My MOON

My MOON


€کیم،موقعیتت رو گزارش بده!

بعد پرش از دیوار نسبتا بلندی پشتش نشست.

دستشو جلو دهنشو گرفت و گفت

_نزدیک سوژه هستم جِی.

بعد از چک کردن اونجا،از جاش بلند شد و خاک لباسشو تکوند.این نباید اخر و عاقبت رابطشون میشد.

لباس فرمشو در اورد و مثل یه پسر نوجوون که انگار رفته هاوایی از پله های پشت بوم پایین رفت.

خدمتکار های هتل ،چه مرد یا چه زن ،از دیدن اون پسر جذاب غش و ضعف میرفتن.با لبخند مرموزش به سمت لابی رفت تا جِی بتونه سیستم رو هک کنه‌

وقتی به لابی رسید رفت پیشه مسئول اونجا.

_ببخشید،من کیم تهیونگ هستم،یه اتاق اینجا رزرو شده به اسم دوست دخترم.میشه راهنماییم کنین.

اون شخص یکم من من کرد و نگاهی به سرتا پایه تهیونگ انداخت.

£ما به غریبه ها نمیتونیم اطلاعات مشتری هامون رو بدیم.

تهیونگ ابرویی بالا انداخت.

€کیم،اطلاعاتشو گرفتم.اتاق ۳۶۵،همین طبقه‌س.نقشش رو میفرستم برات.

با شنیدن صدای توی گوشش پوزخندی زد و از اونجا فاصله گرفت و به سمت مقصد رفت.

جلوی در ایستاد و در باصدای تیکی باز شد.

تو رفت و اتاق رو دید زد.

زیبا بود...دلباز....

اما به اندازه اتاقشون تو سفر به اوهایو زیبا نبود.

+ت...تهیونگ!تو اینجا چیکار میکنی؟

ا/ت روی زمین بین کلی کاغد و عکس نشسته بود.

تهیونگ دستاشو توی جیبش کرد و سمتش رفت.

ا/ت میهوای مشکی و بلندشو بالای سرش بسته بود.برق لب هلویی رنگش لب هاشو خیلی کیوت کرده بودن.همونطور که ته براشو ضعف میرفت.

وقتی ا/ت خواست بلند شه ته، دستشو روی شونش گذاشت و مانعش شد.با همون دستش چونه‌ی ا/ت رو گرفت و جلو کشیدش.

_دلم به حال خودم میسوزه که عشق زندگیم جاسوسم باشه!

چشمای ا/ت از تعجب گشاد شدن...

+چ...چجوری.....فهمیدی؟

تهیونگ بلند شد و روی کاناپه شیری رنگ اونجا نشست.پا،روی پا انداخت و دستی لایه موهای مشکی رنگش برد.

_همون موقع که تو اوهایو بودیم!تو پیشنهاد دادی بریم اونجا...تو فرودگاه با یه ادم غریبه حرف زدی و هیچ چیزی به من نگفتی....اما میدونی چیه...جایه جالبش اینجاس که من از همون اول میدونستم تو برای اینکه جاسوسیه منو بکنی نزدیکم شدی....ولی منه لعنتی فقط میخواستم صاحب قلب و بدن و روحت باشم!

مرد خنده هیستریکی کرد.طولی نکشید که اشک هاش جاری شدن.از جاش بلند شد و اسلحه کمری‌شو در اورد. روی سر ا/ت نشونه گرفت.

_ولی من فقط صاحب بدنت شدم...که فکر نکنم که اونم ماله من بوده باشه....

دختر به پهنای صورت اشک میریخت...

این بود اخر داستان زندگیشون؟

تازه میخواست برنامه سفر دوتاییشون رو به فرانسه بریزه!

+من متاسفم ته...

پسر تلاشی برای مهار اشک های نمیکرد...

_من متاسفم ماه من...به خاطر من زندگیمون اینجوری شد!

صدای شلیک گلوله...

اما نه یکی...

بلکه ۲تا...

خون کف اتاق و دست های خونی تهیونگ که صورت ماه زندگیشو نوازش میکرد....

تازمانی که قلبش از حرکت بايسته....

پایان یک زندگی عاشقانه....دردناک...


Report Page