...

...

Darky.d

·· 𐬹


ˊآخرین قلپ باقی مونده بطری آبت رو سر کشیدی و با یه نشونه گیری عالی به سمت سطل زباله که حدودا یک متر اونورترت قرار داشت،پرت کردی...

همونطور که انتظار داشتی خورد توی هدف!

کوله ورزشیت رو برمیداری و به سمت خروجی پشتی لسالن ورزش میری

خروجی که به پشت مدرسه ختم میشد

با خارج شدنت از سالن،آبنبات آبی رنگت رو که طبق معمول نیکی بهت داده بود،از کوله ات در میاری و داخل دهنت میزاری...

نگاهی به اسمون نیلی رنگ که رو به خاموشی میرفت انداختی

-این نیکی احمق کدوم گوریه پس؟!

اینو گفتی و به راهت ادامه دادی

قرار بود باهم تمرین کنید...

نیکی سال اولی بود و تو سال آخر...اما چون خیلی با استعداد بود انتخاب شده بود تا شما دو نفر باهم برای جشن آخر سال مدرستون اجرای رقص داشته باشید و تمرین امروزتون خیلی مهم بود و بدون نیکی نمیتونستی چیز زیادی پیش بیری،بعد حدودا ۱۳بار تلاش برای برقراری تماس تلفنی بی نتیجه،تصمیم گرفتی خودت بری دنبالش!

نیم ساعت از تایم قرارتون میگذشت

زیاد پیش نرفته بودی که حس کردی صداهایی از انباری مدرستون میشنوی که خیلی با در سالن ورزش فاصله نداشت

آروم جلو رفتی و سعی کردی از لای در نیمه بازش،داخل رو دید بزنی

"هی...آشغال...چرا هیچی نمیگی هان؟!ببینم دیگه جرعت داری نزدیکش بشی؟!"

اخم هات روی صورتت نمایان شدو با دقت بیشتر گوش دادی...

این صدای یونهو،قلدر‌ مدرستون بود!

تقریبا حالت ازش بهم میخوردو از وقتی یادت میاد سعی داشت مخت رو بزنه!

ولی توهم به بدترین شیوه های ممکن ردش کرده بودی

پوزخند زدی

-این عوضیا دوباره دارن به کی قلدری میکنن؟!!!

شخصی که هدفشون بود،روی زمین کنار دیوار افتاده بود و بخاطر اینکه یونهو جلوش بود،نمیتونستی چهرشو ببینی

خواستی بی اهمیت از اونجا بری که چیزی به ذهنت رسید

-صبر کن...

به ساعتت نگاه کردی...

عددpm6:30روی تاچ دیجیتالیش خود نمایی میکرد

-این تایم قاعدتا کسی جز منو نیکی نباید اینجا باشه!پس...

ضربان قلبت تند شد و سعی کردی با دقت ببینی...همون لحظه یونهو یکم جا به جا شدو تو تونستی چهره زخمی و خسته نیکی رو ببینی!

-لعنت...

اینو گفتی و کوله ات رو همونجا پشت در انداختی...

زیپ سوییشرتت رو تا آخر بالا کشیدی

-خیلی خب...بزن بریم

درو با شدت باز کردی

-هی!جوجه خروسا!!

حرکت یهوییت باعث شد یونهوو و دو تا پسر نسبتا لاغری که همیشه همه جا همراهش هستن،کمی بترسن

از دیدنت جا خوردن

به نیکی که متعجب و نگران نگاهت میکرد نیم نگاهی انداختی

چشم هات رو تو حدقه چرخوندی و آبنبات مورد علاقت رو از دهنت درآوردی

یونهو:اینجا چه غلطی میکنی؟!!!

گردنت رو کج کردی و دست آزادت رو داخل جیبت فرو بردی

-اهههه این چه طرز صحبت کردن با بزرگترته؟!

حق به جانب نگاهت کرد

یونهو:چی؟!!بزرگتر؟؟ما همسنیم!!!

پوزخندی که از اول ورودت رو لبهات نقش بسته بود رو پر رنگ تر کردی

-جدا؟!حالا چه اهمیتی داره؟؟به هر حال که تو یه احمقی!!

متقابلن پوزخند میزنه

یونهو:چی؟؟هی حواست باشه چی میگی!!الانم بهت توصیه میکنم همین حالا از اینجا بری خوشگله

همزمان با گفتن اخرین جملش به سمتت اومد و صورتت رو نوازش کرد

نیکی:بهش دست نزن عوضی

جوری به نیکی نگاه کردی که قطعا جمله"تو یکی حواست به خودت باشه احمق جون!"رو از نگاهت خوند

دوباره سمت یونهو برگشتی و لبخند ملیحی زدی

-و اگه نرم؟!

بهت نزدیکتر شد و شیطنت و قصد کثیفش رو از نگاهش خوندی

قبل ازینکه حرکت دیگه ایی بزنه،آبنبات تو دستت رومحکم زدی تو سرش...طوری که اون گلوله آبی از وسط دو نصف شد!

با آه بلندی ازت فاصله گرفت و سرش رو با دست هاش پوشوند

یونهو:آیش...دارین چه غلطی میکنین؟!بگیرینش!!!

اینو به اون دوتا همراهش گفت

گردنت رو به چپ و راست تکون دادی و اماده مبارزه شدی

پدرت مربی کنگ فو بود...و تو تغریبا از شش سالگی شروعش کرده بودی

باچند ضربه حساب اون دو نفر رو رسیدی

-هه...دلت به این جوجه خروسا خوشه؟!

فحشی نثارت کرد و سمتت حمله ور شد

مبارزه با این ادمای بی عرضه که از مهارت رزمی فقط شلنگ تخته انداختن بلد بودن،برای تو مثل آب خوردن بود

اخرین ضربه رو جای حساسش زدی که باعث شد رو زمین زانو بزنه

جلوی دهنت رو گرفتی و با لحن مسخره ایی گفتی

-اوپس!ساری^^

از درد نمیتونست حرف بزنه...

اون دونفر اومدن کنارش و کمکش کردن بلند شه

رفتی جلوشون و با چهره جدیت شروع به صحبت‌ کردی

-تا الانشم خیلی خودمو کنترل کردم که نزنم بترکونمتون!اگه فقط یکبار دیگه...یکبار دیگه ببینم دارین به کسی زور میگین،مخصوصا کسایی که دوسشون دارم،زندتون نمیزارم!فهمیدین!؟!!

اینو گفتی و از کنارشون رد شدی...

سمت نیکی رفتی و با دستت بهش کمک کردی بلند شه

یونهو و دارو دستش قبل اینکه متوجه بشین از اونجا خارج شدن


همونطور که زیر لب غر میزدی،شروع به تکوندن و تمیز کردن لباساش کردی

-چیکارت کردن عوضیا...چرا از خودت دفاع نکردی؟!!!صدبار بهت گفتم یه مهارت رزمی یاد بگیر!ببین آخه...داغونت کردن کثافطا...

هوفی از سر کلافگی کشیدی...

مدت زیادی نبود که نیکی رو میشناختی ولی تو همین تایمم خیلی بهش وابسته شده بودی!

برات مثل یه برادر کوچیکتر میموند که باید ازش محافظت میکردی!!

با لرزیدن شونه هاش نگاهت رو از دکمه پیراهنش گرفتی و به چشمهای اشکیش دادی

ناخداگاه توهم بغض کردی

-یااااا!گریه میکنیییی؟؟؟خرس گنده شدی اینکارا چیه خووو

و آروم به آغوشت دعوتش کردی...

-اشکال نداره...تموم شد...من اینجام!

یکم فین فین کرد و با صدای گرفتش چیزی گفت

-هان؟!نشنیدم بلندتر بگو

نیکی:نونا...اون...اون آبنبات مورد علاقت بود

برای چند ثانیه خشکت زد

نمیدونستی ازین سادگیش و بچگیش بخندی یا گریه کنی

از بغلت درش آوردی و دستات رو شونه هاش گذاشتی

-داری‌ بخاطر آبنبات گریه میکنی؟!!ناموسا؟!؟؟

فین فینی کرد و سرش رو برای تایید تکون داد

صدات بالا رفت

-یاااا تو...تو تقریبا داشتی میمردی...اون وقت...

با دیدن چهره کیوتش بیخیال حرفت شدی...کوله پشتیش که رو زمین افتاده بود برداشتی و دادی دستش،خودت هم دست راستتو از شونش اویزون کردی و از انبار خارج شدین

-بیخیالش...بیا بریم خودم ده تا دیگه ازون آبنباتا برا هر دومون میگیرم...تازه میبرمت اون بستنی فروشیه که خیلی دوسش داری

هیجان زده شد

نیکی:چینجا؟!(واقعا؟)

سرت رو تکون دادی و"هومی"گفتی

نیکی:اخ جون آخ جوووونننن!

به ذوق بچگانش خندیدی و با کشیدن دستش مجبورش کردی به راهتون ادامه بدین

-احمق

نیکی:یاااا نونا من احمق نیستمممم!!

-رو حرف نونات حرف نزنااااا،میزنم بترکی!

نیکی:جدا منو میزنی؟!

-هوف...نه احمق جون!شوخی کردم

نیکی:آها

-ولی میگما...از هفته بعد میای اموزشگاهمون

نیکی:برای چی؟؟

-که بشینیم باهم بافتنی یاد بگیریم...هاهاها!خوب آموزشگاه کنگ فو میرن برای چی؟؟!

نیکی:ولی...

-کتک میخوای؟!

نیکی:...

همینطور که سر به سر هم میذاشتین و تو‌ راه بستنی فروشی بودید،بلند بلند میخندیدید...

با این حال هیچ کدومتون متوجه کوله پشتیت که کنار در انباری جا موند نشد...و کیف پولت که داخل کوله ات بود!

این روز پر تلاطم کی تموم میشد؟!

بعد ازینکه خودتون رو با بستنی خفه کردید،کی میخواست پولش رو بده:)؟!

"-یاااااا نیکی احمق بهت گفتم انقدر نخوررررر!

نیکی:ولی نونا خودت که بیشتر خوردی...

-خو من کلی انرژی مصرف کردم امروز!اینا هیچی...چرا یه قرون پول ته جیبات نیست؟!

نیکی:برای اینکه یونهو همشو ازم گرفت

-آیشششش...فاک دِم...

نیکی:حالا چی میشه؟!

-بهترین حالت اینه که میریم زندان

نیکی:یااا نونااا

-خیلی خب خیلی خب...شوخی کردم!بمون براش یه فکری میکنم..."

فاصله سنی و نوع رابطه اهمیت نداره...مهم اینه که کسی تو زندگیت باشه که بتونی کنارش همه دردهات رو حدعقل برای چند ساعتم که شده فراموش کنی!


همچین کسی رو کنارتون دارین🦋؟!

Report Page