..
@CAFEVKOOKدر حالی که زیرلب متن آهنگ رو زمزمه میکرد، نوک بینیش رو خاروند و به قدمهاش خیره شد. دیگه کلافه شده بود. این کراشی که روی اون پسر با استایل دارک و رفتار مرموز داشت، زیادی بزرگ و بیش از حد شده بود و این، کلافهش میکرد. بیشتر از این، از دست خودش کلافه بود که نمیتونست احساساتش رو اعتراف کنه تا لااقل با رد شدنش، دست از این فکر و خیال شبانه روزی به اون پسر برداره.
البته از طرفی، به خودش هم حق میداد. حرفهای خوبی پشت اون پسر نبود. اینکه شبانه روزش رو توی کلابهای مختلف میگذرونه یا هر دفعه دختر و پسرای زیادی رو به فاک میده و بعد ولشون میکنه، چیزایی بودن که درمورد "جئون جونگکوک" زیاد میشنید. هرچند اون توی دانشگاه به شدت آروم و تنها بود و این... یکم مشکوک میزد.
کلافه از فکر کردن زیاد، پوفی کشید و با بلند کردن سرش، تابلوی کتابخونه رو دید و لبخندی زد. این مکان، تنها جایی بود که میتونست از خودش و دنیای واقعی فاصله بگیره.
کتاب رمانی رو که جدیداً قرض گرفته اما زود تمومش کرده رو با خودش آورده بود تا پسش بده و بعد، طبق معمول، سراغ کتابهای بعدی بره.
به محض وارد شدن به اون مکان پر از آرامش، باد گرمی به صورتش خورد.
نفس عمیقی کشید و بوی چوب و قهوه رو احساس کرد. با شوق ریزی که ته دلش احساس میکرد، به سمت قفسهها رفت و با دیدن بخشی که مختص کتابهای دههی نود میلادی بود، لبخندش پررنگتر شد اما با پیچیدن به اون سمت، به شدت با کسی برخورد کرد.
آخی زیر لب گفت و تعادلش رو از دست داد اما قبل از اینکه زمین بخوره، دستی، محکم بازوش رو گرفت و اون رو جلو کشید. چشمهاش رو باز کرد و با دیدن نگاهِ نگرانِ آخرین کسی که توقع داشت اونجا ببینه، متعجب بهش خیره شد.
جئون جونگکوک، کراش عزیزش، جلوش ایستاده بود و تهیونگ، داشت به این فکر میکرد که یا بقیه نمیدونن کلاب کجاست، یا جونگکوک واقعا اون کسی نیست که درموردش شایعات مختلفی وجود داره.
هرچند اگه میدونست که اون پسر با استایل دارکش، اصلا شبیه تصورات بقیه نیست و چند وقتی میشه که عاشق نگاه کردن به تهیونگِ غرق در کتاب شده، احساسات دو طرفشون رو نادیده نمیگرفت!