...
🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁#پارت_۳۸۵
💫🌸دختر حاج آقا🌸💫
وقت هی بیخودی میگذشت و نه اون چیزی میگفت نه من...
مچ دستمو آهسته چرخوندم و ساعت رو نگاه کردم....میترسیدم قرارم با میلاد دیر بشه و اونمعطل بمونه...
دلم نمیخواست فکر کنه آدم بدقولی هستم...یا اینطوری تصورم کنه..
-با کی قرار داری که هی ساعتتو نگاه میکنی !؟؟
اگه میگفتم میلاد دوباره جرو بحث ها شروع میشد...و منم که اصلا حوصله بحث نداشتم....برای همین به دروغ گفتم:
-آره با دوستم قرار دارم....
-زیاد بیرون نمون!
سرمو به سمتش چرخوندمو گفتم:
-اینقدر از این دسته واژه ها بدم میاد که نگو....زیاد بیرون نمون....زود بیا....دیر نکنی.....شنیدنش احساس بدی بهم میده...من وقتی میرم بیرون دلم میخواد تا هر وقت لازم بیرون بمونم....بدم میاد...کوفتم میشه وقتی بهم میگن زود بیاد و فلان و بهمان....
یه نگاه به گوشیش انداخت و بعد گذاشتش کنار و گفت:
-و فلان و بهمان رو میگن چون اون بیرون اوضاع واسه جونورا هم خوب نیست....چه برسه به آدمیزادها...چه برسه به گربه ای مثل تو...خب...نگفتی قهرت واسه چیه!؟
با حرص نگاش کردمو گفتم:
-بعد از دو ساعت سخنرانی باز میپرسی چرا قهر و دلخورم !؟؟؟ به همون دلایلی که شنیدی...
سرعت ماشینو کمتر کرد و گفت:
-ببین یاسمن...من نمیتونستم دوتا مسئله رو باهم به بابا بگم....من نمیخواستم مسئله ای مثل نگار پیش بیاد...دوست نداشتم باز همون ماجراهای خاله زنگی پیش بیاد....باز بدون اینکه نظر منو بدونن و بپرسن ببرن و بدوزن...
مینا دوست پسر داره....من نمیخوامش..دوست پسرهم نداشت بازهم من نمیخواستمش....اونی که من میخوام تویی..جز تو هم به هیچ کس دیگه فکر نمیکنم...به هیچ دختر دیگه ای....عجله هم نکن....یکم دیگه صبر کن.....سر فرصت مناسب با بابا حرف میزنم....
هی فرصت مناسب...مناسب....آخرش ما نفهمیدیم این فرصت مناسب اصلا چی هست و کی فرا میرسه....
با این حال گفتم:
-باشه...سر فرصت مناسبت حرف بزن...اصلا هر وقت حال کردی حرف بزن.....
به سمتم نگاه کرد و گفت:
-داری تیکه میپرونی!؟؟؟
سرمو به چپ و راست تکون دادمو بی حوصله از پیش کشیدن این موضوع گفتم:
-نه....گفتم که...هر وقت دوست داشتی حرف بزن....دیگه برام فرق نمیکنه!
-یعنی چی فرق نمیکنه !؟ یعنی دیگه دوست....
چون میدونستم چی میخواد بگه فورا پریدم وسط کلامش و گفتم:
-ایمان کِشش نده..من گفتم که....باشه...درک میکنم...هر وقت دلت خواست حرف بزن...حالا اگه میشه منو سر خیابون پیاده کن....اونجا پایین همون رستوران....
-اونجا قرار داری !؟
-آره...
فقط امیدوار بودم نخواد تا داخل رستوران بیاد وگرنه میفهمید با کی قرار دارم و اونوقت بود که میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد.....
ماشین رو همونجایی که ازش خواستم نگه داشت..خواستم پیاده بشم که گفت:
-یاسمن....
پرسشی نگاهش کردم تا بی سوال بگه چی میخواد بگه.....
-بابا فردا صبح میره روستا....
-دوباره ...!؟؟ برای یه مدت طولانی....
-نه نه...فقط میخواد چندتا کارگر استخدام کنه بزاره سر زمینها..فقط خواستم بگم فروا شب تنهام...فرداشم بیکارم....بپیچون یه شبو کنار هم باشیم...
اصلا امکان نداشت.ودقیقا بخاطر عمه امکان نداشت..
با تعجب گفتم:
-بپیچونم....!؟ نمیشه....
-چرا نمیشه !
-یعنی نمیدونی چرا نمیشه!؟؟خب بخاطر عمه دیگه.....عمه خیلی تیز ...میفهمه آبرومون میره ها....
خونسرد گفت:
-نمیفهمه....تو یه بهونه پیدا کنه واسه شب بیرون موندم...من میام خونتون سرگرمش میکنم تو میری خونه ی ما...به هپین سادگی....
-به همین سادگی نیستتتتت....
-هست...تو بخوای هست.....
پوووووف...باز میخواست زور بگه.....پنچر و پکر گفتم:
-آخه چه بهونه ای بیارم....
-یه بهونه مثل بهونه های قبلیت....خبرشو بهم بده امشب...
ناچار گفتم:
-باشه....فعلا...
-مواظب خودت باش....
باشه ای گفتم و پیاده شدم....آخه من چه بهونه ای میتونستم بیارم.....