Goodbye My Lover

Goodbye My Lover

Vkook Planet

هیچ چیز اون اتاق شبیه به چیزی که همین چند ساعت پیش بود نبود.

صدای شلیک گلوله از همه جا شنیده میشد و یکی یکی به وسایل بی گناه توی اتاق برخورد میکرد.

جِسم کوچیکی گوشه ی اتاق مُچاله شده بود و تبری که تقریبا دو برابر خودش بود رو توی دستهاش گرفته بود.

مردی که کنار در ایستاده بود و پشتش رو به دیوار چسبونده بود تا از شلیک گلوله ها در امون بمونه، اسلحه ی توی دستش رو از بین یکی از سوراخ هایی که روی دیوار ایجاد شده بود بیرون برد و چندبار به افراد سیاه پوشی که اون بیرون بودن شلیک کرد.

چند نفر اونها تحت اصابت گلوله ها قرار گرفتن و صدای یکیشون شنیده شد که به بقیشون دستور داد عقب برن.

همه به گوشه ی راهروی هُتل پناه بردن و یکی از اونها بیسیمش رو جلوی لبهاش گرفت، ”به کمک نیاز داریم! جوخه ی اِسنایپر رو بفرستید!“

مردِ داخل اتاق به سمت پسری که با چشمهای وحشت زده بهش خیره شده بود رفت و اون تَبر بزرگ رو از دستش گرفت، ”بیا!“

دست پسر رو کشید و اون‌ رو با خودش به گوشه ی دیگه ای از اتاق کشوند. میزی که جلوشون پَرت شده بود رو با لَگدی کنار زد و هر دو گوشه ی دیوار، روی زمین پناه گرفتن.

تهیونگ جعبه ی اسلحه ی جلوی پاهاش رو باز کرد؛ کُلتی که توی دستش بود رو توی جعبه گذاشت، اسلحه ی دیگه ای رو بیرون کشید و خِشابش رو پُر کرد.

جونگوک در همون لحظه خودش رو به مرد چسبوند و با چونه ای که از بُغض میلرزید شروع به صحبت کردن کرد، ”نمیدونم چه اتفاقی افتاد! اصلا اومدنشون رو ندیدم! من فقط رفتم خرید و وقتی برگشتم اونها همه جا بودن!“

تهیونگ بدون اینکه عکس العملی به حرفهای پسر نشون بده، نارنجکی رو گردنش انداخت و بعد به سمت پسر که حالا سرش رو به شونش چسبونده بود برگشت، ”از پنجره دور بمون، باشه؟“

مرد بدون اینکه منتظر جوابی بمونه از جاش بلند شد و کنار پنجره ی نیمه باز روی دیوار ایستاد. نسیم خنکی که داخل اتاق میوزید بازوی خونیش رو لمس کرد و از درد هیسی کشید.

تَبر توی دستش رو از جلوی پنجره به اون طرف اتاق پَرت کرد.

برگ های سبز رنگ توی گلدون رو به روی پنجره لرزیدن. تهیونگ به سرعت گلدون رو از جلوی پنجره برداشت و با گذشت تنها یک ثانیه بعد از رد شدنش از جلوی پنجره، صدای شلیک دوباره تمام اتاق رو دربر گرفت.

تهیونگ گلدون رو روی سینش گرفت و گوشه ای پناه گرفت.

جونگوک در جای دیگه ای از اتاق، پُشت مُبل وارونه شده ای مُچاله شده بود و سرش رو توی زانوهاش مخفی کرده بود.

فقط صدای شِکستن ظرف ها و رد شدن گلوله از چوب های وسایل توی اتاق بود که به گوش میرسید.

آخرین صدایی که شنیده شد صدای شکستن مجسمه ی مریم مقدسِ روی میز و افتادن قابی از روی دیوار بود و بعد، نور های قِرمز رنگ لِیزر اِسنایپر ها از داخل پنجره داخل اتاق افتادن و به دنبال هر موجود زنده ای گشتن.

جونگوک آر‌وم از پشت مُبل بیرون اومد، انگشت هاش دسته ی اون رو چنگ زدن و با نفس های لرزون شروع به صدا زدن مرد کرد، ”ت-تهیونگ؟ تهیونگ!“

تیله های خیسش روی مرد افتادن که رو به روش، به دور از تیررَس لِیزر ها به دیوار تِکیه داده بود.

تهیونگ با نفس های بُریده بُریده اسلحش رو بالا آورد و با اون به جونگوک اشاره کرد تا به سمتش بیاد.

جونگوک چهار دست و پا از زیر لِیزر ها روی زمین خزید و به سمت تهیونگ رفت.

مرد قبل از اینکه جونگوک بهش برسه دستش رو باز کرد و اون روی توی آغوشش کشید. بوسه ی کوتاهی به موهای پسر که حالا سرش رو روی سینش گذاشته بود زد، لبهاش رو به گوشش نزدیک و زمزمه کنون گفت، ”اِسنایپر هان؛ چند لحظه صبر میکنیم تا مطمئن بشن ما مردیم. بعدش هر وقت که بهت اشاره کردم، میدویی سمت آشپزخونه، فهمیدی؟“

جونگوک با تیله های لرزون سرش رو رویِ سینه ی مرد تکون داد. به ضربان قلب تهیونگ گوش سِپُرد و تمام اون چند لحظه رو با اون شِمُرد.

نزدیک به بیست تَپِش گذشته بود که تهیونگ با بوسه ای روی گوشش بهش فهموند که وقتشون تموم شده.

جونگوک به سرعت روی پاهاش ایستاد و به سمت آشپزخونه دوید. صدای قدمهای مرد رو میشنید که با تَبری که حالا دوباره توی دستهاش بود دنبالش میکرد.

تهیونگ به محض وارد شدنشون به اونجا، اسلحش رو بالا گرفت و به دنبال مهاجمی گشت. وقتی کسی رو اونجا ندید، یخچال بزرگ گوشه ی آشپزخونه رو کشید و اون رو جلوی در گذاشت.

جونگوک از گوشه ای با چهره ی درهم رفته از ترس بهش خیره شده بود، ”حالا چطوری میخوایم از اینجا بریم بیرون؟“

تهیونگ جلوی پسر زانو زد و صورتش رو بین دستهاش گرفت، ”اینو به من بسپار؛ داریم اتاق هُتل رو تحویل بدیم.“

مرد بلافاصله بعد از گفتن اون حرفها، شروع به شِلیک کردن به دریچه ی هواکش روی دیوار اون هُتل قدیمی کرد.

جونگوک دستهاش رو روی گوشش گذاشت، عروسک خرگوشش رو توی بغلش فِشُرد و سعی کرد اون صداهای بلند رو نادیده بگیره.

با پایین افتادن درپوش فلزی هواکش، تهیونگ میز ناهارخوری رو به روی دیواری که هواکش روش نصب شده بود رو کنار زد و با تبر توی دستهاش شروع به ضربه زدن به اون دیوار کرد.

چند لحظه ای فقط صدای نفس های دردناک تهیونگ و ضربات تَبر توی دستهاش بودن که به گوش جونگوک میرسیدن؛ تا اینکه صدای جرقه ی سیمهای برق هم به گوش رسیدن.

جونگوک چشمهاش رو باز کرد و سرش رو به سمت صحنه ی رو به روش چرخوند.

دیواری که چند لحظه پیش سالم بود، حالا به اندازه ی جای یک بچه باز شده بود و کانال هواکشی که پشت اون بود نمایون شده بود.

تهیونگ به سرعت گلدونِ گیاه سبز رنگ رو برداشت؛ اون رو محکم بین کُت قهوه ای که همیشه میپوشید پیچید و از توی کانال پایین انداخت.

بعد به سمت جونگوک رفت و بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بده، بازوهای کوچولوش رو بین دستهای خونیش گرفت و اون رو توی کانال جا داد.

جونگوک با فِشار آوردن دیوار های کانال به بدن ریزش متوجه واقعیت وحشتناکی شد و سعی کرد دوباره بیرون بیاد،

”صبر کن! این برای تو کوچیکه تهیونگ! حتی به سختی اندازه ی منه!“

تهیونگ شونه های پسر رو گرفت و بهش اجازه ی خارج شدن از کانال رو نداد، ”بهم قول دادی که باهام بحث نکنی!“

جونگوک با چشمهایی که هر لحظه خیستر میشدن پیرهن مرد رو چنگ زد، ”ن-نه! من نمیرم! نمیرم!“

تهیونگ همزمان بین ناله های بغض آلود پسر پرید و سعی کرد آر‌ومش کنه، ”به من گوش کن! گوش کن!“

اما هر چقدر تهیونگ بیشتر سعی میکرد اون رو از خودش جدا کنه، پسر محکمتر بهش چنگ میزد.

تا اینکه تهیونگ صورت پسر رو بین دستهای بزرگش گرفت و به چهره ی خیس از اشکش زُل زد، ”به من گوش کن جونگوک! ما با هم شانسی نداریم، اما اگه تنها باشم میتونم خودمو نجات بدم! بهم اعتماد کن!“ انگشت هاش رو نوازش وارانه روی گونه های جونگوک که هق هق میکرد کشید و با لحن آرومتری ادامه داد، ”من کُلی پول پیش نامجون دارم! کُلی! اون رو میگیریم و باهاش زندگی میکنیم! فقط خودمون دوتا! فقط برو، باشه؟!“

جونگوک بدون توجه به دستهای داغ مرد که حالا داشتن موهاش رو نوازش میکردن دوباره بهش چنگ زد، ”نه! تو فقط اینو میگی تا من نگران نشم! من نمیخوام از دستت بدم!“

هِق هِق های جونگوک برای تهیونگ دردناک تر از گلوله ای بودن که توی شونش فرو رفته بود.

مرد بدن پسر رو به سمت خودش کشید و اون رو توی سینش پنهون کرد، ”تو من رو از دست نمیدی گوک... تو به زندگی من معنا دادی. میخوام با تو خوشحال باشم؛ جای اون صندلی توی تخت بخوابم، مثل اون گیاهِ توی گلدون ریشه داشته باشم! تو دیگه هیچوقت تنها نمیمونی جونگوک... حالا برو عشقم، خواهش میکنم!“

تهیونگ بالاخره پسر رو از خودش جدا کرد، اشکهاش رو پاک کرد و در حالیکه اون رو دوباره توی کانال میفرستاد، موهاش رو از روی صورتش کنار زد و به چشمهای شفافش خیره شد، ”برو. همشون رو میکشم و یک ساعت دیگه توی رستوران نامجون میبینمت.“

جونگوک چندبار پلک زد تا صورت مرد رو واضحتر ببینه. آخرین قطره ی اشکش از روی صورتش تا روی لب هاش پایین چِکید و تهیونگ همراه با انگشت شستش، با نوازش لبهای پسر اون رو پاک کرد، ”دوستت دارم جونگوک.“

پسر بدون یک لحظه مکث انگشت تهیونگ‌ رو بوسید و جواب داد، ”من هم دوستت دارم تهیونگ.“

جونگوک با نفس های لرزون کم کم چونش رو از دست مرد جدا کرد.

تهیونگ هم دست کوچیکش که به گوشه ی دیوار چنگ زده بود رو جدا کرد و اون رو هم به درون کانال هُل داد.

چند لحظه بعد از ناپدید شدن جونگوک، تهیونگ هنوز به اون کانالی که حالا تاریکِ تاریک شده بود زُل زده بود و با خودش فکر میکرد که این اولین باری بود که به اون پسر دروغ گفته بود!



Report Page