📧💼
دوستپسرم مدیر دبیرستانیه که توش درس میخونم. اوایل، این خوششانسی بزرگی بود، اما رفتهرفته بکهیون واقعا توی رولش فرورفت و من هر چی سعی کردم بیرون بکشمش، نشد.
ـ بله، دقیقا همین طور. شاید باید اطلاعات بیشتری به دست آورد.
تمام روزش همین طور میگذره: کار. یا داره با موبایلش حرف میزنه، یا با لپتاپش کارهایی انجام میده. بکهیون خستهکننده نیست، اما انصافا کارش خستهکننده است. من هم آدمیم که خیلی راحت خسته میشه.
قبلا، توی سال اول دبیرستانم که با اولین سال مدیریت اون مصادف شدهبود، ما حتی توی دفتر کارش سکس میکردیم. این روزها اما، همین که لطف کنه بیاد و توی اتاقخواب بخوابه، خیلیه، چه برسه به این که سکس کنیم.
بعد از من، محبوبترین شخص مدرسه است ـــ شاید هم با کمی ارفاق، قبل از من. همۀ معلمها و دانشآموزها عاشقشند؛ هرچند من از این متنفرم، اما واقعیته. چرا این قدر محبوبه؟ چون بیشترین تلاشش رو میکنه. روزبهروز لاغرتر میشه تا فقط کارش رو بهتر انجام بده؛ و من از این خیلی بیشتر متنفرم.
اگر من از مدرسه برگردم، مثل قبل نیست که کسی برام عصرانه آماده کرده و نگرانم باشه، چون مشترک موردنظر خیلی دیرتر میرسه و اصولا چیزی به نام تایم اداری براش معنا نداره. شعار مستتری داره: کار کار تا بیکاری.
به هر حال، امروز روز مهمیه، لااقل برای من، چون نمیدونم که برای اون هم هنوز مهمه یا نه. بیشتر از سه هفته از بوسۀ سطحی و بیاحساسی که قبل از پیادهشدنم از ماشین بهام داد، میگذره، پس نمیتونم پیشبینی کنم که اصلا دلش میخواد امروز رو با من بگذرونه یا نه، چون ناسلامتی سالگرد شروع رابطهمونه.
چهار سال پیش توی این ماه اون برای بازرسی به مدرسهی راهنمایی ما اومدهبود. زیبا بود، متشخص، شجاع و جسور. نگاهها رو دنبال خودش میکشید. روز بعد، مدرسه رو پیچوندم تا توی ادارهی آموزش و پرورش پیداش کنم ـــ که کار سختی بود. نهایتا یک آدرس و شمارهی تلفن ازش گیرم اومد.
رفتن به خانهاش، هرچند جسورانهتر اما مطمئنتر بود.
دم در خانهاش که دیدمش، باورهام فروریخت. نابود بود، نابود. موهاش توی صورتش ریختهبودند و پیراهن تنش نبود. یکی از پاچههای شلوارکش بلندتر بود و کاشف به عمل اومد که اون یکی جمع شده و از داخل تاخورده. لبهاش و چشمهاش آثار عجیبی از یک خواب طولانی تا لنگ ظهر رو نمایان میکردند و اون، طوری قبل از سلام جلوم خمیازه کشید که انگار صمیمیترین دوستشم. درحقیقت، به جای این که اینها بهام احساس راحتی بدند، دستپاچهام کردهبودند.
«با من قرار بذار.» این اولین جملهای بود که بهاش گفتم.
«اوه!» خندید. «من واقعا به یه دوستپسر نیاز دارم، اما یکی که تو خونهام باشه، نه تو کوچه.»
همین قدر بیمزه به داخل دعوتم کرد.
خانهاش از سرووضعش هم بدتر بود. همه چیز همه جا پخش شدهبود و بوی عجیبی از غذاهای مانده میاومد.
«مهمون ناخونده باید حساب این چیزا رو هم بکنه دیگه.» اینطوری خودش رو توجیه کرد که البته اصلا لازم نبود. اگر میگفت قاتل پدربزرگ مرحوممه هم بیخیالش نمیشدم.
انبوهی از لباسها رو کنار زد تا کاناپهای رو نمایان کنه و من متعجب بودم که چه طور جسمی به اون بزرگی استتار شده.
هر دومون روی کاناپه نشستیم و به صحبت دعوتم کرد: «خب؟»
«باهام قرار بذار.» هنوز چیزی جز این نگفتهبودم.
بکهیون باز هم خندید و دلم خواست ببلعمش. خارج از محیط کار، فقط یک پسربچهی کیوت بود که لعنت بهاش.
«خیلی خب. من صورتمو نشستهام. چند دقیقه صبر کن تا برگردم.» این رو گفت و ناپدید شد. وقتی برگشت، حتی خوشگلتر هم شدهبود. به خودش زحمت خشککردن صورتش رو ندادهبود و این شدیدا کیوت بود.
«باهام قرار بذار.» کلی حرف بود که میخواستم بهاش بگم (دراصل میخواستم تا نفس دارم، تحسینش کنم) اما این پیشنیاز تمامشون بود.
«باشه.» خندید و صورتش کاملا باز شد. اون قدر قشنگ بود که دوست داشتم یک چاقو به دستش بدم تا من رو حوالهی اون دنیا کنه.
گریهام گرفتهبود. نمیدونستم که این تأیید واقعیت داره یا نه، تا وقتی که جلو اومد، گونههام رو به دست گرفت و لبهای لعنتیش رو روی لبهام گذاشت. بوسهی آرامی بهام داد و بعد، لب زد: «لطفا برام دوستپسر خوبی باش و ازم مراقبت کن.»
و با اون جمله، صادقانه، براش مردم.
هیچ کداممون یادمون نبوده که اون روز دقیقا چه روزی بوده، پس روی یک روز دلخواه به توافق رسیدیم تا برای خودمون یادبود برگزار کنیم.
و اون روز، امروزه.
ـ بکهیون؟
بعد از صد بار، بالأخره بهام چشمغرهای می¬ده که یعنی: «بنال. چیه؟»
من هم چشمهام رو تنگ میکنم و بهاش اخم میدم که از بس این فیگور رو اجرا کردهام که دیگه به هیچ جاش نیست. کلا شاید دیگه خودم هم به هیچ جاش نیستم. فاک هیم. «مایلم بدونم کدوم خرابی نفرینم کرده که کلۀ سحر شنبه که بالأخره از مدرسه خلاصم، باید وزوز تو رو بالای سرم بشنوم.»
صورتش رو برام کجوکوله میکنه و بعد، تنهام میگذاره.
لعنت به کل وجودت، بکهیون. من میخواستم تو اون کوفتی رو قطع کنی، نه این که از اتاق بری. ناله میکنم: «به همه چی بیشتر از من اهمیت میدی.» خم میشم و کشوی میز پاتختی رو باز میکنم تا هدیهام رو چک کنم. اصلا لازم نبود قایمش کنم. نهایت وقت خالی بکهیون صرف سرزدن به دستشویی و حمام میشه، پس هدیهام رو اگر دم در هم میگذاشتم، احتمال این که بکهیون میدیدش، یک در دههزار یا دستکم یک در نههزارونهصدونودونه بود. به هر حال، هدیهام سر جاشه، ولی کاش نبود؛ اون موقع یک نشانهای از این که من هم مثل بکهیون به اندازهی کافی اهمیت ندادهام، داشتم اما لعنت بهاش، هست و دل من داره پرپر میزنه برای این که توی دستهای بکهیون ببینمش. اگر خدا چند لحظه دمودستگاهش رو به من بسپاره تا با دوستهای فرشتهایش دربارهی نتیجهی نهایی جنگهای خاورمیانه بحث کنه، قطعا آپشن عشق و عاشقی رو به طور کلی توی خودم دیاکتیو میکنم تا با خیال راحت این مردک ـــ جناب مدیر ـــ نچسب رو ول کنم. «ولم کن.» بلند داد میزنم.
یک ثانیه بعد، بکهیون توی اتاقمونه. «چه مرگته؟»
سراسر صورتم اشکه.
ـ چانیول!
ـ دوستدختر میخوام.
سراسر صورتش اخمه. «چه غلطا! به چه علت اون وقت؟»
شانه بالا میاندازم و روی تخت مینشینم. «از دوستپسر که خیری ندیدم. میخوام رو آپشن دیگهی بایسکشوالیتیم کار کنم.»
«نمیدونستم بایسکشوالی.» یک ابروش رو بالا داده.
«کاش بودم.» لبهام شلوول میشند و صورتم رو توی بالش رها میکنم.
ـ چانیول، قرصاتو نشسته خوردهای؟ پا شو لباستو بپوش برو دستشویی. من دارممیرم. گفتم شاید بخوای صبحونه رو با هم بخوریم.
«نمیپوشم.» توی بالش داد میزنم.
«غلط می کنی. پا شو ببینم.» متوجه میشم که به سمتم میآد.
«دست از سرم بردار.» باز هم داد میزنم.
موهام رو چنگ میزنه و محکم میکشه تا سرم رو بالا بیاره. «خیلی پررو شدی ها. بلند شو ببینم. میخوام برم.»
ـ اگه میخوای بری، پس چرا فقط گم نمیشی بیرون، مثل همیشه؟
اخمش میسوزونَدم. این اخمی نیست که من عاشقش شدهبودم. «چهاته تو؟»
ـ چهامه؟ از شدت بیدوستپسری دارممیمیرم. معلوم نیست؟
عقب میره و با انگشت اشاره و از قسمت میانی، عینک کوفتیش رو که به طرز کوفتیتری خوردنیش میکنه، به چشمهاش نزدیکتر میکنه. «چانیول، درمورد سکس-»
جیغناک گریه میگنم یا گریهناک جیغ میزنم، طوری که چشمهاش کاملا باز میشند و من امیدوارم چشمهای بصیرتش هم باز شند. «توی احمق-توی احمق-» از شدت احساسات حتی نمیتونم حرفم رو بزنم. «میشه موهامو ول کنی، بک؟» با شوک رهام میکنه و دوباره توی بالش فرومیرم. «ازت متنفرم، بکهیون.»
ـ کس نگو.
ـ راست میگم به خدا. درسته که هیچ کسو به اندازهی تو دوست ندارم، ولی از هیچ بندهخدایی هم به اندازهی تو بدم نمیاد.
ـ خفه شو دیگه.
برای خودم زار میزنم. آخه چرا من این قدر بدبختم؟ موهام رو که میبوسه، دنیای کدرم دوباره صورتی میشه. «تو رو خدا نرو.»
ـ چانیول-
ـ نرو، بکهیون، وگرنه به جون خودت یه بلایی سر خودم میارم.
ـ بس کن دیگه.
روی کمر میچرخم. «بکهیون، نرو دیگه. نرو، باشه؟»
«لباس بپوش.» نگاه بدی به بدنم میاندازه، این رو میگه و دوباره اتاق رو ترک میکنه.
از خودم متنفر میشم. طوری که نگاهم کرد، خیلی رقتانگیز بود. لابد دیگه بدنم هم براش جذابیتی نداره. چرا فکر کردم با التماس میتونم نگهش دارم؟
از سر لجبازی، نه صورتم رو میشورم، نه لباس میپوشم.
به آشپزخانه که میرسم، صداش رو از سالن نشیمن میشنوم که باز هم تماس داره. لعنت به هر کی که-اصلا لعنت به همهی دنیا. همزمان داره کتش رو میپوشه و نمیدونم چرا این قدر برام سکسیه که موبایل رو بین گوش و شانهاش نگه داشته و دستش رو توی آستین فرو میکنه. لعنت به سکسیبودنت. وقتی به سمت در میره، براق از جام بلند میشم. «گفتی با هم صبحونه میخوریم.»
چند لحظه بعد، وقتی مکالمهاش تمام میشه، در حال پوشیدن کفشهاش میگه: «وقتی گفتم که اون قدر با بچهبازی وقتمو تلف نکردهبودی.»
گریه میکنم، عین بچهها. انگار براش هیچ چی نیستم. «بمون.» صدام آرامه و دارهمیره. میدوم تا نگذارم در رو ببنده.
توی طاق در که میبیندم، به داخل هلم میده. «خلی مگه؟ یه شورت بیشتر تنت نیست، اون وقت میخوای بیای تو راهروی مشاع؟»
ـ امروز بمون. درعوض من یه هفته میرم خونهی مامانماینا تا تو یهسره به کارات برسی و مزاحمت نباشم. اصلا یه ماه میرم، یا یه سال. فقط امروز بمون.
لبخندی میزنه که دلم براش پر میکشه. «اگه تو بری، من چهجوری به کارام برسم؟»
باز اشک توی چشمهام جمع میشه. «مسخرهام نکن، بک.»
هنوز در پشت سرش بازه و این بیشتر از سونامی احساس آرامش و امنیتم رو سلب میکنه.
ـ مسخرهات نمیکنم.
جدیه. گریه میکنم.
ـ آخه چهاته تو؟
«امروزو یادت نیست، نه؟» با بغض میپرسم. کاش بهدروغ بگه که یادشه. اخمش اما نشانهی چیز دیگهایه.
ـ دیروز سیزدهم بود، پس امروز چهاردهمه. روز خاصیه؟
حواسش به تاریخ روز هست، چون کارش اداریه، اما زیاد مراقب ماهها نیست. «چهارده آوریل.»
«چانیول!» انگار با اعلام ماه، تازه به یاد آورده. چه ناامیدکننده! «وای، پسر!» بغلم میکنه ولی از این بغل بیزارم. کاش اصلا نمیگفتم و میگذاشتم این روز تخمی بگذره. کاش میگذاشتم بره. کاش اصلا قبل از رسیدن امروز میمردم.
اشکهام رو پاک میکنه. «متأسفم.»
ـ اهمیت نمیدی.
ـ میدم.
ـ نمیدی.
ـ باشه، نمیدم، ولی عمدی نبوده که فراموشم شده.
«چه فرقی میکنه؟ حالا که شده.» فاصله میگیرم و به آشپزخانه برمیگردم. اما پشیمان میشم و به سالن نشیمن میرم.
«یول~» از صداش متنفرم، وقتی قصد داره خرم کنه.
کنارم که روی کاناپه مینشینه و من رو میبوسه، اشک میریزم. لعنت به این زندگی. من این کاناپه رو نمیخوام. همون کاناپهی توی همون دخمهی بکهیون رو میخوام. «چرا مدیر شدی؟» بین لبهاش میپرسم ولی حتی خودم هم نمیفهمم چی میگم.
«چی؟» عقب کشیده.
«میدونم که هدیهای آماده نکردهای. اما اگه میخوای بهام هدیه بدی، لطفا اون یه رونوشت از استعفانامهات باشه. من قابش میکنم و میزنمش به دیوار و از روزی که مستعفی بشی تا ابد، هر روز بهاش تعظیم میکنم و زیرش عود روشن میکنم.» یکهویی میگم. کاش بکهیون به اندازۀ عملیکردنش دلگنده بود.
ـ قول میدی؟
چشمهام رو میچرخونم. «این که سهله، حاضرم مؤسس فرقۀ استعفاپرستی بشم.»
مثل چهار سال پیش که رفت صورتش رو بشوره، ناپدید میشه و وقتی برمیگرده، یک کاغذ توی دستشه که باعث میشه قلبم توی گلوم بتپه.
کاغذ رو جلوم میگیره. «پسِ مِیلم که هنوز حفظته. نگاه کن و مطمئن شو که ارسالش کردهام.»
تا وقتی با یک قاب چوبی زرشکی برگرده، چشمهام میخ استعفانامۀ توی دستمه و از چککردن ای-میلش هم غافل نمیمونم.
«بیا، هانی. قابش کن.» قاب عکس رو بهم میده.
سرم با تردید بالا میآد. «فاک یو.»
«چهاردهممون مبارک.» لبخندی تخمی بهام میزنه؛ از همونها که صورتش رو کاملا باز میکنند و دوست دارم یک چاقو به دستش بدم تا من رو حوالۀ اون دنیا کنه. «دوسِت دارم.» وقتی این رو میگه، میخوام براش غش کنم.
کتش رو درمیآره و کاغذ رو از دستم میکشه و دور میاندازه و روی پاهام مینشینه. «هنوزم دوستدختر میخوای؟» توی صورتم میپرسه.
ـ هیچ وقت نمیخواستم.
با لبخند لبهام رو میبوسه و براش میمیرم. «یا یه دوستپسر دیگه؟»
«نه به خدا.» لب و لوچهام باز آویزان میشه.
لبخندش بازتر میشه و کل دنیا رو روشن میکنه. «دوسَم داری؟»
«اوهوم.» سر تکان میدم.
دستهاش رو دور گردنم محکم میکنه و سرش رو روی شانهام میگذاره.
ـ بکهیون،
ـ جانم؟
ـ واقعا این کارو کردی؟
ـ قابل تو رو نداره، عزیز دلم.
.
.
.
یک روز بعد
.
.
.
ـ تو- روباه حقهباز! اون آدرسی که بهش ای-میلو فرستادی، یه آدرس فِیک بود. ازت متنفرم.
«درعوض ما شب خوبی رو با هم داشتیم، عسلم.» این رو در حالی میگه که کف دستش رو حائل گیرندهی موبایل کرده و بعد، دوباره در رو میبنده تا به قول خودش سروصدام مزاحم مکالمهاش نشه.
توی تخت که میخوام بچرخم، از کمردرد جیغ میزنم. اون عوضی حتی به عنوان جایزهی ازخودگذشتگیش، دیشب هر طور که دلش خواست، من رو کرد.
کمافیالسابق گریه میکنم.
کاش بکهیون به اندازهی عملیکردنش دلگنده بود.