🌌

🌌

🕊️

صدای در خونه که پشت سرم بهم خورد رو شنیدم. برام مهم نبود که ساعت چنده و الان کجام. میخواستم یکم نفس بکشم. چیزی که توی اون خونه وجود نداشت.

لبه های کاپشنمو بهم نزدیک کردم و سعی کردم زیپ رو ببندم. هوا یکم گرمتر شده بود ولی وجود من سرده. سردی که به آب و هوا ربطی نداره. سرمای من از کاری که اون باهام کرد به قلبم رسیده بود. از حرفایی که بهم زد. دوباره همه‌ی اون اتفاقات توی ذهنم مرور میشه...

- از اولشم دلم با تو نبود ولی دلم نیومد ردت کنم

+ چرا اینکارو باهام کردی؟!

- فکر میکردم باهات سرد برخورد میکنم و ازم خسته میشی. ولی نشدی...

+ به این فکر کردی که من اگه میخواستم خسته بشم توی این چند سال شده بودم؟! به این فکر کردی که با نزدیک شدن بهت بیشتر تشنه‌ی وجودت میشم؟!

من هر لحظه دلم میخواد بغلت کنم، ببوسمت، لمست کنم، میفهمی؟! حسش میکنی؟! معلومه که نه!

- کاری از دست من برنمیاد. لطفا از خونم برو

همین چندتا کلمه برای خرد شدنم بس بود. همین چند تا کلمه مدام داره توی ذهنم تکرار میشه. شاید بهتر باشه خودم جلوشو بگیرم، خودم خفه اش کنم.

راهمو عوض کردم و سمت پل رفتم. حتی صدای بوق ماشینام اونو یادم میاره. کم کم بغضی که این همه وقت توی گلو خفه کردم داره سر باز می‌کنه. اینو از چند قطره اشکی که نمیزاره جلوی پاهامو ببینم فهمیدم. دستمو به میله‌ی پل گرفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم. نمی‌خواستم بین این همه آدم گریه کنم. سرمو روی دستی که روی میله بود گذاشتم و شروع کردم لرزیدن. تا کی میتونم جلوی این اشکای لعنتی رو بگیرم؟!

- میخوای باهام حرف بزنی؟!

صدای یه پسر جوون بود.

- بهت گوش میدم. هر چی که باشه. حتی یه کلمه ام حرف نمی‌زنم

سرمو بالا نیاوردم. چند لحظه بعد حس کردم میخواد بره. خیلی آروم، جوری که حتی خودمم بین اون همه بوق ماشین نمیشنیدم گفتم:

+ بنظرت حرف زدن چیزی رو درست میکنه؟!

- نه! ولی قلبتو سبک می‌کنه

+ قلبم اونقدری سبک شده که حسش نمیکنم

سرمو آوردم بالا و نگاش کردم. شاید ۲۲-۲۳ سالش بود. لباس راحتی و یه کاپشن سبز رنگ پوشیده بود و کلاهی که تقریبا تا روی چشمش میومد

- میخوای بگی چی شده؟!

+ نمی‌دونم. حرف زدن برای من اونقدارم راحت نیست

- میخوای یکم قدم بزنیم

با تکون دادن سرم موافقت کردم و دنبالش راه افتادم. بدون اینکه بدونم کجا میره

حس کردم لبخند زد. نکنه منو می‌شناسه؟! همیشه مدرسه خصوصی میرفتم و همکلاسیامو میشناسم پس نمیتونه همکلاسی باشه. امکان نداره منو بشناسه... همینجور که فکر میکردم وایساد

- اونجا بشین. یکم دیگه برمی‌گردم

به سمت نیمکتی که اشاره کرده بود رفتم. یکم خاکی بود ولی کمترین اهمیتی رو برام نداشت. سرمو به پشتی نیمکت تکیه دادم و سعی کردم توی صدای موج غرق بشم.

+ بازی کنیم؟

- چی؟!

+ سوال میپرسم و تو جواب بده. بدون مجازات

- این هیجان داره؟!

+ صبر کن ببین به کجا میرسه

+ اگه مکان بودی؟!

- دریا؟!

جوابشو میدونستم. با اون خاطره ای که از آب داره چیز دیگه ای نمیشد انتظار داشت.

- تو چی؟

+ جنگل. یه جنگل آروم که فقط شبا صدای جیر جیر ازش میاد

- دلم میخواد توی جنگلت زندگی کنم شاید اینطوری بتونم بشناسمت

با صدای نایلونی که کنار گوشم تکون میخورد چشمامو باز کردم و رشته افکارم پاره شد

- شبیه آدمایی شدی که از خونه فرار کردن

+ چون فرار کردم

جا نخورد. بی حرف در قوطی آبجو باز کرد و گذاشت کنار دستم

+ مرسی بابت این. اگه بازم همدیگه رو دیدیم برات ناهار میخرم

- چرا فرار کردی؟

+ اونجوری که فکر می‌کنی نیست. من فقط از آدمی که دیگه دوستم نداشت جدا شدم

سری تکون داد و قوطی بعدی رو باز کرد. نمی‌دونم چقدر گذشت که احساس کردم بدنم داره گرم میشه و افکارم چند برابر آزار دهنده تر.

+ میتونم بپرسم اسمت چیه؟

- جیهون. پارک جیهون


Report Page