🖤

🖤

story by minhyun.

اولین بار که دیدمت، دستت تو دست خانم یجی بود و وسط سالن غذاخوری با وجود نزدیک به صد جفت چشم کنجکاو بچه‌های کوچیک و بزرگ، تکه گوشت خشک شده‌ای رو دست گرفته بودی و شلخته بهش گاز میزدی و ملچ و مولوچ می‌کردی.

خانم یجی گفت اسمت پارک چانیوله. هشت سالته و مادر معتادت تو رو ترک کرده و رفته. حقیقتا حالت چهره‌ات اصلا به پسر بچه‌ی بیچاره‌ی هشت ساله‌ای نمی‌خورد که مادر معتادش با بی‌رحمی ترکش کرده و رفته!

هر چی نگاهت کردم خبری از قطره‌های درشت و درخشان اشک توی چشم‌های بزرگت نبود. رد اشکی هم روی گونه‌های تپل و سرخت خشک نشده بود. چونه‌ات از شدت بغض تکون نمی‌خورد و نمی‌ترسیدی!

انگار اصلا از وجود اون همه بچه‌ی فضول و کنجکاو غریبه که داشتند با نگاهت تو و تکه گوشت خوشمزه‌ی لای انگشت‌های تپلت رو ورانداز می‌کردند، نمی‌ترسیدی!

خانم یجی گفت باهات مهربون باشیم. بچه‌ی دوست داشتنی و مودبی هستی و باهات بازی کنیم. باهات دوست بشیم و بعدش دستت رو کشید و تو با قدم‌های شلخته سمت من هدایت شدی.

از روی اخم‌های ناراضیت می‌تونستم بفهمم بازوت درد گرفته! چون محض رضای خدا خانم یجی بعضی وقت‌های کمی بی‌توجه بود و

نمی‌فهمید ما بچه‌های بیچاره مثل اون 166 سانتی متر قد نداریم و وقتی دستمون رو می‌کشه، دردمون می‌گیره!

من پسر بچه‌ی یازده ساله‌ای بودم که خانم یجی تو رو کنار من نشوند و ازم خواست بهت کمک کنم تا غذا بخوری. اصلا توجهی به نگاه خیره‌ی من نداشتی و مردمک‌های درشتت وقتی به ظرف غذام رسیدند، برق زدند.

پسر بچه‌ی شکمویی بودی.

شکمو، کم‌حرف و بدخلاق!

اصلا دلت نمی‌خواست با بچه‌های دیگه دوست بشی. از شنیدن لالایی و داستان برای خوابیدن خوشت نمیومد. هر غذایی که بود رو می‌خوردی و معمولا با قاشق و چنگال فلزیت بی‌صدا حرف میزدی.

اون روزها تنها مشکل من کنار اومدن با جثه‌ی تپل تو روی تختم بود! این که سعی کنم بهت بفهمونم شب‌ها باید روی تخت خودت بخوابی و حداقل وقتی قصد لجبازی داری، انقدر توی جات وول نزنی.

یادمه یک‌بار نزدیک به استخوان‌های برجسته‌ی دنده‌ام کبودی زشتی ایجاد شد و تا یک هفته از دردش بداخلاق بودم؛ 

چون شب قبلش وسط خواب بین بازوهام چرخیده بودی، سر و ته شده بودی و پات محکم به سینه‌ام کوبیده شد.

اما عوض همه‌ی این‌ها این که شب‌ها روی تخت من می‌خوابیدی رو دوست داشتم. هیچ‌وقت عروسکی نداشتم تا پر بودن بین بازوهام رو موقع خواب تجربه کنم؛

پس اجازه دادم نیمه‌شب‌ها هیکل تپل و قد کوتاهت رو روی تخت من بالا بکشی، زیر پتوم بخزی و خودت رو به سینه‌ام تکیه بدی و دوباره بخوابی.

تو بچه‌ی عجیبی بودی پارک چانیول! سه سال از من کوچیک‌تر بودی اما هر روز که گذشت بیشتر از من غذا خوردی و بیشتر از من قدت رشد کرد.

به جایی رسیده بودم که به بلندتر بودن قد یک پسر بچه‌ی دوازده ساله که سه سال هم از من کوچیک‌تره، حسودی می‌کردم و تا چند روز باهات حرف نزدم!

من همیشه قابل ترحم به نظر میومدم. حداقل به چشم خانم یجی مدیر یتیم‌خانه و بقیه که اینطور بود.

چون برخلاف تو روز اولی که خانم یجی دستم رو کشید و منو با وجود درد بازوم به بقیه‌ی بچه‌های فضول یتیم‌خانه آشنا کرد، گریه می‌کردم!

از شدت هق‌هق‌های بلندم تن کوچیک و استخونیم می‌لرزید و چونه‌ام شب‌ها بابت بغض تیریک تیریک دندون‌هام رو به هم می‌کوبید.

من و تو اصلا شبیه هم نبودیم یول.

من از غذاهای یتیم‌خانه متنفر بودم. دلم می‌خواست بچه‌ها باهام بازی کنند اما اونا منو بابت جثه‌ی ظریف و شکننده‌ام مسخره می‌کردند. تو موهای قهوه‌ای رنگ با فرهای درشت و بامزه داشتی، اما من یه پسر 

بچه‌ی لاغر با دنده‌های برجسته و موهای لخت و چتری‌های بلند مشکی رنگ بودم.

من دلم می‌خواست شب‌ها پر حرفی بکنم و دهنم دائم با حرف‌های بی سرو تهم بجنه، اما تو نه؛ سکوت رو دوست داشتی.

تو روز به روز غذا خوردی و قد کشیدی، با قاشق و چنگال فلزیت بازی کردی، شب‌ها توی بغل من خزیدی و گاهی چتری‌هام رو کنار زدی تا بهتر چشم‌های مشکی رنگ و معمولیم رو ببینی.

اما من هر روز که گذشت بیشتر از غذاهای بدرنگ و بدمزه یتیم‌خانه بدم اومد و لاغرتر شدم، تا شونزده سالگیم دیگه خیلی قد نکشیدم و گاهی وقتی سرت توی سینه‌ام فرو رفته بود و خواب بودی، موهای فر و نرمت رو نوازش کردم.

همه‌چیز با وجود تو برای من خوب بود.

و همه‌چیز با وجود من برای تو خوب بود.

کم‌کم تو قد بلندتر شدی و صبح‌ها که چشم باز کردم دیدم سر منه که توی سینه‌ات فرو رفته. کم‌کم من بودم که شب‌ها با نوازش انگشت‌هات لای موهای لخت و بی‌حالتم خوابم برد. کم‌کم من بودم که دیگه از حرف زدن با بقیه‌ی بچه‌ها بدم اومد و دوست داشتم فقط با تو حرف بزنم.

کم‌کم بیشتر از ثانیه‌ی قبل بهت وابسته شدم و تکیه کردم؛ مثل تو.

همه‌چیز خوب بود چانیول.

اون روزها فهمیدم تا زمانی که باشی تا بتونم "یول" صدات بزنم، می‌تونم خوشحال زندگی کنم.




من بیون بکهیون بودم، پسر بیست و یک ساله‌ای که سه سال تمام به عنوان باغبون تو یتیم‌خانه‌ای که توش بزرگ شده بودم، کار کردم تا تو بزرگ بشی.

من سه سال تمام کار کردم، دست‌هام با قیچی باغبونی و خار گل‌ها زخمی شد، پول درآوردم تا بتونم با وجود سنم توی یتیم‌خانه بمونم تا تو بالاخره هجده سالت پر بشه.

شب تولد هجده سالگیت، پشت ساختمان بزرگ یتیم‌خانه، ساعت دو نیمه‌شب شمع کوچیکی رو فوت کردی. تولدت رو تبریک گفتم و دست‌های تو دور تنم پیچیدن.

بزرگ شده بودی، یه هجده ساله‌ی بالغ با قد بلند و اندام متناسب. دیگه خبری از بازوهای تپلت نبود و در عوض وقتی شب‌ها تو آغوشت می‌خوابیدم، سینه‌ات تکیه گاهم می‌شد و من به عادت تمام اون ده سال، به صدای کوبش منظم قلبت گوش دادم تا خوابم ببره.

شب تولد هجده سالگیت، کادویی که تمام اون ده سال بهش فکر کردم رو بهت دادم. منه بیست و یک ساله تمام شجاعت ده ساله‌ام رو جمع کردم، از آغوشت فاصله گرفتم و دست‌های زخمیم صورتت رو قاب گرفتند.

چال گونه‌ات درست زیر کف دستم بود و انگشت‌های استخوانی و کشیده‌ام گونه‌ و لبخند بزرگت رو نوازش کردند.

با چشم‌های درشت و سوالی نگاهم می‌کرد و من چشم بستم تا بتونم حماقت ده ساله‌ام رو با شجاعتی که تمام اون روزها و سال‌ها جمع کردم، به عنوان کادوی تولد هجده سالگیت بهت هدیه بدم.

نگاه حیرت زده‌ات رو از پشت چشم‌های بسته‌ام ندیدم و سرم رو جلو آوردم. لب‌های ترسیده‌ام رو به لب‌های درشتت چسبوندم و کادوی تولدت رو احمقانه بهت تحمیل کردم.

شل شدن بازوهات دور تنم رو احساس کردم و عقب نکشیدم. اجازه دادم قطره‌های اشک از لای پلک‌های بسته‌ام کادوی تولد هجده سالگیت رو خیس کنند و من، بیون بکهیون بیست و یک ساله، تو رو بوسیدم.

دست آخر وقتی چشم‌های خیسم باز شدند، روی لب‌های نیمه‌باز و شوکه‌ات زمزمه کردم

" تولدت مبارک یول. "

و باز هم بوسیدمت.

هنوزم یادمه، شب تولد هجده سالگیت منو بوسیدی.




عموی خانم یجی، مرد مهربون و سالخورده‌ای بود. همیشه روزهایی که به دیدن خانم یجی میومد، من و تو رو می‌دید و با لبخند کمرنگش دستی روی سرمون می‌کشید.

مرد میانسال دوستمون داشت و خونه‌ی کوچیکش وسط یکی از محله‌های به شدت معمولی سئول، شد سرپناه منه بیست و یک ساله و توئه هجده ساله.

من همچنان باغبون یتیم‌خانه موندم و تو پیش عمو‌ی خانم یجی، آقای کیم مشغول به کار شدی.

شب‌ها از بوی خوب روغن موتور برام حرف میزدی و من صورت سیاه و دست‌های کثیفت رو با لبخند پاک می‌کردم و می‌بوسیدمت.

با هم کار می‌کردیم، اجاره‌ی کمه خونه‌ی اهدایی آقای کیم رو پرداخت می‌کردیم و برامون مهم نبود کدو سبزهای بدمزه و بخارپز شده به عنوان وعده‌ی غذایی اصلا خوشمزه و سیر کننده نیستند.

اون روزها رو خیلی خوب یادم میاد چانیولا.

تنها دغدغه‌مون لبخند زدن طرف مقابلمون بود و شب‌ها تو آغوش هم راحت و بدون هیچ فکر آزار دهنده‌ای می‌خوابیدیم.

کم‌کم تو کارت بهتر شدی، دیگه به شدت روزهای اول عضله‌هات درد نمی‌گرفتند و کمتر دست و صورتت رو با روغن کثیف و سیاه می‌کردی.

من هم عصرها چند ساعت تو گل‌فروشی نزدیک به خونمون شاگردی می‌کردم و دیگه لازم نبود هر شب کدو سبز بخارپز و بدمزه بخوریم.

شب تولد بیست سالگیت، به عنوان کادو یه دوربین قدیمی اما خوش‌دست خریدم و تمام روزهای بعد، یاشیکای دوست داشتنیمون رو دست گرفتیم و تصویر همدیگه رو ثبت کردیم.

از توی لنز دوربین نگاهم می‌کردی و می‌گفتی

/ قاب دوربین تصویر لبخندت رو ثبت می‌کنه و گوش‌های من صدای قهقه‌ات رو. /

من هم نامردی نمی‌کردم و جمله‌ی خودم رو داشتم!

/ قاب دوربین حق داره به من حسادت بکنه؛ اون نمی‌تونه مثل من فرو رفتگیِ عمیق گونه‌ات رو لمس کنه. /

یاشیکای دوست داشتنی ما شاهد تمام لبخندهای مستطیلی شکل من و چال گونه‌ی عمیق تو بود.

گاهی وقت‌ها برای این که بیشتر بخندم، وسط عکس گرفتن پاهات رو باز می‌کردی تا کامل هم‌قدم بشی. اون‌وقت بود که من با قهقه‌های بلندم اعتراض می‌کردم و تو ازم می‌خواستی بلندتر بخندم.


+ چرا با صدای بلند بخندم؟ صدای خنده‌ام که توی عکس ثبت نمیشه.

- چون صدای قهقه‌ات سهم منه و تصویر لبخند مستطیلی شکلت حق چشم‌هام. من با خودم و احساساتم منصفانه رفتار می‌کنم!


در عوض من هم روزهایی که خونه می‌موندی، طول و عرض کوتاه خونمون رو دائم دنبالت میومدم و می‌رفتم، در حالی که بند بلند دوربین توی دستم تاب می‌خورد و تو نمی‌تونستی به حرکات عجیب و بامزه‌ام نخندی.


+ کل روز رو داری راه میری و یهو ازم عکس می‌گیری، چیشده؟

- تو هم اگر جای من بودی دلت می‌خواست تا آخر عمر راه بری و یهویی از لبخند عمیق و گونه‌ی فرو رفته‌ات عکس بگیری یول. اما تو جای من نیستی و این لذت تو دنیا فقط سهم من شده، پس بذار کارم رو انجام بدم.




با کمک و حمایت آقای کیم درس می‌خوندی و من خبر نداشتم. نمی.دونستم بعضی روزها دیر اومدنت نه به خاطر کار زیاد تو مکانیکی، بلکه به خاطر کتاب و جزوه‌های اهدایی دختر خونده‌ی آقای کیمه!

دروغ چرا من هم عاشق عکس گرفتن بودم و هنوزم دلم می‌خواست با مردم بیشتر ارتباط بگیرم، باهاشون درمورد گل و گیاه‌ها حرف بزنم و حرف‌های جالبی که درمورد حیوون خونگی‌هاشون می‌زنند رو توی دفتر خاطراتم یادداشت کنم.

بهرحال تو یک بیست و دو ساله‌ی بالغ و مستقل بودی چانیول، بچه‌ها رو دوست داشتی. دلت می‌خواست وقتی بزرگ میشی بچه‌های بیمار رو خوب کنی.

من هم خیلی چیزها دوست داشم. مثلا حرف زدن، ارتباط گرفتن با مردم و ویالون زیبایی که پشت ویترین یک مغازه چشمم رو گرفته بود.

تو رو هم دوست داشتم یول.

من تو رو بیشتر از ریتم نبض گردنم و ضربان‌های قلبم دوست داشتم. من تو رو بیشتر از خودت دوست داشتم.

تو، علایقت و افکارت برای من مهم‌تر از خودم بودن. اولویت زندگی من از همون یازده سالگی اول تو و علایقت شدید، بعد خودم و علایقم.

چرا باید به زندگی با تو زیر سقف اون خونه بیشتر از این ادامه می‌دادم، وقتی تو دلت می‌خواست وارد دانشگاه بشی و درس بخونی؟




- شکسته شدی.

نگاه بکهیون از میز چوبیِ کافه گرفته شد.

بالا اومد و چانیول ترکیب لبخند کمرنگ و مردمک‌های خسته‌اش رو دید.

- هشت سال گذشته، دیگه یه پسر بیست و چند ساله نیستم. 

سری تکون داد و بکهیون دوباره لب‌هاشو حرکت داد.

- اما تو خیلی تغییر نکردی.

چیزی تو چهره‌ی مرد عوض نشد و بکهیون تک‌خند بی‌صدایی زد. انگشت‌هاش فنجان کوچیک قهوه‌اش رو قاب گرفتن و اشاره‌ای به لباس چانیول زد.

- یادمه می‌گفتی از قید و بندی که این لباس‌ها برات ایجاد می‌کنند، متنفری.

- منم یادمه از قهوه‌ی تلخ متنفر بودی.

لحن چانیول تلخ بود.

نگاهش مسالمت‌آمیز نبود و حس غریبشون برای بکهیون ملموس بود. لبخندش کمرنگ‌تر شد.

- آدم‌ها تغییر می‌کنند، دیگه سلیقه و عادت‌ها که سخت نیستند.

ابروهای چانیول به هم نزدیک شدند و بکهیون متوجه شد کمی نیش‌دار حرف زده. 

بهرحال اهمیتی نداشت.

- درسته.

مرد قد بلند کوتاه و جدی موافقت کرد و نگاه بکهیون دوباره به میز چوبی رسید.

هر دو مرد سکوت کردند و موسیقی بی‌کلامِ پیانو فضای نسبتاً خالی کافه رو گرم نگهداشته بود.

دو فنجان قهوه‌ی تلخ روبه‌روی هر کدومشون قرار داشت و چند دقیقه‌ای می‌شد که دیگه بخاری نداشتند.

هر کی از دور نگاهشون می‌کرد، احتمالا تصور می‌کرد اون دو مرد با چهره‌های آسیایی، همکار یا دوست‌های چند ساله‌ی هم هستن که یک کافه‌ی معمولی تو حاشیه‌ی خیابان نیویورک رو برای قهوه‌ خوردن انتخاب کردند.

شاید منتظر سرد شدن قهو‌ه‌شونن و هر از گاهی در مورد کار و مسائل روزمره‌ی زندگیشون صحبت می‌کنند.

اما ای‌کاش واقعا همین بود!

یعنی بیون بکهیون ۳۳ ساله دلش می‌خواست واقعا همچین سناریوی کلیشه‌ای براشون وجود داشته باشه.

اما اونا برای هم دو تا مرد آسیایی معمولی با رابطه‌ی دوستانه‌ی چند ساله نبودند. هیچ علاقه‌ای به نشستن پشت میز چوبیِ اون کافه در حاشیه خیابان نیویورک نداشتند.

اصلا بکهیون هنوز هم از قهوه‌ی تلخ متنفر بود و می‌دونست چانیول قهوه‌ی تلخش رو بدون یک‌لیوان آب لب نمی‌زنه!

هیچ‌کدوم به گرم یا سرد بودن قهوه‌شون اهمیت نمی‌دادند و صحبت از کار و مسائل روزمره نبود.

غریبه‌ها هیچ‌وقت درباره‌ی زندگی معمولی هم کنجکاو نمی‌شدند.

- شغلت چیه؟

لبخند بکهیون دوباره جون گرفت و سرشو بالا آورد. شونه‌ای بالا انداخت و فنجان قهوه‌اش رو دست گرفت.

- موسیقی درس میدم. ویالون و پیانو. تو چطور؟ 

چانیول تکیه‌اش رو از صندلیش گرفت، جلوتر اومد و ساق دست‌هاش روی میز قرار گرفتند.

گوشه‌ی پلک‌هاش کمی چین‌خوردگی‌های ظریف داشت.

مثل اون.

- وارد دانشگاه شدم و روانشناسی رو دنبال کردم. بیشتر با بچه‌ها ارتباط می‌گیرم. 

مرد ۳۳ ساله با لبخند عمیق‌تری، هومی کشید و نگاه تیره‌ی چانیول روی چند تار سفید شده‌ی شقیقه‌اش افتاد.

چند سالش بود؟ وارد دهه‌ی ۳۰ سالگیش شده بود؟ هشت سال گذشته بود، مثلا در آستانه‌ی ۳۴ سالگی؟

تار موهای مشکی رنگش کمی زود با مشکلات زندگیش همراه شده بودند!

- همسرت چطوره؟ پسرت؟ 

لبخند مرد بدون لحظه‌ای درنگ پوچ شد و چانیول انگار که از این قضیه خرسند باشه، کنجکاوانه‌تر نگاهش کرد تا جواب بگیره.

- یکم برای دیدن ایونهی دیر اومدی، اما بونهوا رو می‌تونی امروز ببینی. 

لب‌های مرد خط شدند و بکهیون دید که نگاهش چطور کدر شد. شبیه‌خون زده بود؟

واقعا اهمیتی نداشت.

- تو هنوز هم مثل قبل تو کنایه زدن با نگاهت خوبی چان.

به زبون آورد اسم کوتاه شده‌ی مرد، چیزی پشت استخوان‌های جناغ سینه‌اش رو تکون داد و بکهیون دیگه تو موقعیتی نبود که بخواد به اون لرزش احمقانه فکر کنه.

- تو اون کتابخونه معمولا جلسه‌های مشاوره‌ام با بچه‌ها رو برگذار می‌کنم. اونایی که از محیط‌های کوچیک و سفید رنگ اتاق مشاوره‌ام می‌ترسند. تو هفته روزهای چهارشنبه، ساعت چهار بعد از ظهر تا شش اونجام.

مرد ۳۳ ساله سری تکون داد و جرئه‌ای از قهوه‌ی تلخ و سردش نوشید. چانیول منتظر نگاهش کرد و چیزی نگذشت تا اخم‌های مرد کمی درهم بشن و لب‌های خیسش فرم کج و معوجی به خودشون بگیرند.

- صادقانه بخوام باهات صحبت کنم بکهیون، اصلا از دیدنت خوشحال نشدم. پس میشه لطفا زودتر قهوه‌ات رو تموم کنی تا بریم؟

انگشت‌های مرد بزرگ‌تر دور فنجانش چفت شدن و نگاه تیره رنگ چانیول رو تماشا کرد.

- من از دیدنت خوشحال شدم. دلم برات تنگ شده بود.

این جمله هم یه حماقت بود، که با شجاعت هشت ساله‌اش به زبون آورد.

اما مرد روبه‌روش با موهای مجعد و پلک‌های افتاده، چهره‌ی مردونه‌تر و فک تیز، دیگه چانیول هجده ساله نبود.

کت و شلوار خاکستری رنگی که به تن داشت، هیچ شباهتی به تیشرت‌های آستین کوتاه و کثیف شده‌اش با روغن موتور نداشت.

حالت چهره‌ی جدی و چشم‌های خاموش و سردش، هیچ شباهتی به چانیول بیست و یک ساله‌ای که ازش می‌خواست بلندتر بخنده نداشت.

پوست گردن و گونه‌هاش دیگه به اندازه‌ی پوست تن چانیول چهارده‌ ساله، آفتاب خورده نبودند.

مرد روبه‌روش حالا یک ۲۹ ساله‌ی تحصیل کرده و مستقل بود. دیگه خبری از چانیول هشت ساله با نگاه بی‌پروا نبود.

راحت‌تر از قبل حرف میزد و بکهیون می‌تونست تصور کنه خیلی وقته هیچ دوربینی مثل یاشیکای دوست داشتنیِ خودشون، تصویر لبخند واقعیش رو ثبت نکرده.

- اون روز و شب‌هایی که نبودی، منم دلم برات تنگ شده بود. در حد مرگ دو سال تمام حس دلتنگی برای تو رو چشیدم و بعدش تمومش کردم. تو بی‌خبر رفتی و زمانی که آقای کیم با دلسوزی بهم چشم دوخت و گفت، آخر هفته داری ازدواج می‌کنی، من هم دست از دلتنگی و گریه کردن برای نداشتنت برداشتم. آدم‌های غریبه هیچ‌وقت ارزش دلتنگ شدن ندارن بکهیون. مثل من برای تو، و تو برای من.

مرد ۳۳ ساله سوزش چشم‌هاش رو احساس کرد و در برابر نگاه جدی و بی‌رحم مرد کوچیک‌تر، تک‌خند ناباوری زد.

- مثلا اگر ترکت نمی‌کردم الان کجا بودیم؟ هیچ‌جا چانیول، هیچ‌جا.

نگاه چانیول غبار گرفت.

- اگر نرفته بودی الان هر جاییم که بودیم، هر چقدر بیچاره و بدبخت هم که بودیم، بازم همو داشتیم.

فشار دست‌هاش دور فنجان قهوه کمتر شدند. چه حقیقت احمقانه‌ای!

- به من خوب نگاه کن.

با انگشت گردیِ صورتش رو نشون داد و لرزش دستش رو ندید گرفت.

- من الان ۳۳ سالمه. همسرم سال پیش مرد و یه پسر بچه‌ دارم که بدون کپسول اکسیژن نمی‌تونه نفس بکشه. موهام زودتر از چیزی که توقعش رو داشتم سفید شدن و بعضی اوقات وسط موسیقی تدریس کردن، نوت‌ها رو فراموش می‌کنم. من احمقی بودم که به خاطر تو خودمو به این حال و روز کشوندم.

چیزی تو نگاه مرد کوچیک‌تر رنگ عوض کرد و بکهیون ترحم رو احساس کرد.

- به خاطر من؟

- آره به خاطر تو بچه‌ی لعنتی که حالیت نبود آرزوهای تو آرزوهای منم هستن. تو همیشه احمق و رویاپرداز بودی! چند سال دیگه زیر سقف خونه‌ی آیای کیم می‌موندیم؟ تا کی قصد داشتی پنهانی درس بخونی و تو ذهنت دونه‌دونه آرزوهات رو خط بزنی؟ دو سال؟ ده سال؟ دوازده سال؟ من و تو دو تا مرد بالغ بودیم که هیچ‌وقت نمی‌تونستیم تو خیابون دست همو بگیریم و رابطمون رو با دو تا رینگ ساده رسمی‌تر کنیم.

چانیول پوزخند عصبی‌ای زد و کمی توی جاش خیز گرفت.

- که اینطور، پس رفتی چون عقل کل رابطمون تو بودی؟ آره خب، من یه بچه‌ی احمق بودم و فقط تو حالیت بود! اینجوری بود بکهیون؟ تو اصلا کی بودی که برای زندگی من تصمیم بگیری؟ به تو چه ربطی داشت من قراره چند تا از آرزوهام رو خط بزنم؟ تو کیه من بودی؟

- من کسی بودم که بیشتر از خودم و خودت دوستت داشتم.

تقریباً داد زده بود.

- تو ترکم کردی.

مرد ۲۹ ساله با فک چفت شده‌اش غرید و بکهیون مشت‌های بسته‌اش رو نادیده گرفت.

- هر کاریم که کرده باشم تو حق نداری بعد از هشت سال جلوم بشینی و بگی فقط یه غریبه‌ام که ارزش دلتنگیت رو ندارم چانیول! حداقل به خاطر تموم اون شب‌هایی که تو بغلم خوابیدی.

احمقانه بود چون می‌دونست چشم‌هاش از اشک پُر شدن.

- شاید اگر هیچ‌وقت خوب بودنِ تو اولویتم نبود، الان تو این وضعیت نبودم. دیگه بونهوایی وجود نداشت که تا آخر عمر به خاطر من نتونه درست زندگی کنه. منِ ۳۳ ساله‌ای وجود نداشت که تو جلوم بشینی و با بی‌رحمی بهم بگی از دیدنم خوشحال نشدی.

چهره‌ی چانیول حالا گرفته‌تر از قبل شده بود و بکهیون می‌تونست تاسف رو توی چشم‌هاش ببینه.

نگاهشو گرفت و سرشو چرخوند تا مسئول کافه و بقیه‌‌ی مشتری‌ها رو ببینه؛

نگاه همه به اونا بود.

اگر به چانیول می‌گفت تمام این هشت سال حسرت ترک نکردنش رو خورده، متوجه می‌شد؟

- من فقط بابت کاری که کردی ازت متنفرم بکهیون، همین.

عضلات صورتش منقبض شدند.

- بابت همسر و بچه‌ات متاسفم. اما مقصر همه‌چیز فقط خودتی.

مرد ۲۹ ساله از جاش بلند شد.

- اگر خواستم پسرت رو ببینم، بر می‌گردم. اما امیدوارم بر نگردم بکهیون، چون اون موقع رفتنی برام وجود نداره و تا عمر باشه با موندنم زندگیتو جهنم می‌کنم.

باریستای جوون دلسوزانه بهش چشم دوخته بود و بکهیون نمی‌دونست ما بین گله کردن‌هاشون چند بار انگلیسی حرف زده که دختر جوون حالا اینطور نگاهش رنگ ترحم داره!

- کادوی تولد بیست و یک سالگیم رو هنوز دارم. فقط هشت ساله که دیگه سمتش نرفتم چون خاطرات ثبت شده‌اش، برای احساساتم منصفانه نیستند. حداقل اون رو هم با خودت می‌بردی.


چانیول رفت و مرد ۳۳ ساله ثانیه‌ی آخر زمزمه‌ی 

"برگرد" گفتنش رو به گوش‌هاش رسوند.

بکهیون امیدوار بود پسرش یک‌روز چانیول رو ببینه.


Report Page