...
donya§یک ماه بعد§
*تو سکوت از پله هایِ اون کاخِ بزرگ پائین اومدم. خدمتکارا به ترتیب ایستاده بودن و سرشون رو پائین انداخته بودن. از کنارِ آینه رد شدم و نیم نگاهی به خودم انداختم. مثل همیشه صورتم رنگی به خودش نداشت و زیرِ چشمام میشه گفت گود رفته بود. چشمایِ همیشه خوشحال و براقم حالا دیگه سرد و یخ زده شده بود. روبه رویِ خدمتکار ها وایستادم و با صدایی یخ و سرد گفتم.
+شماها رو برایِ این استخدام نکردم که بخواید از صب تا شب باهم حرف بزنید و غیبت کنید. از کسی کم کاری یا خراب کاری ببینم نمیبخشم. به هیچ کدومتون هم اعتمادی ندارم. بالا سرتون هم پارک مینسو وایمیسته... وای به حالِ کسی که مینسو ازش شکایتی بکنه...
بدونِ اینکه توجهی به حالاتشون بکنم سمتِ در رفتم و ازش خارج شدم. وون دوک، سوجین، جونگسوک و یونگجو جلویِ پله هایِ درِ ورودیِ خونه وایستاده بودن. نیم نگاهِ بیخیالی بهشون انداختم و سمتِ ماشینم حرکت کردم که صدایِ جونگسوک باعث شد وایستم.
$جئون ا.ت...
برنگشتم ولی منتظر موندم تا ادامه بده.
$میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم...
اخمی کردم و از رویِ شونه ام بهش نگاه کردم. صدایِ گریه هایِ سوزناکِ سوجین یه دفعه ای بالا رفت. کمی بیشتر چرخیدم و با اخم به سوجین که خودشو تو بغلِ وون دوک مچاله کرده بود و گریه میکرد نگاه کردم.
$جونگکوک...
با شنیدنِ اسمِ کوکی با چشمایی گرد به جونگسوک و یونگجو که با نیشخند بهم نگاه میکردن زل زدم.
#اون زندست...
لحظه ای احساس کردم دنیا دورِ سرم چرخید. چشمایِ سرد و یخم حالا داشت با اشک تر و گرم میشد. برایِ حفظِ تعادلم به ماشینم تکیه کردم. یونگجو سمتم اومد. بهم رسید و سرشو تو گردنم فرو کرد. زیرِ گوشم زمزمه کرد.
#اگه تو با من ازدواج کنی و قول بدی فقط مالِ من باشی اونو زنده رها میکنم تا هرکاری خواست بکنه ولی به شرطی که تو تمامو کمال مالِ من باشی...*
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم با شنیدنِ صدایِ زنگِ هشدار بیدار شدم. چشمام رو با ترس باز کردم و نفس نفس زنان فقط به سقف زل زده بودم. میترسیدم کاری بکنم. به خوابی که دیده بودم فک کردم. یعنی امکان داشت کوکی زنده باشه؟؟ تقه ای به در خورد. به خودم اومدم و از رو تخت بلند شدم. دستی به لباس و موهام کشیدم.
+بله؟!
در باز شد و یونگ شیم داخل اومد. درو پشتِ سرش بست و برگشت سمتم. زل زد تو چشمام و گفت.
%)باید بریم پیشِ وون دوک شی...
انگار که چیزِ مهمی نشنیده باشم سمتِ سرویس بهداشتی رفتم. صدایِ قدمایِ عصبیش که پشتِ سرم حرکت میکرد رو میشنیدم.
%)ا.ت... اون پدرته... تو باید به دیدنش بری... این درست نیست که باهاش لج کنی و بخوای عذابش بدی... میفهمی چی میگم؟؟؟
بی اهمیت شونه ای بالا انداختم و گفتم.
+اون پدرمه؟؟ پدر به کسی میگن که وقتی بچش تو عذابه به جایِ اینکه به فکرِ شرکت و حرفِ مردم باشه بیاد پیشِ بچش و دلداریش بده... یونگ به اون مرد نمیشه گفت پدر...
%)اااااا.ت...
£حق داره پسر...
%)آقایِ جئون...
قبل از اینکه بزارم یونگ شیم یا وون دوک چیزی بگن با لحنی عصبی و ناراحت گفتم.
+چیشده جنابِ جئون بزرگ فیلشون یادِ هندوستان کرده سراغی از جئون ا.ت گرفتن؟؟
تلخندِ وون دوک رو دیدم و این باعث شد قلبم فشرده بشه ولی همچنان با بیخیالی گفتم.
+بهتره از اینجا بری... همینطور که این یه ماه بهم سر نزدی و توجهی نداشتی، بازم همینکارو بکن چون... چون دیگه تو پدرِ من نیستی... و من دخترِ تو نیستم...
وون دوک سرشو بالا اورد و تو چشمام زل زد. تلخندی زد و سرشو پائین انداخت. همینطور که قدم قدم عقب میرفت گفت.
£متأسفم ا.ت... متأسفم... آپا خیلی خیلی متأسفه...
و بعداز اتاق خارج شد. یونگ شیم با اخم بهم نگاه میکرد. یکم بعد جوری که انگار کنترلِ خودشو از دست داده باشه شرو کرد به داد زدن.
%)معلومه چه مرگته ا.ت؟؟؟ اون مرد پدرت بود... چطور میتونی اینقد سنگدل باشی؟؟ تو... تو...
با عصبانیت گفتم.
+من چی؟؟؟ من چی یونگ شیم؟؟ من چی؟؟؟؟ مگه وقتی من داشتم از درد میمردم کسی حواسش بهم بود؟؟ مگه وقتی من داشتم از غصه به خودم میپیچیدم کسی کمکم کرد؟؟ مگه وقتی من داشتم از عذابِ وجدان له میشدم کسی دستمو گرفت؟؟؟ مگه وقتی میخواستم خودکشی کنم کسی فهمید؟؟ مگه وقتی قلبم شکست و رویِ زمین ریخت کسی فهمید؟؟ کسی فهمید تا کمکم کنه؟؟ تا دوباره بچسبونیمش؟؟ نه... نههههه... چرا؟!!!
نیشخندی زدم و ادامه دادم.
+کسی کمکم نکرد چون همه ازم خسته بودن... کسی کمکم نکرد چون فک میکردن با کمک کردن به من آسیب میبینن... شایدم حق با اونا بوده... ولی من کمک میخواستم. من شونه ای میخواستم تا با خیالِ راحت روش سرمو بزارم و اشکام رو آزاد کنم. من کسی رو میخواستم که بهش تکیه کنم... همین... ولی چی نصیبم شد؟؟ توهین و تحقیرایِ خانواده یِ جئون....پس زده شدن... بی توجهی چشیدن... به خدا که بستمه... بستمه ولم کنید.... خسه شدم اصلا... دیگه نمیکشم اوپا... بسه بسه... همتون فقط به خودتون فک میکنین...
هیچ کدوم
تون نمیگید شاید ا.ت هم دردایِ خودشو داره... شاید اونم نیاز داره که کسی تو آغوش بگیرتش تا بغضش رو رها کنه... تا گریه کنه...
همینطور که اشکام پائین میریختن خنده ای کردم و گفتم.
+اوپااا... شما اصلا به من فکر هم نمیکردید... درسته؟؟ همتون به فکر خودتون بودید... وون دوک به فکرِ آبروش... تو به فکرِ جایگاهی که با نزدیک شدن به وون دوک نصیبت میشه داری ازش دفاع میکنی... درسته؟!
یونگ شیم با تعجب تو چشمام نگاه کرد. تلخندی زدم و خودم رو رویِ تخت ولو کردم. یونگ شیم بدونِ گفتنِ حرفی از اتاق خارج شد. با بغض به عکسِ بزرگِ اوما که رو سقف چسبیده بود زل زدم. یکم بعد دوباره صدایِ در اومد.
+بلههههه؟؟؟
¤خانم منم... میتونم بیام تو؟؟؟
چرخشی به چشمام دادم و گفتم.
+بیا تو...
خدمتکار اومد داخل و تعظیمی کرد.
¤خانم...
چرخشی به چشمام دادم و گفتم.
+بگو دیگه خانم کیم...
¤یه جعبه براتون ارسال کردن.
اخمی کردم و بلند شد. همینطور که سعی میکردم لباسم رو درست کنم پرسیدم.
+از طرفه؟؟
¤نشونی نداشت خانم...
با شنیدنِ این حرف اخمم غلیظ تر شد. سریع از اتاق خارج شدم و سمتِ میزِ تو آشپزخونه رفتم. جعبه ای تقریبا بزرگ رو دیدم. با کلی زورو چرتو پرتایِ دیگه درِ جعبه رو باز کردیم. توش یک عالمه عکس بود. وقتی که دقت کردم دیدم عکسایِ کوکیه. به ستونی بسته شده بود و صورتو لباساش خونی بودن. دستام از ترس میلرزیدن. عکسا از دستم افتادِ کمی دقت کردم و فلشی رو دیدم. سریع برش داشتم و رفتم سمتِ اتاقم. درو باز کردم و رفتم تو. سمتِ میز رفتم و فلظ رو تو جاش فرو کردم. فایلی اومد. بازش کردم و تک تکِ فیلم ها و عکسا رو نگاه کردم. باورم نمیشه... اون... اون....
____________________________________
منتظرِ نظراتتون هستم گوگولیا...😘❤️
#donya