...

...

Pluto
صبح غلتی تو تخت خوابم زدمو وقتی جای خالیشو کنارم حس کردم،اخمی کردمو تو جام نشستم...
خمیازه ای کشیدمو با چشمای پف کرده و موهای به هم ریخته از تخت پایین اومدم...

از اتاق بیرون اومدم که تو آشپزخونه دیدمش...از پله ها پایین رفتمو یه راست
رفتم پیشش...
از پشت بغلش کردمو پشت گردنشو بوسیدم..

-اوه ته..خوب خوابیدی؟

خمیازه ای کشیدمو نوک بینیمو به گردنش مالیدم...

+مگه میشه تو بغلت بد بخوابم بیبی؟..اما..یادت رفته بود بهت گفته بودم باید با لبات بیدارم کنی؟هوم؟

-عشقه من..آخه ما فقط امروز باهمیم..نمیخواستم وقتو هدر بدم...کلی کار داریم واسه انجام دادنااا..بدو برو دستشوییو بیا سر میز صبحانه..

+هومم..باشه بانی کوچولو..

رفتم سمت دستشوییو دستو صورتمو شستمو دوباره برگشتم سر میز صبحانه...

+بیب..همشو تو همین چند دقیقه درست کردی؟؟بنظر خوشمزه میان..

زبونمو رو لبام کشیدمو شروع کردم به خوردن صبحانه..

-آره ددی..همشو واسه خودت درست کردم..(خنده ی خرگوشی*)

+فاک..نخند اونجوری کوک..کاری نکن بجای صبحانه تو رو بخورم!!

-یااا دست من نیست ته ته..تو زیادی کیوتی آخهه..

خندیدمو بهش نگاه کردم..

+بیبی..یکم درس دارم..وقتی خوندم میام تا باهم هرکاری که خواستیو بکنیم..باشه؟؟

-د..ددی..بازم درس؟..اممم مشکلی نیست..منتظرت میمونم تا درساتو بخونی...(لبخند فیک*)

چیزی نگفتم..واکنشش عادی بود..اما من نمیخواستم بانیمو ناراحت کنم..

آهی کشیدمو بعد از خوردن صبحانم با کمک کوک سفره رو جمع کردیم..

بوس ریزی رو لباش برای تشکر کاشتم که دیدم گونه هاش سرخ شدو ازم خجالت کشید...
کنار گوشش با لحن خماری گفتم..

+بیبی بوی..نمیشه الآن..وگرنه همینجا بفاکت میدادم!

بدون اینکه منتظر جواب بمونم رفتم داخل اتاقمو پشت میز نشستم..کتابمو برداشتمو مشغول مطالعه شدم...

تقریبا ساعت ۱۲ظهر بود که سرمو رو کتابم گذاشتمو خوابم برد..
...

با حس نرمی و خیسیه یچیزی رو لبام چشمامو باز کردمو دیدم رو تختمو جونگکوک رو شکمم نشسته و مشغول بوسیدنمه...

دستامو دور گردنش حلقه کردمو جامونو عوض کردم..به جون لباش افتادمو محکمو پرصدا میبوسیدمش...
لب پایینشو مک میزدمو با دندونام میکشیدمش...خواستم دوباره ببوسمش که انگشت اشارشو گذاشت رو لبام..

-ددی..غذا میسوزه...

+غذای من تویی بیب...

سرمو تو گودی گردنش بردمو گازش گرفتم..

-آآهه فاک..د..ددی..پیتزا داریماا..

مک محکمی به گردنش زدم..

+فاک..نقطه ضعفمو میدونی انگار!..

به ساعت نگاه کردم..

+شت..چرا زودتر بیدارم نکردی کوک؟

-آ..آخه..دلم نیومد ددی...ببخشید..

+عاشقتم بانی..عاشقتم...

خال زیر لبشو بوسیدمو باهم رفتیم سر میز ناهار...
...

مشغول جمع کردن سفره شدیم..

+فوق العاده بود بیبی..مرسی کلوچه ی خوشمزه ی من..

لبخندی زدو گونه هاش سرخ شد..

رفتم پشت سینکو کنار جونگکوک ایستادم..
ظرفارو کف میزدمو اون آبشون میکشید...

یهو گونشو بوسیدمو گاز ریزی ازش گرفتم...

+نمیگی با این لباسی که پوشیدی،هوس میکنم همینجا لختت کنمو بخورمت؟هوم؟؟؟

(کوک فقط یه تیشرت نازکو گشاد پوشیده بود که تا زیر زانوهاش میومد)

-یاااااا..نگو اینجورییی عهههه...

گونه های سرخشو طولانی بوسیدم..

بعد از شستن ظرفا کنار هم نشستیمو فیلم مورد علاقه ی کوکو دیدیم...

تو طول فیلم اون سرشو رو پاهام گذاشته بودو منم موهاشو ناز میکردم..

بعد از دوساعت فیلم تموم شد که دیدم رو پاهام آرومو بیصدا خوابش برده..

لبخندی زدمو برایداستایل،مثل یه نوزاد بغلش کردمو بردمش تو اتاقمون..

رو تختمون خوابوندمش..خواستم برم که دستمو گرفتو کشید که افتادم روش..

+بیبی بوی؟..نخوابیدی؟

-چرا..خواب بودم...اما بیدار شدم..م..میشه نری؟؟؟؟

نوک بینیشو به بینیم مالید...
لبخند زدمو آروم بغلش کردم...

+بخواب تو بغلم فرشته ی من...
پیشونیشو بوسیدم..

-د..ددی..قول داده بودی بریم بیرون..
سرشو تو گودیه گردنم برد...

آروم خندیدمو موهاشو ناز کردم...

+الان بریم؟بیبی کوچولوم خسته نیست؟

گردنمو بوسیدو آروم گاز گرفت که ناله ی ریزی کردم..

-اممم آره ددی..نه..خسته نیستم..

خیلی کیوت نگام کرد که دوست داشتم اون لحظه قورتش بدم..

+باشه کیوتچه ی من..

از بغلش درومدم که لباسامو عوض کنم... لبخندی زدو خودشم بلند شد تا لباساشو بپوشه..

بعد از عوض کردن لباسامون از خونه بیرون رفتیم..تصمیم گرفته بودیم پیاده تا شهر بریم..


دستشو دور بازوم حلقه کرده بودو کنارم قدم برمیداشت...


لبخند خوشگله رو لبای قلمیو صورتیشو نمیتونم هیچوقت فراموش کنم..


موهاشو به هم ریختمو سرشو بوسیدم..

زیادی کیوت شده بود..دوست داشتم جلوی همه ببوسمش..اما خب کوک مخالف این بود که لباشو جلوی همه به بازی بگیرم..


رفتیم تو یه پاساژو بردمش تو یه مغازه ی جواهرفروشی..

واسه دست ظریفو خوشگلش یه دستبند نقره خریدمو دور مچش بستمو گونشو بوسیدم..

بدجور ذوق کرده بودو واسه تشکر، یواشکی لبامو بوسیدو بغلم کرد...

دستشو بالا آوردمو بوسیدم..

اون بانی خوب میتونست قلبمو به تپش بندازه..


-اممم ددی..میشه بستنی بخریم؟


+جونم بیبی بانی؟..عاا آره فرشته ی من..حتما..


بردمش کنار یه بستنی فروشیو براش بستنی خریدم..


خودم حال جسمیم خوب نبود واسه همین فقط واسه اون کوچولو بستنی خریدم..


دستشو گرفتمو بردمش تو یه پارکو باهم رو یه نیمکت،دور از چشم بقیه نشستیم..

به کوک و بستنی خوردنش با لبخند خیره شده بودم که یهو بلند شدو رو پاهام نشست..


با تعجب نگاش کردمو دستامو رو پهلوهاش گذاشتم..


+بیبی بانی؟چی شده؟..


بدون اینکه جوابمو بده،بستنیشو به لب و لپم مالیدو مشغول لیس زدن صورتم شد..

خندم گرفته بودو زبونش قلقلکم میداد..


+یااااا..کوک..نکن بچه..خنده*...


بستنیش که تموم شد،صورتشو با دستام قاب گرفتمو لباشو تو دهنم بردمو یه بوسه ی خیسو فرانسویو شروع کردم..

فاک...نمیتونستم از لباش دل بکنم...

بالاخره با گاز محکمی که کوک از لبام گرفت بوسه رو تموم کردم...


سرمو تو گودیه گردنش بردمو نفس عمیقی کشیدم..


بعد از کلی بازی تو پارک،اون وروجکو رو کولم انداختم که پاهاشو دور شکمم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد..


عطر تنش مستم کرده بود..

دستمو زیر باسنش بردم تا نیوفته..


+بیبی؟تو خوبی؟


-ددی..من با تو عالیم...


موهامو بوسید..

لبخندی زدمو بعد چند دقیقه بردمش یه مغازه و واسش کلی شکلاتو پاستیلو آبنبات خریدم...


اون واقعا یه بیبی بانی کوچولو بود که نیاز به مراقبت داشت..


به ماه نگاه کردم..اون واقعا زیبا بود..درست مثل کوک...


سرمو برگردوندم که دیدم چشماش بستستو خوابش برده رو کولم..

واسش بدجور ضعف کردم..


سریع برگشتیم خونه..

ساعت ۱۱شب بود..صبح باید میبردمش خونشون..آخه فقط روزای تعطیل میتونستیم باهم باشیم..


لبخند فیکی زدمو بردمشو رو تختمون خوابوندمش..

یه لباس گشادو شلوارکی پوشیدمو اومدم سمت کوک..

لباساشو آروم از تنش درآوردمو بهش لباسای خوابشو پوشوندم...


بدنش..فاک..حتی نمیتونستم بفاکش بدم..آخه فردا باید میرفت مدرسه..

پوفی کشیدمو کنارش دراز کشیدم..

یه پامو رو پاهاش گذاشتمو سرشو گذاشتم رو بازوم..

بهش خیره شدم..

بینیشو آروم بوسیدم..ابروهاشو ناز کردمو فکشو بوسیدم..

نقطه به نقطه ی صورتشو میبوسیدم..

این پسر..منو مجنونو دیوونه ی خودش کرده بود..

فاکی گفتمو لبامو رو لباش گذاشتمو کم کم خوابم برد..


:)

Report Page