''

''

@CAFEVKOOK


نیم نگاهی به اطراف انداخت، با ندیدن حتی یک سرباز در اطراف قصر، قدم‌های پر تنش و ترسیده‌ش رو سرعت بخشید و به سمت باغ عریض و سرسبز شاهزاده دوید.

با رسیدن به یکی از درختان بزرگ و کهن، ایستاد و با دست‌هایی که از شوق ملاقات میلرزیدن لباس ارزون قیمت و کهنه‌ش رو تمیز کرد تا همون مقدار کم خاک که به دلیل پریدن از روی دیوار بلند قصر بر روی تن‌پوش نشسته بود هم کاملا از بین بره.

مشغول تمیز کردن لباس و بستن سربند یاسی رنگش بود که صدای آرومی شنید که با طمانینه و زیر لب حرف می‌زد.

به طرف رد صدا برگشت و ضربان قلب ضعیفش مثل طوفان سهمگینی توی جنگل اوج کرد.

-پیدام کن جونگ‌کوکا.

با شنیدن زمزمه‌ی پسرک و لحن پنهانیش، لبخندی زد و دست چپش رو روی سینه‌ش گذاشت. بعد همونطور که آروم آروم راه می‌رفت و صدای حرکات تهیونگ رو دنبال می‌کرد، گفت.

-من که پیدا میکنم، اما تو منو خیلی ترسوندی.

پسر مو بلند و چشم قهوه‌ای که برخلاف لباسی آبی و ساده‌ای به تن داشت، از پشت درخت بیرون پرید و با لب‌هایی افتاده و چشم‌هایی گرد شد به مرد مقابلش خیره شد.

جونگ‌کوک دیدن ناگهانی تهیونگ، درحالی که پسر قصد داشت بازی کوچیکی با دوست پسر پنهانیش بکنه، خنده‌ای کرد و وقتی اشک‌های توی تیله‌های تهیونگ رو دید، دستش رو جلوی دهانش گذاشت و خنده‌ش رو به سختی قورت داد.

-من ترسوندمت دوسنگ بدجنسم؟

-نه، من فقط فکر می‌کردم باز کنار چشمه‌ی آب نشستی. فکر نمی‌کردم قصد داری بازی کنی و من پیدات کنم.

تهیونگ لب‌های قرمز و توت‌فرنگی مانندش رو باز کرد تا چیزی بگه که مرد مومشکی دست‌های قدرتمندش رو به سمت جثه‌ی پسرم برد و با یک ضرب شاهزاده رو بلند کرد.

تهیونگ که لحظه‌ای شوکه شده بود دست‌هاش رو که از هیجان به رنگ گلوله‌های برف درومده بودن، دور گردن جونگ‌کوک حلقه کرد و مرد رو محکم میان آغوش کوچیک خودش گرفت.

جونگ‌کوک صورتش رو به موهای قهوه‌ای و پراکنده روی پیشونی تهیونگ نزدیک کرد و عطر یاس بین موهای پسر رو استشمام کرد.

-عطر موهات، شیرین ترین یاس دنیارو توی خودش قایم کرده.

تهیونگ تک‌خنده‌ای کرد و پلک‌هاش رو روی هم انداخت. انگشت‌های کشیده‌ش رو بالا آورد و مرد بزرگتر رو با نوازش‌های خودش آروم کرد.

-دیگه نگران هیچ‌چیز نباش جونگ‌کوکی، این ملاقات آخرین ملاقات پنهانی ما خواهد بود. چند روز دیگه، وقتی هرشب توی اغوشت به خواب برم و با صدای دلنشینت بیدار شم، همه‌ی ترس‌هامون پرواز می‌کنن و به آسمونی میرن که هرگز اسرای خودش رو پایین نمیفرسته و اسیر تاریکیِ تلخ پناهگاه آسمون من میشن.

مومشکی با تعجب صورتش رو از پیشونی پسر فاصله داد. میخواست حرفی بزنه، اما شاهزاده چنین چیزی نمی‌خواست. یکی از انگشت‌هاش رو محکم روی بینی‌ش کوبید و زیر لب زمزمه‌وار گفت.

-هیش، هیچی نگو.

بعد، چند ثانیه به ظاهر متعجب جونگ‌کوک خیره شد و با آرامش لب‌هاش رو به طرف لب‌های ترک خورده‌ی رعیت‌زاده‌ی عاشق برد و بوسه‌ای نمناک روی اونها کاشت.

اون دو اونقدر غرق در بوسه‌ی ناگهانی و پنهانیِ پشت باغ بودن که حتی لحظه‌ای متوجه‌ی قطرات پرسرعت بارونی که به تندی روی زمین می‌خورد و گیاهان رو سرشکسته می‌کرد نشدن.


Report Page