.....

.....

.....

چشمان دقیقش را روی مانیتور بزرگ رو به رویش قفل کرد و برای بهتر خواندن کلماتی که در آن صفحه به نمایش گذاشته شده بودند کمی چشمانش را تنگ کرد...


سرنوشت هرگز چیزی را که در انتظار دارد به کسی نمی‌گوید و آرام برای خودش پیش میرود و همه آن را رقم می‌زند و میگذارد تلخی یا شیرینی اتفاقات موجودات زنده را غافلگیر کند...


مرد انگشتان قطور و کلفت خود را بلند کرد و جلوی چندین جفت چشم بهت زد دکمه ای قرمز رنگ که درست در رو به رویش بود را زد...دکمه ای که جون میلیارد ها موجود زنده به ان بند بود...


بعد تنها چیزی که میشد حس کرد...


"قرمزی خون ، درد استخوان سوز و ویرانه های اطراف..."


و تمام.....




[ 5 اگوست سال 2581 / سئول نوپا سازی شده ]




در حالی سیع میکرد نان تست که با لای ای مایع شکلاتی مخصوص خودش که عاشقش بود را با دندانش نگه دارد خودش را روی تخت نرمش که با ملافه ای سیاه رنگ پوشانده شده بود پرت کرد و با تلاش سیع در در آوردن دو جفت جوراب- نسبتا تمیزش- کرد....و خدا میداند بعد از آن لاشه آن جوراب ها در کدام نقطه از اتاقش قابل دیدن بود...

Report Page