💖

💖

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پادت_۳۳۰

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


 با کرختی از ماشین پیاده شدم...دستامو به کمرم تکیه دادم و یه دور اطرافمو نگاه کردم....

این باغ و این روستا هنوزم به قشنگی گذشته بود...حتی بهتره بگم روز به روز هم داشت بهتر و بهتر و شگفت انگیز تر میشد....

مامان صدام زد که برم کمکش اما من خودمو زدم به کر گوشی و دویدم رفتمو پشت باغ....

میخواستم ببینم هنوزم اون تابی که روش بازی میکردم هست یا نه....

سبزه و علفها اونقدر بلند شده بودن که تقریبا میتونستم لا به لاشون پنهون بشم.....خنده کنون از لای علفها دویدم و رد شدم....

دستمو رو سبزه ها کشیدم و خودمو رسوندم به تاب....از دیدنش گل از گلم شکفت....پریدم و روش نشستم....

رفتم عقب...بعد پاهامو ثابت نگه داشتمو یه جورایی خودمو رو به جلو هل دادم.....

خندیدم....اونقدر بلند که صدای خنده هام تو کل باغ پیچید....

چقدر من اینجا خاطره دارم...از این باغ سرسبز توی این روستای زیبا ...

اینجا مال یکی از دوستای حاج بابا بود که ده سال یه بارهم سراغش نمیومد آخه خیلی وقت بود که بخاطر زن لبنانیش ساکن همونجا شده بود و خیلی ایران نمیومد.

داشتم همینطوری خودم تاب رو تکون میدادم که حس کردم یه نفر از پشت هلم داد...اونقدر محکم که تاب خیلی اوج گرفت و رفتم بالا......

اولش کیف کردم و یه هورا کشیدم...ولی بعدش تو همون هوا این سوال واسم پیش اومد که آخه کی منو هل داده!؟؟

فورا سرمو به عقب برگردوندم اما کسی رو ندیدم.....

نیشخند زدم...مگه میشه!؟؟ یلدارو صدا زدم....گفتم شاید اون داره سر به سرم میزاره ! ولی جوابی نشنیدم...امیرحسین رو هم صدا زدم ولی از اونم خبری نشد....با دقت و ترس اطرافو نگاه کردم....کاملا مطمئن بودم دوتا دست رو کمرم نشست و هلم داد....

ولی آخه مگه میشد!؟؟

کله امو خاروندم...نمیدونم...شایدم اشتباه کرده باشم...!

اومدم پایین و همونطور که با ترس اطرافمو نگاه میکردم باغ رو دور زدم و دوون دوون خودمو به بقیه رسوندم...

بعد در کمال تعجب دیدم که امیر یلدا رو تخت وسط باغ نشستن و دارن چایی میخورن...ایمان هم تا کمر تو ماشینش خم شده بود....بابا و مامان هم داشتم وسایل رو داخل میبردن....

این منو بیشتر ترسوند با این حال سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم...اینجوری فقط بیخودی اذیت میشدم...همچی رو گذاشتم پای خیال و خستگی راه ....آره حتما خیالاتی شده بودم.....

رفتم و کنار امیر و یلدا نشستم....

یلدا گفت:

-چایی میخوری برات بریزم!؟؟

سر تکون دادمو گفتم:

-آره...ممنون میشم....

یه لیوان بزرگ چایی برام ریخت و بعد داد دستم...لیوان رو گذاشتم کنارم و بعد گفتم:

-حیاط باغ خیلی سرسبز...پر از درخت....پر از گل شقایق.....اصلا دشت گل ....

یلدا با لذت اطرافو تماشا کرد و گفت:

-آره..خیلی خیلی قشنگ.....

ایمان بالاخره در ماشینشو بست و اومد سمتی که ما بودیم...داشت با دستمال دستهاشو تمیز میکرد...یلدا پرسید:

-دنبال چیزی هستی!؟

سر تکون داد و گفت:

-دسته کلیدم....گذاشتم رو سقف ماشین ولی الان نگاه کردم نبود...یهو غیب شد...کل ماشین رو گشتم نبود...

-حالا بیا بشین یه چایی بخور....بعدا میگردی پیدا میکنیم....

ایمان قبول کرد و نزدیک تر شد....چایی که یلدا برای من ریخته بود رو برداشت و گفت:

-همینو میخورم....

من با اخم نگاهش کردمو یلدا گفت:

-این واسه یاسمن...

با خونسردی یه کم از چایی چشید و گفت:

-کوفت خورد یاسمن!

چپ چپ نگاش کردمو گفتم:

-اون مال من بود....

یکم با فاصله کنارم نشست و گفت:

-حالا اینو نخوری نمی میری که!

-ایششششش.....

با عصبانیت بلند شدمو ازشون فاصله گرفتم و رقتم داخل خونه باغ....

خیلی خونه قشنگی بود....واسه اینکه مامان ازم نخواد کار کنم قایمکی خودمو رسوندم به پله ها و رفتم بالا تا خودمو به همون اتاقی برسونم که هر وقت میومدم اینجا شب رو اونجا سپری میکردم....یه جورایی از نظر من قشنگ ترین قسمت این خونه بود و شگفت انگیزترین قسمت پنجره های قشنگ آبی رنگش بود که رو به حیاط باز میشد...

کیف و وسایلم رو همونجا گذاشتم و اول همه جارو گردگیری و مرتب کردم و بعد پرده هارو کنار زدم و پنجره هارو باز کردم....

دستمو رو لبه طاقچه گذاشتم و عطر خوش گلهارو بو کشیدم....

چقدر بهار فصل قشنگ و خو بویی بود و اگه بخوام توصیفش کنم میگم یه یه خانوم زیبارو یا لباسهایی از طیف رنگی سبز که لبخند زیبایی بر لب داره و تو دستش یه سبد پر از گل هست و از هرجا که رد میشه بوی ادکلنش همه رو مست و مدهوش میگنه......

هوا یکم تاریک شده بود....چون چندبار صدام زدن دل از تماشای بیرون از اون ارتفاع برداشتم و از اتاق رفتم بیرون ....

Report Page