-/

-/

:nomin.

من خیلی فکر کردم، و میکنم، که نومین دقیقاً برای من چیه‌.

چون یه روز یکی ازم پرسید یعنی تو میگی قرار میذارن؟ یعنی سکس میکنن؟

و من با خودم فکر کردم که نه. نه، این چیزی نیست که من از رابطه نومین برداشت میکُنم.

یه چیزِ خیلی عجیب اینجا وجود داره، یه چیزی که تو رابطه های عادی و روزمره پیداش نمیکنیم.

بنظرم میتونست خیلی سخت باشه اینکه یه نوجوون ۱۳ ساله بخواد بچگیاش رو کنار بذاره و یه زندگی رو شروع کُنه که خودش هم میدونه خیلی همه چیز رو تحت الشعاع قرار میده. برای لی جنو که از اینچون اومد سئول احتمالاً سخت تر هم بود.

و نمیتونم به برخوردِ اولشون فکر نکنم. که جه‌مین کوچولو که به پهنای صورتش میخندید با ذوق با همه حرف میزد و از شدتِ هیجان روی پاش بند نبود ؛

اونوقت جنو کوچولو، عینکِ گِردشو با نگرانی بالا میزد و توی سکوت یه گوشه نشسته بود.

نمیتونم فکر نکنم که جه‌مین همونطور که میپرید کنارش نشست و با بزرگ ترین لبخندِ عالم گُفت "تو هم جدیدییی؟"

و جنوی کوچک که خجالتی بود فقط سر تکون داد. جه‌مین از توی جیبش یدونه شکلات درآورد و بهش داد و انگشتاشو توی انگشتای پسر بزرگتر قفل کرد. "پس از امروز من بهترین دوستتم. هر کی اذیتت کرد بگو برم بزنمش، من خیلی قویَم! پس هر چی شد به من بگو، ناجه‌مین!"

و واقعاً نمیتونم به این فکر نکنم که از بعدش چسبیدن به همدیگه. که هیچکس بهتر از جه‌مین جنو رو نشناخت و هیچکس به جز جنو، نتونست جه‌مین واقعی رو بشناسه.

نمیتونم به این فکر نکنم که یه روز، شاید روزای اولِ پونزده سالگی روی پُشتِ بوم و زیرِ نور ماه کنار هم ننشسته باشن. شاید یکیشون گریه میکرد، شاید دوتاشون. شاید جنو جه‌مین رو محکم بغل کرد و سرشو توی گردنش فرو برد ، چون دلش برای بویِ مامانش تنگ شده بود. و با نوک زبونی ترین حالت مُمکن توی گوشِ پسر کوچیکتر زمزمه کرد، "دلم برای خونه تنگ شده جه‌مینا"

و جه‌مینی که پا به پای جنو گریه کرد شاید؟

و شاید یه روز، احتمالاً توی چهارده سالگی سعی کردن همدیگه رو ببوسن. یه بوسه خیلی ناشیانه که پر از تف بود و استفاده بیش از حد از زبون ، عینِ چیزی که توی فیلما دیده بودن ؛

ولی از بعد از اون براشون شُد عینِ نفس کشیدن. که دیگه عادت بود و هیچوقت هم قدیمی نمیشد. شاید، و شایدم نه.

و نمیتونم فکر نکنم به وقتی که با هم رفتن مدرسه، روز اول که هنوز هیچکس جنو و جه‌مینِ اس‌ام روکیز رو نمیشناخت. شاید یخورده نگران بودن؟ دستِ جه‌مین از استرس میلرزید شاید، که دستِ جنو دورِ دستش حلقه شد.

قلبی که دونگهیوک دورِشون کشید ، یه اتفاق ساده که شاید معنی خاصی داشت و شایدم نه.

و یه روز، اواسطِ ۱۶ سالگی که نگاهشون به هم قطع نمیشد. انگار یه نفسِ عمیق بود از سرِ راحتی. که انگار "بلخره شد".

و بعد، روزایی که جه‌مین کمرش درد گرفت. گریه هایی که از درد توی بغل جنو کرد و دستِ نرم پسر بزرگتر که میخواست دردای بهترین دوستش رو آروم کُنه و نمیشد، نمیتونست انگار.

و جدا شدنشون از هم.

شاید پی‌اماشون تا دیروقت، چون جنو بخاطرِ پروموشناش فقط دیروقتِ شب وقت داشت. و تلفنای یواشکی و کوتاه. "فقط خواستم بگم دلم برات تنگ شده" "منم همینطور ابله" "زودتر گمشو برگرد" "باشه جنویا، کاش اونجا بودم بوسِت میکردم" "...خفه شو"

و ذوقی که برگشتن برای جفتشون داشت. و گرفتنِ اولین دِسانگ توی دستاشون. حِسِ ناآشنای اون فلزِ سرد.

و بزرگ شدن کنار هم ،

و لبخند زدن کنار هم ،

و گریه کردن کنار هم ،

و جای خالی‌ای که به جُز همدیگه با هیچی پُر نمیشه.

و اسم روش نمیزارم ؛

"دوست پسر" ، "بهترین دوست" ، "برادر" ، "همراه".

هر اسمی فقط از بارِ معناش کم میکنه.

یه روحن توی دوتا بدن. دو تا قطب که همدیگه رو کامل میکنه. چه اهمیتی داره قرار میزارن یا نه؟ سکس میکنن یا نه؟

وقتی که توی خوشحالی و ناراحتی ، نگاهشون اولین نفر همدیگه رو پیدا میکنه.

Report Page