.....

.....

...

"براتون چیکار کنم سرورم؟"

چانگبین نگاهی به پر مو بلندی که توی اون لباس سفید مثل الهه ها به نظر می رسید کرد و گفت:

" خسته ام، قلبم سنگینه. میتونی براش کاری بکنی؟"

پسرک انگشتاشو به نرمی روی دستای شاهزاده کشید و لبخند زد:

" پس به چیز دیگه ای فکر نکنید، از این ساعت و این لحظه لذت ببرید."

روبروی چشمای منتظر مرد ایستاد. دستی به موهاش کشید و شروع کرد به حرکت دادن دست ها و بدن ظریفش.

با بلند کردن دستاش و پایین افتادن آسینای گشادش، چانگبین به وضوح میتونست خالکوبی روی ساعدش رو ببینه. طرح زیبایی از یک گل که مثل پیچک به دور دستش پیچیده بود.

با هر حرکت موهای بلند و مشکی رنگش هم می رقصیدن و قلب اشراف زاده ی روبروش رو میلرزوندن. چانگبین نمیتونست حتی لحظه ای چشم از زیبایی هاش برداره. حتی فکرش رو هم نمیکرد روزی رقصیدن کسی اون هم بدون وجود آلات موسیقی اینطور مجذوبش کنه. اون پسر برای زیباتر شدن به هیچ جواهر گرون قیمتی احتیاج نداشت، سنجاق سرش و حتی طرح ها و خطوط درهم و طلایی رنگ روی لباسش هم اضافه به نظر میرسیدن. فقط چیزهایی بودن که با زرق و برق بیجاشون چشم های چانگبین رو برای کاویدن هرچه بیشتر پسر خسته میکردن.

پسر با دیدن نگاه خیره ی اربابش لبخندی زد که از چشم چانگبین پنهون نموند. چطور میتونست لب های سرخ پسر رو نادیده بگیره؟

انگار اونم متوجه شده بود که چطور قلب مرد رو به بازی گرفته، پس بدون محو کردن لبخندش نزدیک تر اومد و جایی درست نزدیک تخت شکوهمند چانگبین به رقصیدن ادامه داد.

نفس های مرد با عجله و یکی بعد از دیگری وارد ریه‌ش میشدن و مجددا از بین لبای نیمه بازش به بیرون فرستاده میشدن. طوری که اون پسر بدنش رو تاب میداد و اندام بی نقصش رو به رخ میکشید براش نفس گیر بود.

ریتم تندی توی سرش نواخته میشد و تمرکزش رو به هم می ریخت.

پسرک برای انجام حرکات بعدیش به فضای بیشتری احتیاج داشت. پاشو عقب گذاشت تا دوباره از چانگبین فاصله بگیره که مچ دستش توسط مرد کشیده شد.

نگاه متعجبش رو به چشم های بر افروخته ی مرد دوخت.

" کافیه..."

با ترس زمزمه کرد:

" اشتباهی کردم که شمارو خشمگین کرده؟"


"داری دیوونم میکنی..."

مرد صادقانه و به سادگی اعتراف کرده بود.

" باعث میشی نخوام حتی یه لحظه از خودم دورت کنم."

پسر لبخند موقری روی لب هاش نشوند و گفت:

" من اینجام تا دستوراتتون رو اطاعت کنم. تا وقتی مرخصم نکنید قرار نیست جایی برم."

چانگبین دست پسر رو بیشتر سمت خودش کشید و جایی نزدیک خودش نشوند.

" اسمت چیه؟ چرا تاحالا اینجا ندیده بودمت؟"


" هیونجین هستم سرورم. مدتی همسفر یکی از اشراف زاده ها بودم و به شهرهای زیادی سفر کردیم. به تازگی به پایتخت برگشتم. "

چانگبین دست های پسر رو فشار داد:

" نیازی نیست انقدر کتابی و رسمی باهام صحبت کنی."

هیونجین سر تکون داد.

"سنجاق سرتو دربیار... موهاتو اسیر کرده . . ." 

پسر از شنیدن این حرف جا خورد.

اون گرون ترین سنجاقی که داشت رو به موهاش زده بود و تمام دوستاش بهش گفته بودن که زیبا شده. حالا این مرد ازش می خواست درش بیاره؟ 

چاره ای نداشت. دستشو بالا برد و با احتیاط سنجاق طلایی رنگ رو از بین موهاش بیرون کشید.

به آرومی سنجاقو پایین گذاشت و مشغول مرتب کردن آستینش شد.

" نپوشونش."

هیونجین نگاهش کرد:

" چی فرمودین سرورم؟"

چانگبین تکرار کرد:

"گفتم دستتو نپوشون. میخوام ببینمش" 

حتما منظورش تتوی روی دستش بود. آستینشو تا زد و بالا برد. چانگبین دست هیونجین رو بین دستای گرمش گرفت و نزدیک صورتش برد.

به دقت نقش روی دستش رو نگاه میکرد. عجیب بود، طرحی که از دور گل زیبایی به نظر میرسید حالا که واضح تر میدید شبیه حصاری بود که به دور دستش پیچیده و پروانه ی روی دستش رو اسیر کرده. اما نکته ای بود که بیشتر از همه توجهش رو جلب میکرد.

" چرا بال دوم پروانه‌ت ناتمومه؟ به نظر میاد فقط یه بال داره"

هیونجین انگار منتظر این جمله بود، شاید کسای دیگه ای هم قبل از چانگبین این سوال رو ازش پرسیده بودن.

" بالش شکسته..."

چانگبین نگاه غمگینش رو به پروانه دوخت. همونطور که با انگشتاش نوازشش میکرد گفت:

" پس برای همینه که اینجا گیر افتاده و نمیتونه پرواز کنه."

لبخندی که رو لب هیونجین نشست نشون دهنده ی درست بودن فرضیه ش بود.

" همینطوره سرورم. اما من از این موضوع ناامید نیستم، اون هنوزم یه شانس برای پریدن داره."

سرش رو بالا آورد: "منظورت چیه؟"

هیونجین دستشو روی سینه ش گذاشت:

" نیمه ی دیگه ش اینجاست."

چانگبین فکر کرد منظور پسر امید و آرزوی دوباره پرواز کردنه که از قلبش بیرون نرفته.

" داشتن یه رویا و امیدوار بودن به تحققش قشنگه."

" اوه،نه سرورم. منظورم این بود که طرح بال دومش روی سینمه."

چانگبین کمی نزدیک تر رفت:

" میتونم ببینمش؟ "

هیونجین سر تکون داد و دستش رو برای باز کردن لباسش سمت یقه ش برد.

" صبر کن."

چانگبین خودشو جلوتر کشید طوری که هیچ فاصله ای بینشون نموند. دستشو سمت موهای هیونجین برو که روی شونه هاش ریخته بودن. مثل یه دسته جمعشون کرد و به آرومی پشت سرش فرستاد. دستشو روی بند لباس هیونجین گذاشت و به چشماش نگاه کرد. پسرک با باز و بسته کردن پلکاش این اجازه رو به مرد روبروش داد تا برای کشف کردن نیمه ی دیگه وجودش، خودش پیشقدم بشه.

چانگبین با ظرافت پارچه ها رو کنار میزد. انگار مجسمه ی شکستنی و گرون قیمتی رو بین دستاش گرفته بود و می ترسید بهش آسیب بزنه.

آخرین بند لباس پسر رو هم باز کرد و از شونه هاش پایین انداخت تا بالاتنه ی برهنه ش کاملا نمایان شد.

نفسش رو حبس کرد. صحنه ای که چشماش میدیدن چیزی نبود که واقعی به نظر برسه. "تو چی هستی؟ انسانی یا پری؟" پرسش غالبی بود که توی ذهنش می پیچید و چانگبین مقاومت میکرد تا با به زبون آوردنش احمق به نظر نرسه.

دستشو دراز کرد و طرح روی سینه ی هیونجین رو نوازش کرد.

" چرا اینجا کشیدیش؟ "

هیونجین دستشو جایی نزدیک قلبش گذاشت و چانگبین جوابش رو گرفت. وقتی پسر قلبش رو لمس میکرد دو نیمه ی پروانه کنار هم قرار میگرفتن و طرح کاملی رو به نمایش میذاشتن.

دستاشو دور خودش حلقه کرد:

" از بچگی یاد گرفتم که هیچکس بجز خودم نمیتونه دردامو التیام بده. وقتی تنها بودم کسی کنارم نبود. تنها کسی که آغوششو بهم میداد، خودم بودم. این طرح و کشیدم تا همیشه یادم بمونه کجای دنیا ایستادم."

چرا داشت این حرفا رو میزد؟ اون معمولا ار اینکه کسی راجع به تتوش ازش بپرسه عصبی و ناراحت میشد اما حالا اجازه داده بود یه غریبه تا اینجا پیش بیاد و توی زندگی و احساسات شخصیش سرک بکشه. 

همش تقصیر گرما و حس آشنایی بود که چشمای مرد از خودش ساطع میکرد. انگار برای اولین بار هیونجین محتاط هم به دام افتاده بود.

"متاسفم که چنین روزایی رو پشت سر گذاشتی. متاسفم وقتی اون روزای سخت رو میگذروندی تنها بودی."

چانگبین این جمله رو گفت و بی اختیار پسر رو در آغوش گرفت و بازوهاش رو دورش قفل کرد.

" سرورم..."

هیونجین از حرکت ناگهانی مرد شوکه شده بود. اما زمانی بیشتر حیرت کرد که قطره اشک گرمی از چشمای مرد پایین چکید و جایی روی شونه ش افتاد.

" عالیجناب...حالتون خوبه؟"

چانگبین روی موهای بلند هیونجین دست کشید و گفت:

" من نوجوون خودخواه و لجبازی بودم که همیشه تمام قصر از دستم عاصی بودن. تنها کسی که رگ خوابمو میدونست مادرم بود. تنها کسی که به حرفش گوش میدادم و پیشش آروم میشدم. وقتی از دنیا رفت تبدیل به تنهاترین آدمی شدم که میشناختم."

هیونجین می خواست بگه چطور با وجود اینهمه خدمتکار میتونی به خودت بگی تنها؟ که خود چانگبین پیشقدم شد:

" آدمای زیادی دورم بودن اما من فقط اون یه نفرو میخواستم. پرخاشگر شده بودم و مدام بقیه رو آزار میدادم. و بعد از اینکه تبدیل به چنین کسی شدم از خودم متنفر میشدم. وقتی گریه میکردم کسی نبود که اشکامو پاک کنه...شاید مثل تو..."

بازوهای برهنه ی پسر رو گرفت و تنش رو کمی از خودش فاصله داد:

" بذار من کسی باشم که هروقت خواستی آغوششو داشته باشی. میتونی این شانسو بهم بدی مگه نه؟"

هیونجین هر لحظه از رفتار این مرد متعجب تر میشد. اون پسر دوم امپراطور این کشور بود، قدرت داشت، پول داشت، میتونست فقط دستور بده. اصلا هیونجین برای همین اینجا بود. که اون مرد نخ هایی که همیشه به دست و پاش بسته شده بودن رو دست بگیره و هر طور که میلش بود عروسک سفید پوش رو توی نمایش امشبش حرکت بده و مجبور به اطاعتش کنه.

" اما سرورم، کسی مثل من نمیتونه کنار شما باشه. شکوه مقام شما و اصالت خانوادگیتون آدمی مثل من رو به سرعت پس میزنه."

" هیونجین..."

پسر با شنیدن اسمش از زبون چانگبین لرز خفیفی رو توی قلبش حس کرد. طوری که صداش میزد همونجوری نبود که بقیه صداش میزدن.

چانگبین دستشو روی سینه ی هیونجین گذاشت و به چشماش خیره شد:

" اگر‌پروانه ای توی قلبم وجود داشته باشه، بالاشو میشکنم و هر دو نیمه ی ناتموم روی تنت رو کامل میکنم. بذار پروانه هامون کنار هم بال بزنن و پرواز کنن. وقتی تنهایی توی اون ارتفاع بپری آسمون دلگیرتر از همیشه ش میشه."

هیونجین به شنیدن این حرفا عادت نداشت. آدمایی که میدید به طمع جسمش پا پیش میذاشتن و تمام اونچه که میشنید تعریف و تمجید از بی نقص بودن اندامش بود. چیزی که چانگبین هم میتونست داشته باشه. اما حالا دنبال قلب هیونجین بود؟

اگر قرار بود باهاش بازی کنه، اگر فقط بخاطر زیباییش اونو کنار خودش میخواست، تازه میشد مثل ارباب جانگ که تمام این مدت اونو همراه خودش اینور و اونور برده بود. اما اگه واقعا میتونست کنار این مرد آرامش پیدا کنه چی؟ به نظر می رسید میتونه بهش اعتماد کنه.


Report Page