...

...

Pluto
+ج..جونگکوک؟؟

-ببخشید گوکی..اما خودت میدونی مجبورم برم..

+تنهام نزار ته..تو نمیتونی انقدر راحت بزاری بری!!

-ما قبلا راجبش حرف زدیم ته! تو قبول کردی و اجازه دادی برم...پس مشکل الانت چیه؟؟؟

+م..من..بهت اجازه ندادم..
من فکر کردم گذر زمان همه چیزو تغییر میده...اما نداد..

-خب پس..خودت داری شرایطو میبینی!
برام بجنگو بدستم بیار..هوم؟اینجوری بهتره دد..من مجبورم واسه ادامه ی تحصیلم برم آلمان!
خودت بهتر از هرکس میدونی جراح شدن بزرگترین آرزومه..من عاشقشم ته..

+عاشق من چی؟اصلا برات مهم هستم؟
کوک!چندسال قراره زجر بکشم؟چندسالو چندماه به خودمو قلبم آسیب بزنمو این شرایط فاکیو تحمل کنم؟ها؟...
من خسته شدم..
بسه..

-چندبار میپرسی؟؟چیکار کنم تا بفهمی عاشقتم تهیونگ؟؟خستم کردی واقعا! از توضیح دادن خسته شدم بفهم!!!
...

ته چیزی نگفتو از پیشش رفت..

شاید بهترین کار همین بود...

شاید باید میبوسیدش..اما نه...انگار باید بوسیدنشم ترک میکرد...
حتی بغل گرمش...

کوک هیچی نمیدونست از قلب تهیونگش..
هیچی!
...

روز بعد جونگکوک بدون خداحافظی سوار هواپیما شد و رفت..و تنها کاری که کرد،ارسال یه پیام واسه معشوقش بود..:

ددی..
منو ببخش اما اینجوری بهتر بود که برم..وگرنه دل کندن برامون سخت تر میشد..
دوست دارم ددی ته..
مراقب خودت باش❤️
...

همه چیز واسه تهیونگ تموم شده بود..

اون از همه چیزش گذشته بود واسه بیبی بانیش..

اما...دیگه نمیکشید..

واقعا نمیکشید..

ماه یا حتی سالی یه بار قرار بود کوک بهش سر بزنه..
اما این مثل نمکی بود که رو زخمش میپاشیدن...
میدونست قراره چند سال بعد کوک ترکش کنه..
اما درست مثل احمقا عاشقش موند..بهش محبت کردو واسش وقت گذاشت...و مهمتر از همه از خودش گذشت...
اما کوک خیلی راحت گذاشتو رفت...

اون نمیدونست با رفتنش میتونه تهو تا لب مرگ بکشونه..

اون تو رابطشون همیشه به فکر خودش بود!
هیچوقت بخاطر عشقش از خودش نگذشت..
اما ته صبر کرد..

اون فکر میکرد همه چیز درست میشه..
شد؟
نه..
نشد...

اطرافیانش بهش میگفتن مهم قلب کوکه که متعلق به توعه..
اما هیچکس جونگکوکو نمیشناخت..
هیچکس بهتر از ته اون بانیه لوسو نمیشناخت :))
کوک عاشق این بود که محبت ببینه و مورد توجه همه قرار بگیره..
هرکسی که ازش تعریف میکرد میشد بهترین کسش!!
*هیچکس جونگکوکو نمیشناخت*

شاید مشکل از ته بود..
ته میترسید که بیبیشو از دست بده..میترسید اتفاقی واسه زندگیش که الآن آلمان بود بیوفته...

اون میترسید از آینده...

اما کوک هیچوقت تلاشی نکرد تا عشقشو درک کنه..
و نتیجش شد از دست دادن کسی که حاضر بود جونشم واسش بده!!!
...

اینم آخر داستان هدمل :)))


Report Page