,,

,,


"باهام برقص."

زمزمه ای که گوشش رو نوازش میده و دست هایی که به سمتش دراز میشه.

ملودی آرومی که توی اتاق خالی پخش میشد و نور کمی که اتاق رو روشن کرده بود، باعث میشدن همه چیز زیادی رویایی جلوه کنه.

شراب هایی که روی میز چیده شده بودن و لیوان های خالیشون.

صدای آتیش بازی بخاطر کارناوالی که اون اطراف بود به گوش میرسید ولی اینم باعث نمیشد شبی که داشتن خراب بشه.

بالاخره مو بلوند دستی که جلوش دراز شده بود رو میگیره و بعد این دست پسر کوچکتره که کمر معشوقش رو میگیره.

شومینه ای که گوشه ای برای خودش درحال سوختن بود از آتیشی‌که درون دو جوون ایجاد شده بود خبر نداشت.

عشقی که مدام رشد میکرد و شاخ و برگ هاش رو دور قلب های کوچیکشون میچیپوند.

برای دو پسر مهم نبود چه اتفاقی میوفته تا زمانی که کنار هم میبودند ولی همه چیز قرار نبود طبق خواسته های اونها جلو بره.

بعد از امشب یکی از اون قلب ها از تپش میوفتاد.

"چرا اشک میریزی فرشته کوچولو؟"

لبخندی که روی چهرش شکل میگیره. درسته. نباید شب قشنگشون رو با گریه خراب میکرد.

این اخرین شبی بود که میتونست بدون ترس از دست دادن پسرکوچیکتر کنارش باشه.

فردا قرار بود چیزهای زیادی رو فدا کنه.

مثل قلبی که قرار بود بخاطر پسرک اهدا بشه.

Report Page