...

...

.

آهسته وارد کلبه‌ی گرم و کوچکی شد که حرارت دلپذیرش به دلیل سوختن هیزم های درون شومینه بود.شنل مخمل و قرمز رنگش رو باز کرد و بهش اجازه افتادن روی زمین رو داد.

-چانگبینا!


پسری که چانگبین خطاب شده بود ، کمی بعد از پشت شومینه بیرون اومد و دست های خاکستری شده‌اش رو پاک کرد.

وقتی متوجه حضور هیونجین شد ، چشم هاش برقی زد و خودش رو به سرعت به پسر منتظر رسوند.


-هیونجین چقدر زود اومدی، ولی شام هنوز حاضر نیست.


هیونجین لبخند زیبایی زد و بعد از کمی مکث لب های سرخ رنگش رو از هم فاصله داد:

-مشکلی نیست ، هیچ‌کس تا فردا متوجه نبود من توی قصر نمیشه پس ، با خیال راحت میتونیم امشب رو کنار هم بگذرونیم. 


چانگبین که از شنیدن چنین خبری خوشحال شده بود ، بدون درنگ پسر رو توی آغوشش کشید و اجازه داد عطر خوش تنش توی بینی‌اش بنشینه.



تا ساعاتی بعد ، شام سرو شده بود و هیونجین ، مدام در حال تعریف کردن و گاهی مسخره کردن دست پخت پسر کلبه نشین بود.

حتی اگه اون غذا بد طعم شده بود، هیونجین قابلیت انتقاد کردن‌ نداشت ، دوست داشت‌چانگبین احساس رضایت داشته باشه.


-هیونجین؟!


 پسر تکه‌ی آخر غذاش رو از گلوش پایین فرستاد و با گفتن "بله" ، جواب چانگبین رو داد. 


چانگبین اول قصد داشت درباره آینده نا مشخص سوال بپرسه اما...منصرف شد.


- من خیلی دلتنگت میشم.


هیونجین لبخند تلخی زد.


- از این به بعد حتی بیشترم دلتنگ میشی.


چانگبین نگاه پر از سوالش رو به پسری که حالا لبخند تلخی زده بود ، دوخت.


-پدر و مادرم برای بستن قرارداد تجاری‌ای چند هفته به ژاپن میرن و من...در نبود اونها مسئولم ، میدونی‌ که دیدارمون‌محدود تر میشه.


پسر که از شنیدن این خبر ناراحت شده بود ، به جای بروز ناراحتی‌اش پشت دست هیونجین بوسه‌ای نرم کاشت.


-حتی‌اگه چند ماه یا سال طول بکشه ، من انتظارت رو میکشم.

.

.

.

.

.

شنلش رو از روی صندلی چوبی کنار میز برداشت و به تن کرد ، تا قبل از طلوع آفتاب باید خودش رو به قصر میرسوند ، اگه سر میز صبحانه حاضر نمیشد متوجه غیبتش میشدن.


بوسه‌ی طولانی‌ای روی سر پسر خوابیده نشوند و خواست از کلبه بیرون بزنه که با صدای چانگبین متوقف شد.


-هیونجین داری میری؟


برگشت و به چهره خواب‌آلودش نگاه کرد ، قشنگ ترین صحنه ای که میتونست صبحش رو باهاش شروع کنه.


-اگه تا روشن شدن هوا به قصر نرسم متوجه نبودم میشن.

چانگبین بدون حرف از جایش بلند شد و چند لحظه بعد با گل رزی به طرف هیونجین رفت.


- این رو با خودت ببر ، حتی اگه خشک شد نگهش دار و وقتی نتونستم به دیدنم بیای ، بهش نگاه کن تا متوجه بشی من هر لحظه از روز و شب رو به تو فکر میکنم.


هیونجین گل رو با لبخندی که بی اراده روی صورتش نقش بسته بود ، از پسر گرفت. 


-قول میدم دلتنگی‌ات زیاد طول نکشه.

و بعد بوسه‌ای روی لب‌هاش گذاشت و به سرعت از خونه بیرون زد ؛ وقتی برای از دست دادن نداشت.


.

.

.

.

.


هوای امروز به شدت سرد بود ، به قدری که چانگبین مجبور شده بود برای گرم کردن کلبه از‌ کل ذخیره‌ی هیزمش استفاده کنه و حالا ، باید برای جمع کردن چوب و شکستنشون به جنگل میرفت.


از کلبه بیرون زد و به طرف درخت هایی که شاخه های تنومندی داشتن رفت ، رد پای هیونجین هنوز هم بعد از چند ساعت اونجا بود.

لبخندی زد و از بین چندین درخت سر به فلک کشیده رد شد تا بتونه شاخه کم ارتفاقی رو پیدا کنه.


هنوز مدتی از گشتنش نگذشته بود که لکه‌ی قرمز رنگی که روی زمین سفید شده از برف ، نظرش رو جلب کرد.

لکه ، تفاوتی با خون نداشت، اما چیزی که چانگبین رو میترسوند ، تکه شنل مخمل پاره شده و شاخه گل سرخ رنگی بود که حالا با خون تزئین شده بود...

Report Page