...
Iodine"شبیه چی بود؟ خودمهم نمیدونم . شاید یک باخت شایدم دویدن توی زمینی که هیچ رقیبی توش وجود نداشت."
هوای کوهستان ابری و مثل همیشه پراز مه روی دامنهی خودش بود. بادسردی که توی دلش جای داشت از بین برگهای سوزنی شکل کاج ها به راحتی عبور میکرد اما نمیتونست پسرک رو به داخل خونهی گرمش بکشونه.
فلیکس با بیرون دادن بازدمش به شکل بخار برای دومین بار از ماگ قهوش نوشید و نگاهش رو از منظرهی سفید مقابلش صلب کرد، چون مهمونی که ساعتها داخل منتظرش نشسته بود حالا کنار چارچوب در بالکن ایستاده و اسمش رو صدا میزد.
-فلیکس فکر نمیکنم وقت مناسبی برای زل زدن به افق باشه، میدونی که چقدر کار دارم.
-متاسفم کریس، الان میام پیشت.
درسته ، اون گاهی نیاز داشت برای مرتب کردن افکارش به سرما پناه ببره تا با سیلیهای کوبندش اونرو به خودش برگردونه و الا ممکن بود دوباره دچار کلهشقی های جبران ناپذیرش بشه.
-خب، چی میگفتیم؟
فلیکس وارد فضای گرم خونش شد و در بالکن رو پشت خودش بست. لرز داخل تنش رو نادیده گرفت و روی مبل نشست.
-بهم زنگ زدی و گفتی کمک میخوای ولی حدود نیم ساعته که بیرونی، ممکنه سرما بخوری میدونی که؟
فلیکس جملهی آخر مرد رو نشنیده گرفت و دوباره سرصحبت خودش رو به مکالمشون گره داد.
-کریستوفر.. من نیاز دارم اون کدو بهم بدی.
اخمهای مرد بزرگتر ناگهان درهم کشیده شد و طولی نکشید که با چنگ زدن به کتش به سمت در خروجی رفت.
-التماست میکنم من نیازش دارم..
-توی عوضی این همه راه منو تا اینجا کشوندی تا دوباره بهم بفهمونی هنوز هیچی توی اون کلهی فاکیت جز اون خیانت کار نیست؟! فلیکس دوباره قراره خودتو توی گذشته به حدی بسوزونی که درآخر حتی نفهمی کی وارد جهنم شدی؟!
و پسرک تنها بلد بود مثل یک سال اخیرش بباره و حرفی برای گفتن نداشته باشه. از شرم یا بیقراری خودشم نمیدونست. اما انگار رسیدن به بنبست هم جزوی از مسیر فلیکس بود.
*فلشبک