🖤

🖤

M.C

زامبی‌های لعنتی تمام شهر رو گرفته بودن.

مدرسه‌ای که یه روز برای همه کسایی که اونجا بودن بهشت بود، حالا تبدیل به یه جهنم واقعی شده بود.

مدرسه‌ای که پر از زامبی‌های وحشی و دیوونه شده بود.

تمام دوست های فلیکس مرده بودن و فقط اون مونده بود.

تنهایی که نمیتونست کاری بکنه، نمیتونست از دست اون موجودات وحشی فرار کنه؛ بخاطر همین منتظر موند.

منتظر هیونجینش مونده بود.مطمئن بود که میاد چون دوسش داشت.اگه نداشت که اون همه کمکش نمیکرد، اون همه حمایتش نمیکرد.

فلیکس مطمئن بود که هیونجین برای نجاتش اقدام میکنه.میدونست دوست‌پسرش هرکاری میکنه تا بتونه نجاتش بده، حتی اگه توسط فرمانده‌ش اخراج بشه و دیگه هیچوقت دوباره نتونه شغلش رو بدست بیاره.

ولی نمیدونست هیونجینش هم یکی از اونا شده.

حتی اگه میفهمید هم باورش نمیشد؛ نه تا وقتی که با چشم‌های خودش ندیده بود.

قطعا اون عوضی وحشی هیونجینش نبود.

هیونجین هیچوقت به مرگ فلیکس راضی نمیشد.

حتی موقعی که رگ‌های دست فلیکس بیرون زدن و چشم‌هاش قرمز شدن هم باورش نمیشد‌.

نمیتونست بپذیره که هیونجین گازش گرفته بود.

اون هیونجینش نبود.

هیونجین عاشقش بود.

Report Page