🄼🄰🄷🄼🄾🄾🄳
نقد وبررسی کتاب توسط دکتر مهاجرانی:
گابریل خوزه گارسیا مارکِز (به اسپانیایی: Gabriel José García Márquez) (زادهٔ ۶ مارس ۱۹۲۷ در دهکدهٔ آرکاتاکا درمنطقهٔ سانتامارا در کلمبیا– درگذشته ۱۷ آوریل ۲۰۱۴) رماننویس، نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی کلمبیایی بود. او بین مردم کشورهای آمریکای لاتین با نام گابو یا گابیتو مشهور بود و پس از درگیری با رئیس دولت کلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مکزیک زندگی میکرد. مارکز برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۲ را بیش از سایر آثارش به خاطر رمان صد سال تنهایی چاپ ۱۹۶۷ میشناسند که یکی از پرفروشترین کتابهای جهان است.
▪نقدوبررسی :
گابریل گارسیا مارکز Gabriel García Márquez جزء آن دسته از نویسندگانی است که اصولا به یک برند تبدیل شده است. همین که نام نویسندهی اثری گارسیا مارکز باشد، کافی است تا مخاطب حرفه ای کتاب قانع شود، اثر مورد نظر را مطالعه کند. مارکز تا بوده یک شاهکار نویس بوده است و یک شاهکار نویس بلد نیست اثر بی کیفیت ارائه دهد. در این مطلب به نقدوبررسی آخرین رمان او به نام خاطرات روسپیان سودازده من Memories of My Melancholy Whores میپردازیم،
گابريل گارسيا مارکز، این اثر را در ۸۰ سالگی نوشته است.این رمان پر سر و صدا بی حاشیه نبوده و نظرات مثبت و منفی زیادی را به خود جلب کرده بود، مثلا سال هشتاد و شش پس از انتشار این کتاب در ایران، ممنوع اعلام شد و رمان از سطح کتاب فروشیها جمع آوری گردید
▪رستگاری در ۹۰ سالگی:
رمان صورتی دارد و باطنی، ماده ای و معنا و گوهری.
صورت رمان همان است که گفته اند.غیر اخلاقی و ضد ارزش است. اما گوهر رمان اخلاق ناب و عشق انسان ساز ست ؛ صورتش پیرمرد نود ساله ای که با روسپیان سر و کار دارد. "ای بسا کس را که صورت راه زد" .
تردیدی ندارم که این رمان کوتاه درخشانترین نوشته گارسیا مارکز ست. ان چنان دقت های ریز و معماری درخشنده ای در نگارش رمان به کار رفته که جادوی کتاب دیگر این نویسنده به نام صد سال تنهایی در برابر شور و ترانه این رمان از رونق می افتد.
همیشه با خودم می گفتم می شود از رمان پیرمرد و دریای ارنست همینگوی رمان بهتری نوشت؟ آیا این رمان همان رمان است!
پیرمردی نود ساله در تلاطم و التهاب دریای هوس غرق می شود و سرانجام ماهی طلایی عشق را صید می کند. به عبارت دیگر هوس در این رمان مثل صدف است که قاب و قالب رمان است ، وقتی واژه به واژه به عمق رمان راه پیدا می کنیم.در عمق رمان ستاره عشق می درخشد.
شگفتا که در این مرحله، که پیرمرد عشق دخترک را می یابد، نیازی به رفتار جنسی با دخترک ندارد. عشق از جهانی دیگر و با آدابی دیگر آمده است.
پیرمرد راوی ؛ خاطره اش را برای ما می نویسد؛ نام او را نمی دانیم. نام دخترک را هم نمی دانیم. دلگادینا(نازک اندام) نام دلخواهی است که پیرمرد بر روی دختر گذاشته است.
دلگادینا از زمره ی پر شورترین های ترانه های عاشقانه امریکای لاتین است.
نام شهر محل زندگی راوی را هم نمی دانیم.اودر آغاز از شهر دلبندش تعریف می کند:» این شهر دلبند عزیز تر از جان که خوش طینتی ساکنان و روشنایی نابش زبانزد خاص و عام است.» ص:16
البته مارکز کلیدی هم به دست می دهد؛ «از بالکن خانه اش…افق فراخ و گسترده رود بزرگ ماگدالنا را در بیست فرسخی مصب اش می توان دید.» ص:10
از این توضیح می توان در یافت ؛ که شهر مورد نظر کارتاهنا ست. در کتاب خاطرات مارکز هم می توان نشانه های دیگری یافت.نام رستوران ها و میکده ها ، مجسمه کریستف کلمب و کلیسای جامع و افق پیش رو ؛ مارکز بیهوده به این افق اشاره نمی کند. ماگدالنا بزرگترین رود کلمبیاست.بیش از هزار و پانصد کیلومتر طول دارد که از جنوب به شمال در بخش غربی کلمبیا جاری ست. نام این رود از نام مریم مجدلیه گرفته شده است( روسپی که قدیس شد) .
چنین رود و افقی در برابر پیرمرد گشوده است. او از ایوان خانه اش چنین چشم اندازی را در مقابل دیدگان خواننده کتاب قرار می دهد.
می توان حدس زد که داستان در دهه پنجاه یا شصت قرن بیستم اتفاق می افتد. در تمام طول رمان نشانی از تلویزیون نیست. روزنامه و رادیو مهمترین وسیله خبر رسانی است. سانسور برهنه و حضور سانسورچی در روزنامه و نیز قیمت هایی که در رمان مطرح می شود؛ یا درآمد راوی همگی نشانه این است که رمان حدود پنجاه سال پیش اتفاق می افتد.
پیرمرد سالها در مرداب هوس غرق بوده است و ناگاه درخشش ستاره ای ؛ و دگرگون شدن زندگی اواتفاق می افتد.
ویژگی پیرمرد صمیمیت اوست. مثل اب روان و ساده و بی غل و غش است. دخترک نیز آینه سادگی و مظلومیت است. روزها باید به کارگاه دکمه دوزی برود. برادر و خواهرش را سرپرستی کند و نیز مراقب مادرش باشد که بستری ست و روماتیسم دارد و.....آشنایی با دختر-دلگادینا- زندگی پیرمرد را ویران و آبادان می کند.گویی می توان چهار خط متمایز را که مثل خطوط منحنی در یکدیگر پیچیده می شوند و یا گاه بر هم منطبق؛ از یکدگر تمیز داد :
الف. ویرانی تن :
راوی با همان صراحت و صمیمیتی که دارد، خود را زشت و خارج از رده می داند. رزا کارباکاس ؛ سر و صورت او را به سر و صورت اسبی سقط شده تشبیه می کند. پیرمرد می داند که در سن وسالی ست که اکثریت انسان ها در چنان سن و سالی و یا پیش از آن می میرند. مثل اکثریت قریب به اتفاق همسالانش بواسیر گرفته است.رزا، به پیرمرد می گوید، همان سوزش ناشی از بواسیر که ربطی نیز به درخشش ماه بدر تابان دارد؛ نشانه ای ست که پیرمرد هنوز هست(زنده است). اگر نبود دردی هم نداشت.
پیرمرد نگران است، که با چنین پیکر ویران و چهره فرتوت و زشتی مورد توجه دختر قرار نگیرد. در آینه دستشویی صورت خود را می بیند و می گوید:» به اش گفتم- گندت بزنند! چی کار کنم که ازم خوشت نمی آد؟».
ب. ویرانی روح :
پیرمرد عمری را در هوسرانی سپری کرده است. حتی دو بار در محله چینی ها- محله بدنام- به او عنوان مشتری سال داده اند. تنهاست. همه عمر را بی زن و فرزند گذرانده است.در عمیقترین لایه های وجودش درد زخمی ناسور را حس می کند. هیچ دوست صمیمی ندارد.در رابطه اش با زن ها نشانی از عشق نیست. به همه شان پول می دهد. در برابر لهیب هوس همیشه تسلیم ست. قلبش از اندوه لبریز می شود؛ چرا هیچگاه عاشق نشده است؟ احساس می کند؛ هوس مثل یوغی در تمام عمر بر گردنش افتاده است.
ج. سبک زندگی :
پیرمرد نویسنده است و از همین راه نان بخور و نمیری به چنگ می آورد.و...
د. ویرانی خانه و کتابخانه :
خانه راوی مثل تن و روح او فرسوده است . قفسه های کتابخانه در برابر سرسختی و شکیبایی موریانه ها فرو می ریزند.سقف چکه می کند. سقف در زمستان سوراخ شده است. توفانی که می خواهد خانه را ویران کند…
و. گربه :
گربه پیر و بیمار است. حال و روزی مثل پیرمرد راوی دارد. در مرحله ای پیرمرد او را به عنوان راه نما همراه خود می برد تا نشانی از دلگادینا پیدا کند. گربه گم می شود.
" این خطوط منحنی؛ مثل جویبارهایی در داستان جاری اند.انگار می توان تصویر هر کدام را در دیگری دید. نقطه اصلی و گوهر دگرگونی عشق است که از راه می رسد.تن و روح پیرمرد و سبک زندگی او و نیز خانه اش و وضعیت گربه تمامی دگرگون می شوند".
خانه از خاکستر هایش باز زاده می شد و من، شناور در عشق دلگادینا، چنان سرخوش و شادمان بودم که هرگز در زندگی گذشته ام سابقه نداشت. ص:71
رمان مثل یک نمایشگاه نقاشی است.تابلو ها و رنگ ها حرف می زنند. دلگادینا نشانه ای از عشق بی زبان است که تفسیر زبان روشنگر را بر نمی تابد. او آن قدر فقیر است که پیرمرد فقری بیش از آن را نمی تواند تصور کند. رزا سفارش می کند تا پیرمرد برای دخترک دو چرخه بخرد، او باید شهر را با دوچرخه ای قراضه رکاب بزند تا به کارگاه دکمه دوزی برسد. دخترک واقعا روسپی نیست. گویی ضربه تلخ ضرورت و اضطرار پای او را به خانه رزا کشانده است. رزا هم نگران اوست. به پیرمرد پیشنهاد می کند که با دخترک ازدواج کند. اصلا هر دو انگار ادامه خود را در زندگی دخترک می بینند. با هم قرار می گذارند که دارو ندارشان پس از مرگ به دخترک برسد…
داستان خرید دوچرخه و دوچرخه سواری راوی در واقع هدیه مارکز است به زندگی.
کدام نویسنده توانسته است چنین تابلو شورانگیزی از زندگی بیافریند؟
پیرمرد سوار دوچرخه می شود. شوقی کهن در دلش می جوشد. می خواهد مثل دوران دبیرستان دوچرخه سواری کند.سوار می شود. دور می زند. زمزمه می کند. صدایش را رها می کند و با تمام توان آواز می خواند. مردم به دورش جمع می شوند. میدان غلغله جمعیت است.به پیرمرد می گویند با ویلچر در مسابقه دورتادور کلمبیا شرکت کند...
پیرمرد مرده بود.عشق او را زنده کرده است.بی دلیل نیست که ویراستار کتاب - برولیو پرالتا - می گوید:
این رمان سرود زندگی ست.
و منتقد ادبی کلمبیا -کنرادو زولاگا - نیز گفته است:
مارکز ساعت بیولوژیک را ویران کرد و در قلب انسان ساعت عشق را قرار داد.
پیرمرد که تا قعر نفسانیت و هوس تاخته بود. به این مرحله می رسد که، عشق چیز دیگری ست.آنانی که با هوس دلخوشند؛ هنوز عشق را پیدا نکرده اند .