♡.

♡.

白.

اگه منم توی دریا غرق بشم میای و پیدام میکنی؟ من ـو بین حباب ـایی از دهنم بیرون میان میبوسی؟ اگه توی دریا بمیرم سراغ عطر تنمو از کدوم ماهی میگیری؟ سطح آب ـو جوریکه گونه‌هام لمس بشن با کف دستت نوازش میکنی؟ اگه منم یه روزی مثل بکهیون تنهات بذارم ، میای و منو از جهنم تنهاییم میدزدی؟


- چندباری بهم زنگ زد.

ولوم صداش خیلی پایین بود ؛ شک داشت که گوش ـای سهون ، گوش ـای سنگین سهون ، اون گوش ـای لجباز سنگینش چیزی رو شنیده باشن.

+ جواب دادی؟

مینسوک از سوال سهون جا خورد ، توقع داشت چیز دیگه‌ای تحویل بگیره ؛ گیج شده بود ، دو روز بود که با تردید نگاهش رو از هون میگرفت. ترجیح داد بشقاب ـو به حال خودش ول کنه.

- نه.

+ خوبه.

خب همین؟ ′خوبه′؟ 

در بهترین شرایط مینسوک میتونست امیدوار باشه قلب برادر کوچکترش طلسم شده ؛ به خوبی میدونست که سهون برای ریزترین جزئیات زندگیش از هان مشاوره میگرفت ، اما یه روز صبح از خواب بیدار شد ، رفت دانشگاه و نصف روز ـو مثل همیشه گذروند ؛ و وقتی برگشت دید که سهون روی کاناپهٔ خونه ـش نشسته و با بیخیالی تی‌وی رو نگاه میکنه.

سهون هم کسی نبود که حرف بزنه ؛ شاید به خاطر همین هیچکس نفهمید چرا پونزده سال پیش مثل یه روانی در خونه رو کوبید و وقتی وسط آشپزخونه وایساد تا بلکه نگاه مادرش ـو به خودش جلب کنه داشت چشمای خیسش ـو با آستین ـای خونی پاک میکرد.

نور لامپ مدام کم و زیاد میشد و این یعنی باز هم بارون به بافت سقف نفوذ کرده بود و مینسوک باید با وجود درد زانوش چند ساعتی روی بوم مشغول تعمیر میشد.

+ میرم کنار ساحل ، شب برمیگردم.

باید چیزی میگفت؟ باید به برادر کله‌شق ـش هشدار میداد؟ 

- کاری نکن به لیاقتت شک کنم سهون ؛ اذیتش نکن ، اون هیچکس ـو جز تو نداره.

+ این بی‌لیاقت عوضی از دلش در میاره ، قول میدم.

- خوبه‌.

تصمیم به سکوت گرفت تا توی دقیق‌ترین حالت ممکن صدای باز شدن در ـو همراه با صدای بارونی که از بیرون به گوش میرسید به داخل خونهٔ قدیمیش راه بده. چنگال ـو کنار گذاشت ، آرنج ـاشو به میز تکیه داد و با انگشت ـاش چنگی به موهای نمناکش زد.


+ مگه زانوت زخم نبود؟ پس چرا این دریا سرخ نمیشه؟

داشت توی ذهنش سناریوی مرگ بکهیون ـو میبافت ، از مغز شلوغ و زندگی شلوغ‌ترش خبر داشت ؛ خوشحال بود ، تا دو ماه پیش خوشحال بود چون با وجود اینکه خبری ازش نداشت یه حس احمقانه میگفت بک توی راه درسته ، داره زندگی میکنه ، درس میخونه ، کار میکنه و عاشق یه دختر زیبا شده. اما دقیقا دو ماه قبل خبر مرگ بکهیون ـو شنید و در حالی که آستین ـای خونی خودش و لبخند محو پسرک ـو به یاد می‌آورد وسط اتاق نشست و پنج دقیقه‌ای فقط نفس عمیق کشید.

+ تقصیر پدرته؟ الان کدوم ماهی روح تو رو بین پولکاش مخفی کرده؟

بارون آرومی میبارید اما ظاهرا دریا وحشی‌تر از آسمون بالای سرش بود. امواح بزرگی بالا میرفتن و بعد روی ساحل غلت میخوردن ؛ فانوس دریایی درخشان بود اما حتی اون هم نمیتونست به تاریکی مطلق اونجا غلبه بکنه.

- شاید هم الان یه سایرن زیباست ، داره میرقصه و به همهٔ اونایی که اینجا منتظرشن میخنده.

نگاه سهون سمت مردی که تقریبا دو متر اون طرف تر بود چرخید. گوش ـای بزرگی داشت ، درست به بزرگی چشماش ولی با وجود ابعاد بزرگی که داشت خیلی منقبض و خسته به نظر میرسید.

+ برام سخته که قبول کنم خودخواهه.

- ولی سایرن من خودخواه بود ؛ شاید هم فقط بلد نبود کسی رو ببینه. عیبی نداره من هنوز هم دوستش دارم حتی اگر من ـو یادش نیاد ؛ من هر روز برای غروب میام کنارش.

+ ای کاش میتونستم کمکش کنم.

- آدما گاهی توی جای غلط متولد میشن ، اون از اول هم بوی دریا میداد ؛ از هیچکس کاری بر نمیومد.

سهون میل به ادامهٔ گفت و گو نداشت ، چون هر قدر بیشتر دلتنگ بک میشد بیشتر و بیشتر برای قلب شکستهٔ لوهان عذاب وجدان میگرفت ؛ اون یه هفته رو چجوری گذرونده بود؟ احساس گناه میکرد چون توی زندگی لوهان بولد شده بود و با این وجود جای خالیش ـو روی تخت جا گذاشته بود. خوشحال بود که ذهنش قادر به تکلم نبود چون قطعا از همه‌جا ترد میشد ؛ احتمال اینکه لوهان هم با فهمیدن افکارش بهش پوزخند بزنه و تنهاش بذاره وجود داشت اما لبخند شیرینش اجازهٔ باور این فرضیه رو نمیداد.

+ تا الان هفت‌تا بوسهٔ صبح‌به‌خیر و شیش‌تا بغلِ شب‌به‌خیر بهش بدهکارم ؛ تقصیر توئه بکهیون.

زیر لب گفت و مرد قد بلند رو با سایرن فراموشکارش تنها گذاشت ؛ شاید روزی کنار معشوقش وسط آتلانتیس جشن عروسی به پا میکرد و شاید بالاخره زمانی میرسید که اون پری حواس‌پرت گوش ـای بزرگ مرد ـو به یاد میاوردن. یعنی بک اون سایرن فراموشکار ـو دیده بود؟

سر چرخوند تا برگرده خونه اما با دیدن صحنهٔ رو به روش سر جاش میخکوب شد. از موهای قهوه‌ای پسر روبه‌روش قطره‌های آب با ملایمت چکه میکردن و شونه‌های کوچیکش با هر دم و بازدم بالا و پایین میشدن. باز هم فراموش کرده بود لباس کافی بپوشه و بینی سرخش با دستای سفیدش تضاد قشنگی خلق کرده بودن.

+ وقت تصویه حسابه ؛ تقصیر توئه بکهیون اما ازت ممنونم.

هفت‌بار لبای پسر ـو بوسید و شش‌بار بغلش کرد ، هر کدوم هفت دقیقه چون لوهان اون عددو دوست داشت. هوا هنوز سرد بود و تاریک اما حضور فانوس بیشتر حس میشد ؛ بازتاب نورش درست روی گونه‌های خیس لوهان نگاه سهون ـو داشت.

- لطفا اگه قراره بازم بری یه ردپا بذار. من از تنهایی موندن توی خونه میترسم ، من از تنهایی جون دادن وسط دلتنگی میترسم ؛ محض رضای خدایی که میدل فینگرش همیشه برای جفتمون بالا بوده دیگه اینکار ـو باهام نکن.

+ بیا بریم بستنی بخوریم.

بازدم لوهان درست روی گردن سهون فقط دمای بدنش رو تا نقطهٔ جوش میرسوند. با لوهان قلب و تن و روحش همیشه داغ میکردن.

- وانیلی؟

+ هر چی که لوهان بگه ، هر چی که لوهان بخواد.

Report Page