~🌸~

~🌸~

-♡-

-دویست و پنجاه و پنج،دویست و پنجاه و چهار،دویست و پنجاه و سه،دویست و پنجاه و دو،دویست و پنجاه و یک...

بکهیون رو تختش خوابیده بود،به سقف خیره شده بود و میشمرد.مثل روز قبل و روز قبلش.مثل تمام روز هاش توی سال گذشته.

-صد و نود و هفت،صد و نود و شیش،صد و نود و پنج

زنگ در پشت سر هم به صدا درمیومد ولی بکهیون قرار نبود توجهی بکنه.

-صد و بیست و دو،صد و بیست و یک،صد و بیست،صد و نوزده...

نمیدونست کی پشت دره.یه مزاحم؟یه گدا؟یا همون پسری که روزنامه هاشو میاره؟هرکسی که بود فکر کرد خونه خالیه چون صدا زنگدیگه به گوش نمیرسید.

-شصت و شیش،شصت و پنج،شصت و چهار،شصت و سه،شصت و دو...

عقربه های ساعت دیواری پنج و چهل و نه دقیقه رو نشون میدادن ولی تکون نمیخوردن.

-یازده،ده،نه،هشت...

عقربه ثانیه شمار به جلو حرکت میکرد و دوباره برمیگشت انگار محکوم بود به از اول شروع کردن.

-چهار،سه،دو،یک...

قطره اشکی سر خورد و روی بالش ریخت.

-هزار و بیست و شیش

نه صدای در میومد و نه صدای زنگ.هرچقدر هم منتظر میموند اون در نمیزد.

-هزار و بیست و پنج

سه سال پیش جلوی همین در دیدتش.تازه به این محله اومده بود.همسایش شده بود و میخواست باهاش آشنا بشه. واسش کیک آورد و خودشو معرفی کرد.پارک چانیول...

-هزار و بیست و چهار

صبح بعد وقتی میخواست بره دانشگاه دوباره دیدتش.موهای فرش رو چشاش بود و یه لبخند گنده زده بود.این صحنه بیش از حد واسه بکهیون شیرین بود.پس اونم لبخند زد

-هزار و بیست و سه

سومین بار وقتی جلوی پنجره نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد دیدتش.وقتی با همون انرژی صبح تو کوچه قدم میزد و لبخند قشنگشو نثار مردمی که اطرافش بودن میکرد.

-هزار و بیست و دو

شب وقتی میخواست بخوابه یه نفر در زد.میخواست بهش بی توجهی کنه و بره بخوابه ولی به هر حال درو باز کرد.چانیول با یه پازل جلوش ایستاده بود.وقتی چانیول بهش گفت چون نتونسته پازلو درست کنه ناامید و اومده پیشش تا با هم درستش کنن تعجب کرد.گذاشت بیاد تو و اون روز تا نیمه های شب با هم پازل رو درست کردن.

-هزار و بیست و یک

صبح روز بعد دوباره چانیول رو دید.نمیدونست چانیول چند سالشه.قدش از بکهیون بلند تر بود.پس ممکن بود ازش بزرگ تر باشه؟

-هزار و بیست

اینبار بکهیون بود که زنگ در چانیول رو زد.وقتی از دانشگاه اومده بود متوجه شد یه تیکه پازل جلو دره.فکر میکرد چانیول دیشب موقع رفتن انداختتش.پس اومده بود که پسش بده.وقتی چانیول خندید و گفت از دیشب دنبالش میگشته یه جورایی ته دل بکهین پر از نور شد

-هزار و نوزده

بکهیون هر روز چانیول رو میدید که از راه مخالف دانشگاهش میرفتو به همه لبخند میزد.به روز بالاخره سنشو پرسید و وقتی فهمید که اون شیش ماه ازش کوچیک تره خیلی تعجب کرد.

-هزار و هیجده

از اون روز به بعد هر وقت همدیگه رو میدیدن لبخند میزدن.در واقع هیچ کدوم نمیتونستن جلوی خودشونو بگیرن تا لبخند نزنن.

-هزار و هیفده

و بالاخره اون روز رسید.روزی که چانیول از بکهیون خواست تا با هم دوست بشن.شاید بخواطر اخلاق خاص هر کدومشون بود که تاحالا این اتفاق نیفتاده بود.

-هزار و شونزده

هر شب چانیول میومد خونه بکهیون.یا با هم فیلم میدیدن یا پازلای چانیول رو درست میکردن

-هزار و پونزده

بکهون از چانیول خواست تا خونه خودشو بهش نشون بده.یه جورایی هیجان زده شده بود.خونه چانیول رو بار ها و بار ها توی ذهنش تجسم کرده بود.ولی مسلما توقف نداشت یه خونه پر از پازل و گیاهای مختلف ببینه

-هزار و چهارده

چانیول عاشق گلا و درختا بود.بهش باغچش رو توی خیاط پشتی نشون داد.بکهیون نمیدونست چی بگه.چانیول پسر شیرینی بود.

-هزار و سیزده

وقتی درست یه ماه از دیدار اولشون گذشته بود بکهیون با یه درختچه پیش چانیول رفت.برخلاف انتظارش زیادی وابستش شده بود.اون شب تا صبح با هم بازی کردن و فیلم دیدن

-هزار و دوازده

بکهیون عجیب شده بود.نمیتونست روی چیزی تمرکز کنه.چون تا میومد به چیزی فکر کنه صورت چانیول جلوی چشماش میومد.

-هزار و یازده

میدونست این خوشحالی تا ابد ادامه نداره ولی میخواست حداقل الان خوشحال باشه.بکهیون به چیزی اهمیت نمیداد تا زمانی که چانیول رو داشته باشه

-هزار و ده

Report Page