🤍

🤍

April_Narges

-ضربه..ضربه..ضربه. درسته، محکم تر. محکم‌ ضربه بزن. فاصله ی پاهات زیاده. گاردتو پایین نیار.

صدای پدرش‌و میشنید و نمیشنید. خسته شده بود. تمام هیکلش از درد فریاد میزد. دیگه تحمل رو پا وایسادن نداشت و فقط چند ثانیه دیگه طول کشید تا بی حال روی زمین بیفته.

+بسه. د..دیگه نمیت..نمیتونم..‌ب‌..بسه

همونجوری که نفسای تیز میگرفت با بدبختی جملشو به گوش اون مرد که خون جلوی چشاشو گرفته بود، رسوند.

-اگه بخوام وضعتو به عنوان یه مربی بگم؛

مرد مکثی کرد و روی زمین نشست تا درست روبه‌روی صورت دخترش قرار بگیره و بعد از چند لحظه با صدای بلندی توی صورتش داد زد:

-افتضاح.

جین‌هو چشماش بسته بود..اما با شنیدن فریاد لرز کوتاهی به خودش رفت.

-پاشو بشین.

+آب میخوام.

جین‌هو بدون ذره ای توجه به حرف پدرش که عصبانیت توش کاملا قابل حس بود، گفت. چشماش هنوز بسته بود. یعنی نمیتونست بازشون کنه. انگشتای دست و پاش ذوق ذوق میکرد، سرش حسابی گیج بود و بعد از تمرین های بدنی سخت با اون وزنه های مزخرف دور مچ پاش انرژیش به طور کلی تموم شده بود.

-بهت گفته بودم که هر طور شده این ست باید تموم شه..مگه نه؟! تو قبولش کردی. برعکس خودت من قولایی که میدی‌و فراموش نمیکنم.

پدرش یهو با آرامش عجیبی دم گوشش زمزمه‌وار گفت. ولی بازم توجه نکرد.

+آب میخوام.

-میدونی خوشم نمیاد وقتی با کسی صحبت میکنم چشماش رو من نباشه!

با اینکه خواسته ی خودش نبود اما پلکاش از هم فاصله گرفت.

به محض باز کردنشون پدرش جفت دستاشو گرفت و با وجود مقاومت جین‌هو وادارش کرد به حالت نشسته دربیاد.

نگاهشون بدون هیچ حرفی روی هم بود تا اینکه بعد از چند لحظه جیون‌هو به حرف اومد:

+آب..لطف..لطفا.

تشنش بود. خیلی. هیچی اهمیت نداشت فقط میخواست اون خشکی مزخرف دهنشو ازبین بره.

بالاخره مرد بزرگتر ازش فاصله گرفت. همونطور که نشسته بود نگاه خیره اش رو به پاهای ورزیده پدرش داد که ازش دور میشد. میتونست دوباره دراز بکشه، ولی اینکارو نکرد.

 مرد با یه بطری توی دستش برگشت. 

آب نبود. از رنگش مشخص بود. اما به درک کی اهمیت می‌‌داد.

پدرش نشست بغلش. در بطری رو باز کرد و گرفت سمت صورتش.

دستاش‌و بالا آورد تا بطری رو بگیره. اما پدرش دستش‌و رد کرد. 

با حالت سوالی نگاهش کرد، خواست چیزی بگه که دهانه ی بطری سمت دهنش خم شد. 

بالاخره دهنش از اون خشکی مزخرف دراومد. توی اون بطری هرچی بود شیرین بود. همین شیرینی آرومش میکرد. دهانشو باز کرد تا حجم بیشتری از اون مایع رو بخوره که بطری از دهانش فاصله گرفت.

-کافیه.

جین‌هو چیزی نگفت. همینکه حالا نفساش منظم شده بودن کافی بود.

خواست دوباره دراز بکشه که صدای پدرش دراومد:

-بهت اجازه ندادم. به اندازه کافی وقت تلف کردی. سمت تردمیل، زود!

اگر ذره ای هم قصد مخالفت داشت با اون نعره ای که شنیده بود به کل پشیمون شد.

با هر سختی و عذابی بود بلند شد و روی پاهاش ایستاد.

پدرش چنان بهش زول زده بود که حس میکرد الان شلوارش رو خیس میکنه.

پشت تردمیل ایستاد تا مرد بزرگتر سرعت دستگاه و تنظیم کنه. دید که از قصد سرعتش رو زیاد میکنه ولی چیزی نگفت. بحث کردن فقط کار رو سخت میکرد.

نفس عمیقی گرفت و شروع کرد به دوییدن.

-چهل دقیقه. کمتر نمیشه.


چهل دقیقه تموم شد. نمیدونست اونی که تموش کرده کی بوده چون مطمئن بود خودش نمیتونست اون همه دقیقه رو دوییده باشه.

حوله رو از روی دسته برداشت و نشست. دیگه هیچ توانی نداشت. هیچی، خالیه خالی شده بود.

سرش گیج میرفت و همه چی دور سرش میچرخید.

بدون اینکه چیزی بگه بطری تو بغلش پرت شد. بدون مکث به دهنش چسبوند. دوباره همون نوشیدنی شیرین.

این سری بدون هیچ مانعی تا تهش رو سر کشید.

هنوزم حالش داغون بود. و همون سرگیجه ی مسخره ادامه داشت.

سرش رو چرخوند. پدرش با دقت به تخته شاستی روبه‌روش نگاه میکرد. اخم محوی داشت. همیشه وقتی روی چیزی تمرکز میکرد اخم میکرد.

توی فکرای خودش بود که پدرش نشست بغلش.

+اگه قرار دوباره با نیش و کنایه باهام صحبت کنی بذار برای یه وقت دیگه..

-کار امروزت خوب بود، پیشرفت کردی. اما میدو..

+آره میدونم باید بهتر از اینا باشم.

جین‌‌هو با صدای تحلیل رفته ای حرفش رو قطع کرد.

این سری پدرش کامل چرخید سمتش و دستاشو دور صورت عرق کردَش قاب کرد:

-میدونی که همه ی این سختگیری ها برای خودته جین‌هو. من نمیخوام دوباره اون آدم ضعیف قبل بشی. یادت نره، این سری تو هدف بزرگتری داری..من دارم تمام تلاشمو میکنم که دوباره دختر قوی خودمو ببینم..نمیخوام دوباره اشکاتو ببینم..نمیخوام دوباره تو رو داغون ببینم.میفهمی که چی میگم؟ 

قیافه جین‌هو هنوزم بی حس بود..ولی توی قلبش اوضاع فرق داشت. پدرش تنها کسی بود که توی زندگیش مونده بود و از هرکسی براش مهم تر بود و شنیدن این حرفا با اون صدای آروم و لحنی که هر لحظه غمناک تر میشد واقعا قلبشو به درد می آورد.

میخواست دهن باز کنه چیزی بگه اما نتونست.

هنوزم به پدرش زول زده بود.

+خسته‌م.

بالاخره حرف زد. ولی این چیزی نبود که باید میگفت. اون میخواست بگه که دیگه جین‌هو قبل برنمیگرده، دیگه هیچکس اون دختر ضعیف رو نمیبینه، دیگه هیچوقت قرار نیست کسی دلیل گریه هاش بشه..ولی نتونست. نتونست و چیزی که نباید و گفت.

-باشه. لباسات‌و عوض کن بریم.


توی مسیر هیچکدومشون حرفی نمیزدن، فقط صدای آروم آهنگ بود که توی ماشین میپیچید.

بدنش کوفته بود. واقعا به تخت خوابش نیاز داشت و نمیدونست راه لعنت شده چرا انقد طولانیه.

بالاخره رسیدن. در باز شد و جین‌هو مستقیم رفت طبقه بالا تا به اتاقش برسه. همینکه درو پشت سرش بست محکم خودش‌و روی تخت انداخت. وقتی بدنش به سطح نرم تشک خورد تازه فهمید که چقدر بدنش کِرِخته.

حرفای پدرش درگیرش کرده بود. خیلی وقته بود اینجوری باهاش صحبت نکرده بود، تقریبا از بعد فوت مادرش یعنی حدودا ۵ ماه.

درگیر فکرای خودش بود که نفهمید کی خوابش برد.

            _________________

 بعد از چند ساعت خواب راحت، با صدا شدن از طرف پدرش خودش و جلوی میز پر از غذا پیدا کرد و چند دقیقه بعد مشغول جا دادن همه‌ی غذا ها تو دهنش بود.

به قدری روی غذاش تمرکز کرده بود که متوجه نگاه خیره پدرش نشد.

-فکر میکنم اینجا قبلا یکی رژیم داشت..تو چی جین‌هو؟! چیزی میدونی؟؟

مرد بزرگتر با نیشخند گفت. 

+نه من فقط میدونم گشنمه و میخوام بخورم.

جین‌هو با لحن محکمی گفت و همین باعث شد صدای خنده ی پدرش همه جارو پر کنه.

دختر همونطور که چهره ی خندون پدرش رو میدید، سعی میکرد جلوی خودشو برای لبخند زدن بگیره اما متاسفانه شکست خورد و لب هاش به خنده ی بزرگی باز شد.

-اوه! بالاخره خندیدی.. (باباشو دوست دارم گااد)

+من همیشه میخندم.

-آره، ولی جلوی من نه.

خب آره راست میگفت. جین‌هو از وقتی که پدرش به عنوان مربی اش بهش امر و نهی میکرد دیگه دوست نداشت حساشو باهاش درمیون بذاره، درسته که اون فقط توی تایم باشگاه زیادی سختگیر و خشن میشد اما خب جین‌هو دوست نداشت بعدشم روی خوش نشون بده و تو خیال خودش اینجوری میزان ناراحتیشو بهش میفهموند.

+پس شاید باید یه کارایی کنی که جلوت بخندم. مثلا چطوره با خوردن همین غذا بدون در نظر گرفتن رژیم شروع کنیم..هوم؟! نظرت چیه بابا؟!

جین‌هو با شیطنت سعی داشت به چیزی که میخواد برسه.

-دارم به این فکر میکنم که اگه تمرکزمو روی فن بیانت میذاشتم الآن زودتر به نتیجه ای که میخواستم میرسیدم..

پدرشم با خنده گفت و یادش نرفت بشقاب و از جلوی دستش برداره.

+بابا بیخیال. خودتم میدونی من آماده ام، من این مسابقه ی لعنتی رو میبرم!

جین‌هو با اعتماد به نفس خاصی جمله ی آخرشو گفت و منتظر به صورت پدرش زول زد‌

-اگه نبردی چی؟

+من میبرم. اول از همه مربی من تویی بابا، دوم اینکه من بهش قول دادم برنده شم، من باید برنده شم.

-دلت براش تنگ نشده؟!

جین‌هو با تعجب به پدرش نگاه کرد. کاملا بحث و عوض کرده بود و این گیجش میکرد.

+یع..یعنی چی؟! برای کی؟؟

-خودت میدونی کی‌و گفتم..

جین‌هو ناخودآگاه سرشو پایین انداخت و دستاشو توهم چفت کرد. 

-جین‌هو به من نگاه کن..

لحن پدرش آروم و دعوت کننده به نظر میرسید؛

ولی نمیدونست چرا بغض کرده و نمیخواست پدرش اینجوری ببیندش..اون خودش گفته بود دیگه جلوی پدرش گریه نمیکنه. 

همونجور که لب هاشو بین دندوناش گرفته بود تا جلوی لرزششونو بگیره صدای عقب کشیدن صندلی رو شنید. لعنت، پدرش بلند شده بود و دقیقا بغل دستش روی زانوهاش نشسته بود.

دستاش رو نجواگونه روی موهاش میکشید. حسه عجیبی داشت. دوست داشت جیغ بزنه.

-نمیخوای باهام حرف بزنی..

جملش سوالی نبود. 

+بابا..م..من..یعنی...خوابم میاد. ش..شب بخیر.

بخاطر بغضی که ته گلوش نگه داشته بود جملشو تیکه تیکه گفت و بلند شد.

اما همینکه خواست راهشو سمت در کج کنه مچ دستش بین دستای گرم پدرش گیر افتاد.

-میدونی که همیشه پشتتم جین‌هو..ما بهش قول دادیم هیچوقت دست همدیگرو ول نکنیم. قول دادیم باهم به هدفامون برسیم. قول دادیم قوی باشیم و همه ی مانع هارو باهم پشت سر بذاریم..

جین‌هو دیگه نتونست خودش‌و کنترل کنه و با تمام توانش گریه کرد.

پدرش آغوش گرمش رو برای دخترکش باز کرد و صورتشو به سینه اش تکیه داد. میدونست دخترش دوست نداره جلوش گریه کنه پس تلاشی برای دیدن صورتش نمیکرد و فقط بوسه های عمیقی به سر دخترک میزد.

+دلم براش تنگ شده..حتی نمیتونی تصور کنی چقدر زیاد. من..من دیگه نمیتونم، قلبم خیلی درد میکنه بابا، هروقت خوابشو میبینم دعا دعا میکنم هیچوقت بیدار نشم اما همینکه دستمو به سمت صورتش میبرم از خواب میپرم. من..من لعنتی..هایش..من..

گریه هاش اجازه ی تموم شدن به جملش‌و نداد و فقط سرش‌ رو بیشتر تو سینه ی پدرش فرو برد.

پدرش با چشم های اشکی فقط نوازشش میکرد.

-هیش..هیش..آروم.

دقیقه ها گذشت و هردو خیلی آروم هنوز در آغوش هم بودن. انگاری که هیچکدوم قصد نداشتن از بغل هم بیرون برن.

جین‌هو دیگه گریه نمیکرد اما پدرش هنوز تو بغلش موهاشو نوازش میکرد.

+بابا..

-جانم!..

+میگم..باهم آرزوی مامان‌و برآورده میکنیم. مگه نه؟

-معلومه عزیز دلم..ما بهش قول دادیم. مامان آدمای بدقول و دوست نداشت.

+من برنده میشم. قسم میخورم!

-میدونم. من دارم مدال‌و دور گردنت تجسم میکنم‌ عزیزم..

+دوست دارم.

-منم دوست دارم، حتی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی..

Report Page