,,

,,


"بیا بریم مسافرت."

صدای پسر کوچیکتر باعث میشه کمی تو جاش تکون بخوره. پیشنهادش یهویی بود و این شوکش کرده بود.

"باهم میریم بوسان.. دوست داری؟ بعد میبرمت دریا. اونجا میتونیم آتیش روشن کنیم و من برات گیتار بزنم.. سرتو بذاری روی شونم و تا خود صبح باهم حرف بزنیم."

وقتی جوابی از پسر نمیگیره، قطره اشکی از روی گونش میچکه. 

از کسی که این بلا رو سر پسر آورده بود متنفر بود. قطعا اگه دستش به اون عوضی میرسید زندش نمیذاشت.

خودش رو سمت کسی که تمام قلبش رو تسخیر کرده بود میکشه.

جلوش زانو میزنه و سرش رو روی پاهاش قرار میده.

"جیمین.. من میخوام کمکت کنم. لطفا.. از اینکه اینجوری میبینمت متنفرم. چرا نمیتونی منو ببینی که دارم برات پر پر میزنم؟"

قطره اشکی از گوشه چشم های پسر بزرگتر پایین میچکه و بین تار و پود لباسش حل میشه.

دستش رو روی موهای نرم کوک میکشه و بینی سرخ شده بخاطر اشک هاش رو بالا میکشه.

"متاسفم که برای عشقت زیادی ام گوکی.. از اینکه نمیتونم اونجور که دوستم داری دوستت داشته باشم متنفرم ولی هنوزم درد میکنه گوک.. حالم از خودم بهم میخوره. هنوز فکر میکنم رد دستاش روی بدنمه. هنوزم صدای خنده های آزار دهندش توی گوشامه. نمیخوام بهشون فکر کنم تو یه کاری بکن."

پسر بزرگتر دیگه کنترلی روی اشک هاش نداشت.

قطره های شفاف پشت هم صورت بی نقصش رو خیس میکردن و باعث میشدن قلب جونگکوک درد بگیره.

دست هاش رو قاب صورت لاغر شده پسر روبه‌روش میکنه و بعد از بوسه نرمی روی پیشونیش، سعی میکنه اشک هاش رو پاک کنه.

"کمکت میکنم.. باهم از پسش برمیایم عزیز دلم. اون عوضی رو میگیرم و جلوی چشمات تیکه تیکش میکنم که باعث ریختن اشکات شده. از بین میبرمش چون به خودش جرئت داده گلم رو لمس کنه. تو میدونی من هیچوقت زیر قولم نزدم نه؟"

Report Page