...

...



باران، آفتاب، سکوت، صدا، حرکت، سکون..

گویی همه در یکدیگر تنیده شده اند مانند رشته هایی از کاموا که به دست گربه ای به هم گره خورده اند.

هیچکس از ادامه داستان مطلع نیست، هر یک مسیر خودش را جلو میرود و در این مسیر گاه این رشته ها بهم میرسند و گاه از هم دور میشوند.

بعد از برخورد با یکدیگر خواه ناخواه بخشی از مسیرشان را همقدم میشوند، شاید هم قدم نزنند...

یک روز بارانی را تصور کن، صاحب باران در آن روز ناراحت است و به مردمش هم دستور غم داده

_همه تان، چتر های مشکی تان را بردارید و به قدم زدن زیر باران بپردازید، عجله کنید برای این نمایش زیاد هم وقت ندارم.

همگی به صف شدند، شاید هم نه همه...

همیشه در کنار شخصیت های تکراری داستان شخصیت هایی هستند که مسیری متفاوت را پیش رو میگیرند.

میخواهد یک پسر بچه بازیگوش باشد که لب بام نشسته، میخواهد مردی باشد که برای مخالفت با چتری قرمز در میان تمام آن سیاه پوشان در حال قدم زدن است.

_خیلی برام جالبی پسر

دستش رو لبه بام گرفت و نشست، مردی که چتر قرمزی به دست داشت سمتش برگشت و نگاهش رو به پسر دوخت، پسر پاهاش رو از لبه بام آویزان کرد و ادامه داد

_هنوزم نگاهات زندن.

+نباید الان کنار بقیه قدم بزنی؟چرا اونجایی؟

_کنارم بشین، قول میدم جاش دلیلم رو بهت بگم.

مرد پس از کمی تأمل چترش رو بست و سمت پسر رفت، دست اون رو گرفت و خودش رو بالا کشید و بی توجه به بارونی که باعث خیس شدن پیرهن سفیدش میشد کنار پسر نشست.

+خب؟

_ خب؟! معلومه چرا اینجام. از همه آدمای اون پایین بدم میاد به قیافه هاشون نگاه کن

دستاش رو سمت جمعیت باز کرد وبه چپ راست حرکت داد تا نشونشون بده

_شبیه مرده های متحرکن، یا بهتر بگم روح هایی مرده تو بدن هایی متحرک. من اینجا میشینم تا نگاهشون کنم که چجوری تقاص زندگی ای که نمیخوان رو میدن، تو رو هم چند وقتِ زیر نظر دارم پسر، خیلی باحالی.

مرد از ذوق تو صدای پسر لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد

_سوال دومم، منظورت از نگاهام زندن چی بود؟

پسر بی تفاوت شونش رو بالا انداخت و پاهاش رو یکی درمیون به عقب و جلو حرکت داد

_چشمات....اونا هنوز زندن، به آدمای اون پایین نگاه کن. نگاهاشون مرده، مثل آدم آهنی چند تا کار تکراری رو تکرار میکنن و در نهایت میمیرن، اما تو فرق داری...

مرد صداش رو صاف کرد تا پسر حرف زدنش رو متوقف کنه

+همه کسایی که اینجان متفاوتن، هرکسی خالق داستان خودشه و اون رو به شیوه خودش جلو میبره 

_برام مهم نیست، حتی اگه حق با تو باشه هم برای من فرقی نداره... همشون یه شکلن

+ فقط ظاهر رو میبینی.

_باطنشون هم فرق چندانی نداره

پسر که نا امید از شنیدن جواب بود دستاش رو پشت سرش تو هم گره کرد و بهشون تکیه داد

نگاهش رو به یکی از قطره های بارونی که روی پوست مرد چکیده بود داد، اون کارش رو بلد بود؛ از بین موهای مرد رد میشد و روی گردنش غلت میخورد و در نهایت زیر پیرهنش مخفی میشد

_پسر‌...شبیه اثر هنریه

+چی؟

_هیچی، تو داستانت چیه؟

+در اضای دونستنش چی بهم میدی؟

سکوت پسر طولانی شد، یک ثانیه... دو ثانیه... چندین ثانیه متوالی...

_من... چیز زیادی ندارم

+پس گذشته من قرار نیست کمک زیادی بهت کنه.

حق با اون بود، گذشته چه اهمیتی داشت وقتی حتی نمیدونست بعد از اون روز میتونه بازم ببینتش یا نه.

پسر لب هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه اما شجاعتی که چند دقیقه پیش داشت رو تو خودش پیدا نمیکرد. ‌دوباره لب هاش رو بست و چند ثانیه بعد لب هاش برای گرفتن نفسی طولانی از هم باز شد و شروع به صحبت کرد

_از حالا به بعد چی؟ حالا هم من تو داستان تو ام و هم تو تو داستان منی. کنارم بشین... لطفا. میخوام بیشتر کشفت کنم.

بارون کم کم داشت بند میومد، مرد سرش رو تکون داد و از لبه بوم پایین پرید.

_قبول میکنم اما به همین راحتی هم نیست، لازمه رشد بذری که کاشته میشه مراقبت از اونه.

حالا جمعیت رفته رفته کمتر میشدن و سایه مرد هم بین اونا گم میشد‌.

چند روز از این ماجرا گذشته بود و مکالمه بین اون دو نفر هنوز ادامه داشت اما حالا بیشتر به هم نامه میدادن

تو محتوای یکی از نامه ها این جمله به چشم می‌خورد 

_ممنونم... واسه این که تا اینجای داستانت رو جلو اومدی و من رو هم توش راه دادی؟ بیا صفحه های دیگه رو هم باهم ببینیم

دوستت دارم

تولدت مبارک.

Report Page