...
خودش را بهزور میانِ آغوش درخت جا کرد. ژستِ هزارمی بود که میگرفت. مطمئن شد که اینیکی را هم گرفتم. رفت سراغ هزار و یکمی. سربرگرداند، دید رفتم سراغ دوتای دیگر: شبیه بودند.
- عمو اگه میخوای از اونا عکس بگیری، دیگه از من نگیر.
- آخه اینا هم مثل تو خوشگلن، عمو.
- نه. خیلی هم زشتن.
«گه خوردی. اصلاً از تو خیلی خوشگلترن». نگفتم. مادربزرگش نگاه میکرد.
- اسمتون چیه؟
- سارا
- سامان
- چهقدر شما خوشگِلید. اجازه است عکس بگیرم ازتون؟
دست میاندازند گردن هم.
- علیاکبر، خاله! تو هم برو کنارشون عکس بنداز.
با خجالت اضافه میشود. سامان مایل میشود بهسمت سارا که یعنی خیلی پسرخاله نشو، پسرخالهجان.
- علیاکبر دستتو بنداز گردن سامان.
بمیرم برایت علیاکبر که اینقدر زود یاد گرفتی تنهایی، تقدیر آدم است و این عکسهای چندنفره، چیزی جز قسم دروغِ «به ابوالفضل» نیستن. کاش به سنِّ تو که بودم، درسها را جلو-جلو میخواندم.