,,

,,


انگشت های ظریفش روی کلاویه ها حرکت میکرد و نوایی که از پیانوی قدیمی گوشه اتاق بیرون میومد گوش های هر شنونده ای رو نوازش میکرد.

چشم هاش رو میبنده و اخرین کلاویه رو فشار میده و نفس حبس شده تو سینش رو به بیرون میفرسته.

همزمان با باز کردن چشم هاش، دستی دور گردنتش حلقه میشه و بعد بوسه نرمی روی گردنش مینشینه.

"دقیقا یه ساعت تمامه که پشت این تیکه چوب نشستی.. خسته نشدی؟ نمیخوای به دوست پسرت توجه کنی؟"

لبخندی گوشه لبهای تیونگ شکل میگیره و بدنش رو به سمت دوست پسرش میچرخونه.

دست هاش رو دور کمر باریکش حلقه میکنه و سرش رو به شکم تخت پسر میچسبونه.

"کی رسیدی؟ باید بهم خبر میدادی."

دست های پسر‌ کوچیکتر روی موهای معشوقش میشینه و شروع میکنه به نوازش کرده ابریشم های نقره ای رنگش.

"قرار بود یه سورپرایز باشه.. ولی ناراحت شدم. تو حتی متوجه حضورم هم نشدی."

تیونگ، سرش رو بلند میکنه تا بتونه چهره دلخور جهیون رو ببینه و البته که اون لبهای آویزون باعث شدن پروانه ها توی قلبش شروع کنن به پرواز کردن و تلاش برای رهایی.

"نمیدونی وقتی نبودی چقدر کسل کننده بود. دفعه بعد که خواستی بری سفر کارس باید منم با خودت ببری."

صدای خنده های پسر کوچیکتر توی گوشش میپیچه. نزدیک یه ماه بود این جسم رو در آغوش نکشیده بود و از صدای خنده هاش دور بود.

با فکری که به ذهنش میرسه، بدن پسر رو ول میکنه و از روی صندلی بلند میشه.

دست های پسر رو میکشه و بدون توجه به صورت متعجب دوست پسرش اون رو با خودش به سمت آشپزخونه میکشه.

پیشبندی که روش طرح یه روباه بود رو برمیداره و با لبخندی که از نظر جهیون، درخشنده تر از خورشید بود شروع میکنه به پیدا کردن یه سری وسایل.

"امروز من آشپزی میکنم. پس فقط بشین و لذت ببر."

و جهیون انجامش میده.

نگاه کردن دوست پسرش حین آشپزی جذاب بود و غذایی که اون براش درست کرده بود هم خوشمزه. این تمام چیزی بود که برای از بین رفتن خستگی یکماهش نیاز داشت و دوست پسرش برآورده کرده بودش.

اون واقعا خوشبخت بود-

Report Page