.....

.....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۸۹

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس راااااحت کشیدم...

حتی تصورشم وحشتناک بود اینکه یکی منو حین رفتن به داخل خونه ی ایمان ببینه....! اونوقت واقعا چی میشد!؟

نه نه...نمیخوام حتی بهش فکر کنم....

فکر کردن بهش عین این بود که بخوام تجربه اش کنمو تو شرایطش قرار بگیرم....

درو بست و اومد داخل....پیرهن تنش خیس بود....خب فکر کنم این بخاطر تعمیر دوش بود....

خندیدمو به سمتش چرخیدم...به شوخی گفت:

-رو آب بخندی نکبت ...ببین به خاطر تو تمام هیکلم خیس شد!

دست به کمر شدم و گفتم:

-دیگه دیگه ! عشق به دردسرش قشنگ...دیدن یار به این شیطونی ها قشنگ!

پیرهن خیسشو از تن درآورد و حین اینکه از کنارم میگذشت گقت:

- الکسیس تگزاس رو میخواستم بیارم اینجا کمتر مکافات میکشیدم.....

اخم کردمو گفتم:

-واستا ببینم....تو الکسیس تگزاس رو از کجا میشناسی!؟؟؟ هان!

یه نگاه به اون قیافه ی پر شک و ظن م انداخت و بعد جواب داد:

-از دوستای صمیمیم...یه چندتا ویدیو باهم پر کردیم....این سوالا چیه میپرسی یاسی....!!!

راس میگفتاااا...آخه این حساسیتهای بیخودی چیه! الکسیسو که همه میشناختن دیگه!

خوب بود اون بپرسه چرا من جانی رو میشناسم!؟

یه نگاه بهم انداخت و انگار که چیزی رو تازه بخاطر آورده باشه پرسید:

-چه بلایی سر این دوش آورده بودی بچه!

کفشهامو از پا درآوردمو پشت سرش راه افتادمو گفتم:

-خودمم دقیقا نمیدونم....عمه که چیزی راجب من نگفت! بیرونو نگاه نکرد که مطمئن بشه من رفتم یا نه !؟

تیشرت تنشو پرت کرد رو دسته صندلی و گفت:

-نووووچ....پیش من بود همش....

نشست رو مبل و گفت:

-بدو بیا اینجا ببینم...

کوله پشتیمو رو میز گذاشتم...شال و مانتوم رو از تن درآوردمو و بعد ذوق زده رفتم سمتش و پریدم تو آغوشش....

انگار که یه نوزادو بغل کرده باشه دستاشو دور بدنم حلقه کرد که نیفتم و بعد سرشو خم کرد رو صورتم و گفت:

-موش افتاد تو تله...

خندیدم و بدون اینکه چشم از صورتش بردارم دستامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:

-پس بالاخره به این نتیجه رسیدی که تله ای....

-من!؟ من تله ام....؟

زبونمو واسش درآوردمو گفتم:

-آره تو تله ای....

سرشو خم کرد رو لبهام و بی مقدمه شروع به بوسیدن لبهام کرد...

ناخواسته پلکهامو روهم گذاشتم و آروم شروع به همراهیش کردم....

با ملایمت لبهامو میخورد....اونقدر که دلم میخواست تا یکی چند ساعت ادامه پیدا کنه....

حیف که نفس یاری نمسکرد و بعد از چند لحظه ازهم جدا شدیم.....

خنده ام گرفت...پرسید:

-به چی میخندی...!؟؟

-به اون زن و مروی که رکورد خوردن لب رو شکستن و بیست و چند ساعت همدیگرو بوسیدن...اونوقت ما چند ثانیه بیشتر نتونستیم....

رفت تو فکر و بعد گفت:

-راس میگیاااا...ولشون کن اونا آدمیزداد نبودن....

جنی...پری ای...چیزی بودن احتمالا.....

اینو گفت و دوباره سر و کمرشو خم کرد و اینبار گلوم رو بوسید.....

سرشو گرفتمو بالا آورد و گفت:

-نبوس....کبود میشه....اونوقت که عمه از همین حلق آویزونم میکنه....

خندید و دستشو گذاشت وسط یقه پیرهنمو تا اونجایی که راه داشت کشیدش پایین و گفت:

-باشه...از اونجا که من خیلی بچه حرف گوش کنی هستم بجای گلو یه جا دیگه رو میبوسم....

اینو گفت و زبونشو وسط خط سینه ام کشید.....

لب گزیدم و خمار نگاهش کردم....

گرم شدن مابین دوپاهام رو حس کردم....

ضایع بود اینکه من اونقدر زود سست و خمار شده بودم !؟؟

از همینم دقیقا خجالت کشیدم...از اینکه خیلی زود وا رفتم اما بعد وقتی سفتی چیزی رو زیر باسنم حس کردم فهمیدم که نه....فقط این من نیستم که زودی سل شدم....

راستش....من همیشه باخودم میگفتم وقتایی که برم کنار ایمان کلی باهم گپ میزنینو لحظات باحالی رو باهم میگذرونیم اما نمیشد..یه دختر و یه پسر که از قضا به همدیگه میل دارن اگه باهم تنها بشن یه راست میرن سراغ عملیات های مثبت هجده....

درست مثل منو ایمان.....

محکمتر از قبل بغلم کرد...وقتی دید اونجوری رفتم تو حس پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم و گفت:

-بریم تو اتاق من!؟ دلم میخواد درازت کنم رو تخت...؟؟میخوام زیر خودم حست کنم...

وقتی اینجوری مماس صورتم کنار گوشم از این حرفها نجوا میکرد من بیشتر و بیشتر از قبل مسخ و از خود بیخود میشدم.....

-بریم !؟

با صدای خفه ای گفتم:

-آره...بریم....

بلندم کرد ..حلقه ی دستامو محمکتر از قبل کردم که نیفتم ....

راه افتاد سمت اتاق خوابش و با پا درو باز کرد....

گذاشتم رو تخت و بعد ایستاده شلوارشو از پا درآوردو اومد سراغ منی که مشتاقانه انتظارشو میکشیدم....

Report Page