.·..·..·..·.
@baekxingvibes❈⊱⊹ وقتی شب سایه سیاهش رو روی شهر پهن میکرد؛ حتی با وجود لامپای نئون و اسکرین های LEDـی که سعی میکردند با رقص نور و صدا مردم شهر رو به وجد بیارن، همه چیز حتی از ۱۲ ساعت قبل هم مسخره تر و یکنواخت تر به نظر میرسید. البته این طرز فکر مرد جوانی بود که داشت با اکراه دکمه های سرآستینش رو میبست و به کسی که پوشیدن کت و شلوار رو برای رؤسا تبدیل به یک رسم به درد نخوره و کلیشه ای کرده بود فحش میداد. هربار به سرش میزد به کارکنانش اعلام کنه روز بعدی کاری همه با تیشرت و شلوارک بیان و اکر هم سندل میپوشیدن بهشون اضافه حقوق میداد. صبر کن، روز بعدی کاری؟ اوه نه شب بعدی کاری.
اون عاشق این بود که ریسک کنه و خودش رو به چالش بکشه. راستش اصلا واسش مهم هم نبود که تو چند ثانیه همه چیز رو از دست بده؛ معتقد بود اینطوری تابع های خطی صفحه مختصات زندگیش درجه دار میشن و پیچ و تاب میخورن و اکثر شب های هفته مثل احمقای سرخوش پشت میزهای بازی کلاب خودش میشست، شرط میبست و قمار میکرد تا اینطوری از یکنواختی فرار کنه.
⊹ جانگ ییشینگ، صاحب یه کلاب ظاهرا معمولی ولی با مهمونای غیرمعمولی! طراحی کلاب به قدری ساده بود که انگار وارد یه رستوران درجه ۴ یه کوچه بنبست شدی اما خوب این چیزی بود که آدمای معمولی مثل من و تو میدیدم نه مهمونای اون کلاب.
ییشینگ از زرق و برق و تجملات متنفر بود ولی این دلیل نمیشد همه چیز از بهترین نوع خودش نباشه. بهترین وسایل و دکور، بهترین نوشیدنیـا و بارتندرها، بهترین اتندنتـا و البته خودش که بهترین رییس بود. مطمئنا به خاطر داشتن همین بهترینـا جای پاش رو بین کله گندهـا سفت کرده بود.
⊹ بهترین اتندنت؟ پسر، معلومه که جوابش فقط بیون بکهیونـه! به عقیده رییس جانگ، بیون یه برگ برندهـست که همیشه فقط تو جیب خودشه. درسته که همه کارکنان رییس وضع و زندگی خوبی دارن اما خوب میدونی قضیه برای بیون بکهیون فرق داره. اون تو تمام بازیـا برای ییشینگ مهره اصلیـه. به هر حال اون مثل رییسش یه سرخوش بیخیال نیست که حتی بخواد یک درصد همه چیزش رو به باد بده. اون به برد و باخت اهمیت میده و اون مغز لعنتیـش رو کار میندازه تا شب بتونه با جیبـای پر پول برگرده خونهـش، روی کاناپه عزیزش لم بده و شراب موردعلاقهـش رو مزه کنه.
همیشه میدونه برای فردا شب باید کدوم گل سینه رو به پیرهن اتو کشیدهـش بزنه که با بند ساعت مچیش و دکمه های سرآستینش ست باشه. باید بدونید که این خیلی مهمه. پوشیدن کت و پیرهن تکراری؟ قطعا اون شب خودش رو با کراوات ابریشمی مشکی استفانو رچی خفه میکنه! بکهیون همچین آدمیـه و صد در صد براش مهمه که چطور دیده بشه و میشه گفت حتی نسبت بهش وسواس داره. تعجبی نیست بیشتر پولایی که با شرطبندی های ییشینگ به جیب میزد چند روز بعد با خرید انواع لباسا و اکسسوریـای گرون قیمت از جیبش میرفت؛ هرچند تا وقتی که شبـا به عنوان همراه کنار ییشینگ می ایستاد و با هوشی که داشت تو بازیـا کمکش میکرد مشکلی نبود. اگر شانس ییشینگ برای برد ٪۶۰ بود بکهیون میرسوندش به ٪۸۰ و قرار این بود "هرچی بردیم نصف نصف"
بکهیون باهوش بود ولی جوری نبود که از همراهی رییسش لذت نبره. اونی که هربار پشت میز بازی میشست و با غرور لبخند میزد اصلا ناپخته و نابلد نبود و خوب میدونست کارتای شانسش رو چطوری بُر بزنه و بعد روشون کنه. بکهیون از این حالت لذت میبرد و بعضی وقتا فکر میکرد درواقع این خودشون دونفرن که دارن باهم رقابت میکنن. انقدر باهم پشت میزای مختلف قرار گرفته بودن و شرطای بزرگ و سنگین بسته بودن که دیگه میتونستن ذهن همدیگه رو بخونن، مثلا دیگه لازم نبود بکهیون خم بشه و کنار گوشش لباش رو تکون بده و با پایینترین تن صدا و آرومترین لحن حرکت بعدی رو بهش بگه! کافی بود نگاهاشون رو به همه گره بزنن و چند ثانیه بعد پوزخند رو کنار لبشون جا بدن.
⊹ ژتون های رنگارنگ زیادی رو روی میز بازی زندگیشون ریختن و باهاش بازی کردن. مدت طولانی از باهم بودنشون میگذشت و بکهیون کم کم متوجه شده بود ییشینگ دیگه تو بازیـا به کمکش احتیاجی نداره. اما بکهیون هم میتونست طمع و کنه و پاش رو تو یه چالش بزرگ بذاره. خطرناک بود؟ غرق میشد؟ نمیدونست.
⊹ عصر بود و فضای کلاب خلوت. نور در حدی بود که بتونه ۵ متر جلوترش رو ببینه و البته ییشینگ رو که پشت یکی از میزهای بازی نشسته بود و انگار سرش تو حساب و کتابی چیزی بود. دستاش رو از جیب کت لی تیره رنگـش بیرون آورد و همینطور که رد میشد از روی کانتر یه ژتون برداشت و سمت میز رفت. صندلی رو با صدا بیرون کشید، پشت میز نشست و با شیطنت گفت: مثل اینکه سرت شلوغه رییس. ییشینگ بدون اینکه سرش بلند کنه 'هوم' آرومی زیر لب گفت. ژتون پلاستیکی رو از قصد جوری روی میز کوبوند که صداش باعث باشه بتونه چهره ییشینگ رو از پشت صفحه لپ تاپ ببینه. ییشینگ به آرومی عدد حک شده روی اون صفحه پلاستیکی رو خوند: ۱۰۴؟
بکهیون آروم خندید و ریتمیک پاهاش رو زیر میز تکون داد
+ بیا با همین یدونه باهم بازی کنیم رییس.
- تو خونهـت حوصلهـت سر رفته بود که اومدی اینجا میگی بازی کنیم؟
+ نه راستش چند وقته تو فکرشم که یه بار باهم بازی کنیم. من همیشه کنارت بودم میخوام ببینم در مقابلت بودن چطوریه. میخوام بدونم رییس جانگ میتونه از بهترین اتندنتـش ببره؟
- شرط؟
+ بیا فقط بازی کنیم و بعد شرط رو مشخص کنیم باشه؟
- قبوله
───────────────
- فکر کنم زیادی دست کم گرفتمت
+ درستش اینه مثل همیشه بگی "تو باهوشی بکهیون"
- چی میخوای؟
+ یه اسلحه
ییشینگ قهقه زد
- و چرا فکر کردی یه اسلحه میدم دستت؟ تا جایی که یادمه فقط رییس یه کلاب بودم نه قاچاقچی اسلحه.
+ من بازی رو بردم. منم تا جایی که یادمه سر حرفات میموندی و جفتمون میدونیم اون هیکل گندهای گوشه کنار یدونه به کمرشون بستن.
- میخوای چیکار؟
+ تو که باید قوانین رو خوب بدونی وقتی چیزی رو میریزی وسط کسی نپرسه چرا این!! ولی فکر کن میخوام باهاش یه بازی کوچولو راه بندازم.
───────────────
+ اوو بِرتا ۹۲؟ نمیدونستم برای سلاح محافظا انقدر خرج میکنی پسر
بکهیون خشابش رو چک کرد و با خونسردی سر تفنگ رو روی پیشونی ییشینگ گذاشت
- نمیدونستم منم جزو بازیتم. میخوای منو بکشی؟
+ منو به خنده ننداز. یعنی معلوم نیست میخوام بکشمت؟ اتفاقا تو نقش مکمل من تو این بازیی
ییشینگ با مکث گفت
- در ظاهر که الان یه گلوله منتظرمه ولی خیلی وقتا آدما میتونن نیت واقعیشون رو پنهان کنن. اینطور فکر نمیکنی؟
+ آره حق با توعه
بکهیون فشار اسلحه رو بیشتر کرد: مثلا من عاشقتم و نشون ندادم. میخوام ببوسمت.
ییشینگ تمام هوایی که تو سینهاش حبس کرده بود رو با فشار به بیرون فرستاد و غرید: تویِ عوضی برای یه بوسه و یه اعتراف یه برتا ۹۲ لعنتی گذاشتی رو پیشونیم و بازی نمایشی راه انداختی؟! واو بیون بکهیون عوض شدی.
بکهیون بلند خندید و اسلحه رو کنار کشید: قبول کن که فقط با گذاشتن یه برتا ۹۲ لعنتی روی پیشونیت میتونستم برای یه اعتراف و بوسه هیجان زدت کنم. از شانس من تو اصلا آدم راحتی نیستی جانگ ییشینگ.
ییشینگ لبخند قشنگی زد و گفت: باور کن پیشنهاد بوسهـت به اندازه کافی هیجان زدم میکرد و لازم نبود این بازی مسخره رو بچینی و سکتم بدی. بکهیون، "تو منو به خودت وصل کردی انگار که سایه توعم."