش نشستم..... یه حسی بهم میگفت من بدجور گیر افتادم و ظاهرا حالاحالاها راه خلاصی نیست.... نیم ساعت بعد ایمان دوباره اومد.درو براش باز کردم...لبخند از رو لبش کنار نمی رفت لحظه ای و این نشون میداد از بودن من تو خونه بیشتر از رفتنم راضی هست...خلاصه اینکه انگار بد بهش نگذشته بود...درو بست و یه نون تست که وسط مربا و کره مالیده بود به دستم داد و گفت: -بیا...بخور... ازش گرفتمشو مثل گرگ گرسنه افتادم بجونش و با دو سه تا گاز همه رو خوردم و بع د گفتم: -بابان نرفته!؟ -نه ...نشسته رو مبل و منتظره اخبارها هم شروع بشن...اینو گفت ودراز کشید رو تخت... پووووفی کردمو کنارش درار...کشیدم آخه من باید تا کی اونجا میموندم....!؟؟ نکنه آقا رحمان از خونه تکون نخوره....وای که بیچاره شدم.....

Report Page