....

....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۹۱ 🌸💫دختر حاج آقا💫🌸 هردو همچنان روی اون تخت یکنفره چسبیده به هم و کنارهم دراز بودیم...منتها اون با دوستش درحال چت بود و من با یلدا.... کلی لباس برای نی نی کوچولویی که هنوز نه اسم داشت و نه هویت خریده بودن....وقتی گوشیو با دو دستم گرفته بودم و تند تند پیام مینوشتمو ارسال میکردم شکمم به قارو قور افتاد.... بدون اینکه چشم از صفحه موبایل بردارم پامو به پای ایمان زدمو گفتم: -پاشو یه چیزی درست کن بخوریم....گشنمه..... اینو که گفتم چپ چپ نگام کرد...سنگینی نگاه هاشو حس میکردم اما به روی خودم نیاوردم تا اینکه نفس عمیق معناداری کشید وگفت: -روتو برم سنگ پای قزوین....من یه چیزی درست کنم بدم به تو یا تو باید درست کنی بدی به من !؟ واسه چند لحظه گوشیو پایین گرفتم و با زدن لبخند دندون نمایی گفتم : - خب حالا چی میشه اگه تو بری یه چیزی درست کنی!؟؟ بازم چپکی نگام کرد و گفت: -یاسی پامیشم میکنمتااااااا این دفعه ... کف دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم: -خیلی بی ادبی...هم بی ادبی هم پررو...عشق و حالتو کردی حالا هم عین یه امپراطور دستور شام میدی...میدونی من هنوزم پشتم درد میکنه....!؟ نمیدونی بدون....در ضمن...توهمچین موقعیتی تو باید بلند بشی یه چیزی واسه من درست کنی....نه من....الانم هوس یه آب پرتقال خنک کردم.... حرفامو که زدم دستمو از روی دهنش برداشتم.... با لحنی طلبکاری گفت: -اگه قراره هی هر روز سر غذا اینجوری با من جرو بحث کنی همین الان بگو که من تو تصمیم تجدید نظر کنم.... -تو کدوم تصمیم!؟؟؟ -ازدواج با تو دیگه‌... چشمامو واسش درآوردم که خندید و با کنار گذاشتن گوشیش گفت: -باشه بابا...جنس بد بیخ ریش خودم.... -داعشی.... -گربه ی ولگرد... -داعشی.... شورتشو پوشید و اینبار بدون اینکه جوابمو بده، از اتاق بیرون رفت منم دوباره مشغول چت کردن با یلدا شدم....اون عکس خریدهایی که واسه نینی کرده بود میفرستاد و من ذوق زده نگاهشون میکردم و نظر میدادم ..جالب...حتی کالسکه هم خریده بود... چند لحظه بعد ایمان با دوتا لیوان آب پرتقال اومد توی اتاق کنارم نشست و گفت: -بیا...ولی اینچیزا وظیفه توهستاااا.... نیشمو کج کردمو بعد نشستم رو تخت و بدون اینکه جوابشو بدم مشغول چت شدم.... وقتی دید باهاش کلکل نمیکنم پرسید: -با کی داری چت میکنی بچه!؟؟ چند جرعه شربت خوردمو گفتم: -با یلدا....وای ایمان...نگاه کن چی برای نی نی گرفتن..... اینو گفتم گوشی رو به طرفش گرفتم...عکسارو نگاه کرد ولی چیزی نگفت و بجاش کنارم دراز کشید...هیچ ذوقی از خودش بروز نداد ....درست برخلاف من که از همین حالا دلم داشت واسه اون نی نی غش میرفت! -ایمااان.... -هان ؟ -یهو منم دلم خواست! -چی !؟ -نخودچی...خب بچه دیگه! یکم خودش رو رو تخت کشید سمت من که از اونور نیفته و بعد گفت: -اووووو! ول کن سر جدت یاسی...کی حوصله ونگ ونگ بچه داره! گوشی رو کنار گذاشتم و گفتم: -یعنی تو حوصله بچه نداری!؟؟ با شدت و تاکید گفت: -اصلااااا...تو بگو یه درصد...همین حالا هم بهت گفته باشم...من بعد ازدواج تا چندسال بچه نمیخوام..... با لب و لوچه آویزون نگاهش کردمو گفتم: -ولی ایماااااان.....من بچه دوست دارم....اونا خیلی دوست داشتنی ان....تپل مپل....وای خنده هاشون...دده گفتناشون....چطور دلت میاد.... پا روی پا انداخت و گفت: -ول کن یاسی....حوصله داریا....من میخوام قشنگ یه چندسال دوتایی باهم عشق و حال کنیم حالا بعدش ...بعدش اگه حالشو داشتیم من میریزم توش که بچه دار هم بشیم.... زدم به کتفشو گفتم: -ایماااان... خندید و گفت: -ژاااااان ایمان..... -اینقدر بدم میاد اینجوری حرف میزنی..... خندید و گفت: -به من چه که بدت میاد....خب مگه دروغ میگم.... انگار بحث با اون فایده نشد.نگاه تاسف باری بهش انداختم و بعد ازش رو برگردوندم و گفتم: -واقعا که!درهرصورت من بچه دوست دارم...دلم میخواد بعد ازدواج زودی هم بچه دار بشیم..... به پهلو دراز کشید و از منی که نشسته بودم هم خواست دراز بکشم....بعد دستشو دور کمرم انداخت و همونطور که پشتمو می مالید گفت: -دخنر جون....بچه دردسر...فکرشو بون...باید تمام عمرتو صرف تربیت و بزرگ کردنش کنی...حالا تمام عمرو بیخیال....شب بیداری......بیخوابی....کلافگی...رخت شستن....به ایناش فکر کردی!؟؟ من دوست دارم چندسال از ازدواجمون بگذره...خوشی هامونو بکنیم...دورامونو بزنیم بعدش به بچه دار شدن فکر کنیم.... این یلدا و امیرحسینو نگاه نون...دوتاشون اسکلن.... -ایماااان....نگوووووو دلت میاد..... -باسه نمیگم....بجا این حرفها پاشو یه چیزی درست کن بخوزیم من خیلی گشنمه یاس.... از فکر بچه اومدم بیرون و گفتم: -چی میخوای بخوری...!؟ -نمیدونم.... -املت درست کنم !؟ -املت !؟؟ باشه...درست کن...چاره دیگه....زن بی هنر گرفتن هم همین دردسرارو داره.... بالشو زدم تو سرش و گفتم: -خیلی بدی...من بی هنرم !؟ خندید و گفت: -پ ن پ....سرآشپزی!؟ املتو که همه بلدن . تهدی د کنون گفتم: -ایمان یه کار نکن همینو هم درست نکنم.... تسلیم شد و گفت: -باشه باشه....غلط کردم اصلا....همون املتو درست کن که از خیر غذای مفصل گذشتیم.... لبخندی پیروزمندانه از فتح این نبرد زدم و گفتم : -آفرین....پسر خوب پسریه که همیشه به حرف خانمش گوش بده....

Report Page