-\\

-\\

@liquorna

جه‌مین توی یه خونواده خدمتگذار بدنیا اومده بود. مادرش خدمتکار بود؛ مهربون و زیبا. پدرش باغبون بود، سختکوش و مودب. جه‌مین تنها بچه ـشون بود، چون خدمتگذارایی که توی قصر سلطنتی کار میکردن فقط حق داشتن یک بچه رو داشتن. ولی اهمیتی هم نداشت، جه‌مین بهترین پسری بود که میتونستن بخوان. اوایل، به مادرش کمک میکرد. کنار مادرش می‌ایستاد و توی هر چیزی که دستای کوچیکِ مادرش میتونست انجام بده، همراهیش میکرد. خیلی زود، کارای بزرگتر بهش سپرده شد. دیگه کنار پدرش بود و اکثر وقتش رو با پدرش و توی حیاطِ بزرگ قصر میگذروند؛ جایی که خورشید پوستِ تیره رنگش رو میبوسید.

اونجا بود که 'جنو' رو دید. هنوز هشت سالشم نشده بود، که یه روزِ آفتابی، پسر رنگ پریده و لاغری رو دید که اومد سمتشون و ازشون پُرسید که چیکار میکُنن. دید که چطور پدرش به پسر بچه تعظیم کرد، و وقتی به جه‌مین هم گفت که همون کار رو انجام بده، میدونست که دلش نمیخواد. تعظیم نکرد و پدرش شروع کرد به تعظیم های پی‌در پی و معذرت خواهی، اما پسر بزرگترین لبخندی که میتونست رو تحویلشون داد و از آقای نا اجازه گرفت که با پسرش بازی کُنه. آقای نا با افتخار اجازه داد و اینطور بود که دوستی ـشون شروع شد. جنو عاشق این بود که جه‌مین به عنوان یه دوست باهاش رفتار میکنه، نه به عنوانِ کسی که یه روز قراره روی تختِ پادشاهی بشینه.

همه میدونستن که شاهزاده جوان چقدر جه‌مین رو دوست داره و چقدر بازی کردن رو باهاش به بقیه افرادِ قصر ترجیح میده. جه‌مین اولین دوستِ واقعی‌ای بود که داشت. همه زمانشون رو با هم میگذروندن. و زمانی که جه‌مین سیزده ساله شد، وقتی که مقامات به این نتیجه رسیدن که مسئولیت پذیریِ مورد نیاز رو داره، بلاخره به عنوانِ خدمتکار شخصیِ جنو انتخاب شد. به شاهزاده توی هر کاری که داشت کمک میکرد. توی لباس پوشیدن و حمام، توی آماده کردن همه فعالیتای روزانه شاهزاده، کمک کردن بهش توی همه مسائل درسی‌ای که نیازمند کمک بود؛ که البته برای جفتشون فایده داشت. جه‌مین دَرسایی که هیچ خدمتکارِ دیگه‌ای اجازه یادگرفتنشون رو نداشت، یاد میگرفت، و جنو بیشتر مباحث رو کار میکرد، حتی با وجود اینکه معلم شخصی خودشو داشت. برای هر کدوم از مباحث درسی: آداب سلطنتی، ارتباط اجتماعی، تاریخ، اسب سواری، و خیلی چیزای دیگه.

جه‌مین همیشه اونجا بود که کمکش کنه.

روزهای جه‌مین همیشه با دیدن طلوع خورشید از پنجره اتاق خیلی کوچیکش شروع میشد. بعد، لباس ساده ـش رو میپوشید. بعد از لباس پوشیدن، میرفت توی آبدارخونه کوچیک و کنار بقیه خدمتکارا برای شروع روز آماده میشد. به تک‌تکشون سلام میکرد. به مستخدمایی که قصر رو تمیز میکردن؛ که بهش لبخند میزدن و کار سختشون رو ادامه میدادن. به آشپزا که غذاهای محبوبِ خونواده سلطنتی رو میپختن؛ که همیشه به جه‌مین پیشنهادِ پنکیک میدادن و پسر رَد میکرد. به جاش یه پرتقال برمیداشت که توی راه بخوره. و در آخر، مسئولای اصطبل رو میدید که اسبا رو بیرون میاوردن. جه‌مین عاشق اسب بود.

و بعد از اون، بدون هیچ وقت تلف کردنی به سمتِ اتاقِ آقای جوان میرفت. در میزد، و منتظرِ جوابی میموند که خوب میدونست قرار نیست بگیره. میدونست شاهزاده چقدر خوابیدن رو دوست داره و چقدر از صُبح ها بدش میاد.

در رو باز کرد و وارد اتاق شد، با صدای شادی به شاهزاده صبخیر گفت و پرده ها رو کنار زد. آفتابِ طلایی رنگ از پنجره توی اتاق تابید. از زیر پتو، صدای غرولندِ خفه‌ای اومد و جه‌مین به منبع صدا نگاه انداخت. پسری که خودشو بین پتوی سورمه‌ای رنگش پیچیده بود، توی خودش جمع شده بود و نمیخواست از جا بلند شه. اخمی کرد. "نمیشه محض رضای خدا یه روز ولم کنی جه‌مین؟"

جه‌مین فقط به حرفِ شاهزاده ـش خندید. "معلومه که نه. اگه قرار باشه من هر روز قبل از طلوعِ آفتاب بیدار شم، شما هم باید همین سختیو بکشید، شاهزاده‌ی عزیزم!"

جنو ناله کرد، "ولی من شاهزاده‌م! من باید هر کاری که خودم دلم میخواد رو انجام بدم."

جه‌مین آروم بهش نزدیک شد و روبروش قرار گرفت.

- خُب، اگه به شاهزاده بودنه، که الان شبیهِ شاهزاده ها نیستین! مگه قرار نبود شاهزاده ها جذاب باشن؟

جنو لباشو آویزون کرد. جه مین خندید. "الانم لطفاً بلند شید. بذارید کمکتون کنم لباستونو بپوشید. امروز روزِ طولانی‌ای دارید."

پسر بزرگتر پتو رو کنار زد و روی تخت نشست. موهاش از خوابِ شبِ قبل بهم ریخته بود و چشماشو میمالید. جه‌مین لبخندی زد. شاهزاده ـش هر روز صبح خیلی کیوت میشد.

جنو از تخت بیرون اومد و به سمت دستشویی رفت. جه‌مین توی اتاق تنها موند که لباسِ روزِ پسر رو انتخاب کنه. بعد از چند دقیقه فکر کردن و گشتن توی کُمد لباسای شاهزاده، یه لباس ساده رو انتخاب کرد.

جنو از دستشویی بیرون اومد و دقیقاً کنار تختش ایستاد، جایی که چکمه مشکیش قرار گرفته بود. چرخید و به جه‌مین نگاه کرد، چشماش با انتظار به خدمتکارش خیره بودن. مثلِ یه پاپیِ گُمشده شده بود.

جه‌مین خندید. "واقعاً هنوزم من باید این کارو بکنم براتون؟ چند سالتونه، شاهزاده‌یِ من؟"

دونه دونه دُکمه های لباسِ خواب شاهزاده رو باز میکرد.

جنو نیشخند زد. "نه اینکه خودم نتونم انجامش بدم، ولی اینا کارِ توئه! بعدم، دیشب که خیلی هم از این کاری که داری میکنی ناراحت نبودی!"

جه‌مین ابروشو بالا انداخت. "اوه، چه شجاع شدین سرورم، هوم؟"

پسر کوچیکتر بلخره کارش رو تموم کرد و عقب وایساد. جنو بهش لبخند زد و بعد از بوسه کوچیکی که روی لبای خدمتکارش گذاشت، به سمتِ درِ اتاق رفت.

هنوز اولین باری که شاهزاده بوسیده بودش رو به خوبی یادش میومد. جفتشون شونزده ساله بودن و تقریباً هشت سال از دوستیشون میگذشت. جه‌مین نمیتونست به خودش دروغ بگه، نمیتونست زیباییِ شاهزاده ـش رو انکار کنه. نمیتونست نگاهِ جنو رو هم به خودش، نادیده بگیره.

دوست داشت یه قدم برداره، دوست داشت یه کاری کنه، هر کاری. ولی نمیخواست گیر بیفته. و حتی بدتر! نمیخواست اونطور به شاهزاده ـش بی احترامی کنه.

ولی بعد، یه روز، وقتی شاهزاده داشت از در اتاقش بیرون میرفت؛ برگشت و به جه‌مین خیره شد. بی حرف، صورتِ خدمتکارش رو جلو کشید، بوسه‌ای روی لبش گذاشت، و قبل از اینکه جه‌مین بتونه سوالی بپرسه، از اتاق بیرون دوید و به سمتِ یکی از کلاسای درسش رفت.

جه‌مین از این حرکت جا خورده بود. آره، قبلاً با چندتا از پیشخدمتا و خدمتکارا یه کارایی کرده بود، یه بوسه نباید خیلی براش چیزِ جدیدی محسوب میشد. ولی با اینحال، اونجا ایستاده بود، با بُهت، و انگشتای لرزونش رو به لبش میکشید. میدونست از این جریان هیچ نتیجه خوبی حاصل نمیشه. جنو یه روز باید روی تختِ پادشاهی مینشست. یه روز باید حکومت میکرد. باید با یه دختر خوشگل ازدواج میکرد و ملکه آینده رو معرفی میکرد، و باید یه سری وارث تاج و تخت میاورد، یک از یک خوشگل تر؛ چون با اون صورتِ بی نقص، امکان نداشت بچه هاش چیزی کمتر از اثر هنری بشن

ولی فکر اینکه هر روز صبح با دیدنِ اون موهای بهم ریخته و صورت خوابالود بیدار شه، اینکه همونطور که دستاش دور کمر شاهزاده حلقه ـست به خواب بره... همه اینا عالی بود. بی نظیر بود.

اون روز، با جنو در مورد بوسه حرف زد. توضیح داد که چرا هر چی که توی فکرشونه، در نهایت غیرِ ممکنه. بهش گفت که یه روز، باید ازدواج کُنه و یه ملکه داشته باشه. بهش گفت که اون ملکه، پیشش میمونه و توی همه انتخابای حکومت کمکش میکنه و کسی میشه که جنو بتونه بهش تکیه کنه.

- ولی من تورو دارم. تو میتونی پشتم باشی و اگه تصمیم بدی گرفتم، سرزنشم کنی. همون کاری که مامانم همیشه با پدرم میکنه.

جه‌مین میخواست به اون کلمات لبخند بزنه، اما نتونست. "مثلِ هم نیست. من خدمتکارتونم، نه همسرتون شاهزاده من."

جنو زیرلب گفت، "میتونی همسرم باشی."

- شما لیاقتِ یکی بهتر از منو دارین. یکی که در سطحتون باشه.

- ولی من کسِ دیگه‌ای رو نمیخوام! من تورو میخوام. حتی اگه همیشه صبح زود بیدارم کنی، حتی اگه به موهام بخندی، حتی اگه اونی نباشی که پدر و مادرم برام میخوان. من فقط تورو میخوام، جه‌مین.

و بعد، جه‌مین جنو رو بوسید. انگار دیگه فردایی وجود نداره، انگار دنیا همون لحظه تموم میشد. و شاید، یه جوری میتونستن باهاش کنار بیان. شاید میتونستن درستش کنن. چون این چیزی بود که جفتشون میخواستن.

جنو از صبحونه برگشت. دنبال جه‌مین میگشت، و توی اتاق خوابِ خودش پیداش کرد. پسر کوچیکتر پُشت به در ایستاده بود و از پنجره بزرگِ اتاق خواب، حیاطِ سرسبز قصر رو نگاه میکرد. "لازمه بدونم که چرا جه‌مینیِ موردِ اعتمادِ من اینجا وایساده؟"

جه‌مین برگشت و بهش لبخند زد. "من اینجام که بهتون اطلاع بدم استادِ تاریختون امروز نمیتونه بیاد."

جنو لبخندش رو جواب داد.

- این یعنی میتونم دو ساعتِ کامل رو اینجا با تو بگذرونم؟

لحنش اونقدر پر از ذوق بود که قلب پسر کوچیکتر از خبری که باید بهش میداد به درد میومد.

- نمیشه، شاهزاده‌ی من. پدرتون نمیخوان حتی یک ثانیه رو هم از دست بدید. به جاش کلاسِ آداب ـِتون رو زودتر برگزار میکنن.

جنو لبشو آویزون کرد. "ولی امشب میای دیگه، نه؟"

جه‌مین لبخندِ کوچیکی زد و یقه لباسِ پسر بزرگتر رو صاف کرد.

- معلومه. الانم زود باشید، اربابِ جوان. نمیخواید که استادتون رو منتظر بذارید.

یه مدت بود که این شده بود یه روتینِ هر شبه.

جه‌مین نیمه شب میرفت دمِ درِ اتاقِ جنو، دو بار در میزد، جنو در رو باز میکرد و به پهنای صورتش میخندید.

اوایل فقط یه کنجکاویِ شیرین بود، اما خیلی زود جفتشون فهمیدن که چی دوست دارن.

اولین بارشون رو یادش میومد. مثلِ همیشه، این جنو بود که پیشنهادش رو داد.

- میشه بهم نشون بدی؟

کنار جه‌مین دراز کشیده بود. لحنش یکم تردید داشت و با انگشت روی سینه پسر کوچیکتر خط های نامفهوم میکشید. جفتشون خسته بودن. جنو کل روز توی کلاسای مختلف شرکت کرده بود و جه‌مین مثلِ همیشه، هر جا بهش نیاز داشتن کمک کرده بود. بعد از یه روزِ شلوغ، بلخره تنها شده بودن.

- میخوام بدونم چه حسی داره، و اینطور که شایعات میگن، تو انجامش دادی.

ساکت شد و منتظر جوابِ جه‌مین موند. میدونست جه‌مین نمیتونه ردخواستش رو رد کنه، هر چی که باشه.

پسر کوچیکتر چیزی نگفت، به جاش بوسه عمیقی روی لب شاهزاده ـش گذاشت و عمیق بوسیدش. دستاش آروم روی بدنِ جنو حرکت میکردن. جنو با حواس پرتی دکمه های جه‌مین رو باز کرد و لباسش رو از تنش بیرون آورد. جه‌مین هم همین کار رو با لباس شاهزاده کرد و سرنوشتِ بلوز هاشون، مخفی شدن یه جایی روی زمین بود.

بدنِ جنو سفید بود و بدونِ لک. توی چشمای پیشخدمت برق میزد و نفسش رو میگرفت. میخواست نقطه به نقطه پوستِ پسر بزرگتر رو ببوسه، میخواست جا به جا، کبودی به جا بزاره؛ اما میدونست نمیشه. صبح روزِ بعد، جنو باید مثل همیشه سر صبحونه با پادشاه حاضر میشد.

جنو رو روی تخت خوابوند و خودش روش دراز کشید. روی سینه و ترقوه ـش بوسه های ریز میذاشت و همه دقتش رو میکرد که کبودی و زخم به جا نزاره، با اینکه تک تکِ سلول های بدنش بهش التماس میکردن که این کارو بکنه.

اینکه بدنِ جنو نه لکی داشت و نه جای زخمی، نشون میداد که از خونواده سلطنتیه. برعکسِ جه‌مین، که بدنش آفتاب سوخته بود و پُر از جای زخم. یادگاری‌ای از دورانی که به عنوانِ باغبون به پدرش کمک میکرد.

دستاش نقطه به نقطه بدنِ شاهزاده رو لمس میکردن؛ و خیلی زود، تنها صدایی که شنیده میشد، صدای ناله‌های شاهزاده بود و جمله های شیرینی که جه‌مین، همونطور که درونش ضربه میزد، توی گوشش میگفت.

و اون شب، اولین شب از هزاران شبی بود که اونطور گذروندن.

بعد از یه روزِ طولانی، جنو برگشت توی اتاقش، لباسش رو عوض کرد و منتظر جه‌مین موند که بلخره بیاد. وقتی که صدای اون دو تقِ آشنا رو از سمتِ در شنید، از جا بلند شد و در رو باز کرد.

جه‌مین لبخند زد. "اجازه هست بیام تو؟"

از جلوی در کنار رفت تا پسر وارد بشه. "اجازه هست."

با هیجان لبش رو گاز گرفت و منتظر هر کاری که جه‌مین میخواست باهاش بکنه موند. چند وقتی از شروعِ این قرارای شبونه و کارایی که توش میکردن میگذشت؛ از وقتی که جه‌مین کسی بود که کنترل رو دستش میگرفت و جنو، عاشق این بود که بلخره یک بار و یک جا، کسی باشه که اطاعت میکنه. عاشق این بود که به عنوان شاهزاده و ولیعهد، همه قدرتش رو از دست بده و به جه‌مین این اجازه رو بده که هرطور میخواد باهاش رفتار کنه. احساس میکرد همه مسئولیتاش برای چند دقیقه، از روی دوشش برداشته میشن. این تنها چیزی بود که برای جفتشون ارزش داشت، که شاهزاده‌یِ جوان، بتونه خودش رو توی قرارهای شبونه ـشون آروم کنه.

وقتی برگشت که به جه‌مین نگاه کنه، پسر رو دید که لبه تخت نشسته بود و همونطور که دستشو به سینه زده بود، لبخند میزد. وقتی ابروشو بالا انداخت، جنو دقیقاً میدونست چه معنی‌ای داره. آروم بهش نزدیک شد و بین پاهاش نشست.

جه‌مین کمرش رو گرفت و شاهزاده رو به خودش نزدیک تر کرد. بی دقت، دکمه های لباسی که صُبح خودش تنِ جنو میکرد رو باز میکرد تا زودتر از شرِشون خلاص بشه.

اول، به زانوش اشاره کرد. جنو پاشو روی زانوی پیشخدمتش گذاشت و پسر کوچیکتر، چکمه های چرمش رو در آورد. بعد، بلوزِ ابریشمِ جنو رو از روی سرشونه های جنو روی زمین انداخت و شروع کرد به باز کردنِ دکمه‌های شلوارِ شاهزاده.

وقتی جنو لخت جلوش نشسته بود، چند ثانیه مکث کرد تا اون صحنه رو ذره به ذره توی ذهنش حفظ کنه. اون پوستِ شیری رنگ، اون بدنِ بی نقص، نورِ نقره‌ای رنگِ مهتاب که از بینِ پرده ها روی جنو افتاده بود، نورِ لرزون شمع ها که چهره ـش رو روشن میکردن... زیبا بود. نفس گیر بود. و مالِ جه‌مین بود. جنویِ جه‌مین.

صداش به زور درمیومد. زمزمه کرد، "اینجوری از همیشه قشنگ تری، اگه همه میتونستن شاهزاده ـشون رو اینطور ببینن..."

یکی از دستاش که دورِ کمرِ پسر بزرگتر بود، لیز خورد و پایین اومد و روی باسنِ گرد جنو قرار گرفت. باسنِ نرم پسر رو بینِ دستاش فشار داد و شاهزاده ناله‌ای کرد. با اون یکی دستش، در کشوی کنار تختِ جنو رو باز کرد و جعبه طلایی رنگی بیرون آورد.

انگشتاش رو با روغنِ داخلش پوشوند و دستش رو پایین برد. لب های باسنِ جنو رو از هم فاصله داد و دو تا انگشتش رو همزمان توی سوراخِ تنگش فرو کرد. جنو احساس میکرد زانوهاش میلرزن و تحمل وزنش رو ندارن.

انگشتاش رو بیرون میکشید و دوباره وارد جنو میکرد. "دوست دارید که بکنمتون، شاهزاده‌ی من؟"

شاهزاده چشماشو بست و آروم زمزمه کرد، "آ- آره. منو بکن. لطفاً."

- لطفا چی؟ میدونی که چی باید بگی.

جنو چشماشو باز کرد و به جه‌مین خیره شد. "ارباب. لطفاً منو بکنید ارباب."

جه‌مین با شنیدنِ این کلمات لبخند زد و روی تخت جنو دراز کشید و سعی کرد شلوارش رو دربیاره.

- بیا اینجا.

جنو خودشو روی تخت کشید و جنو کمرش رو گرفت و بوسه آرومی روی بینی ـش گذاشت. دیکِ خودش رو هم با روغن پوشوند و همچنان انگشتاش رو توق شاهزاده حرکت میداد، اونقدر که احساس کرد جنو برای دیکِ پسر کوچیکتر بیقراره. با یه اشاره، جنو فهمید که باید روی دیکِ جه‌مین بشینه.

همونطور که نفس نفس میزد، سعی کرد خودش رو روی آلتِ پیشخدمتش بالا و پایین کنه.

جه‌مین صورتش رو قاب گرفت و عمیق بوسیدش. جنو با همه توانش سعی میکرد خودش رو روی آلتِ سخت شده‌ی جه‌مین فشار بده و اتاق پُر شده بود با صدای غرولند و ناله های از روی لذتِ پسر کوچیکتر. "فقط اگه همه میتونستن اینطوری ببیننت... وارث تاج و تخت، کسی که قراره یه روز حکومت کنه، اینطور ناله میکنه و روی دیکِ یه پیشخدمتِ فقیر بالا و پایین میشه."

جنو عاشق وقتایی بود که جه‌مین باهاش اینطور حرف میزد. عاشق این حسِ ضعیف بودن شده بود، مخصوصاً وقتی که دیکِ بزرگِ جه‌مین، سوراخ تنگش رو گشاد میکرد.

خودش رو بالا کشید، اونقدر که فقط سرِ دیکِ جه‌مین رو توی سوراخش احساس میکرد و دوباره روی اون آلت نشست. از حسِ پر شدن با جه‌مین، بلند ناله کرد.

اینبار جه‌مین هم کمکش میکرد، همزمان توی شاهزاده ضربه میزد. محکم و سریع. آلتش عمیق توی سوراخِ پسر بزرگتر فرو میرفت؛ میخواست تمومِ قسمتای حساسِ جنو رو تحریک کنه. "خوشت میاد وقتی اینجوری میکنمت شاهزاده‌ی من؟ دقیقاً مثل این هرزه‌ای که هستی."

صداش آروم بود و لحنش شیرین؛ انگار میخواست جنو رو مسخره کُنه؛ انگار میخواست با آوردنِ 'شاهزاده' و 'هرزه' درکنارِ هم، واکنشش رو ببینه.

ضربه هاش به طرزِ کلافه کننده‌ای آروم شده بودن، فقط برای اینکه دوست داشت برق نیاز رو توی چشمای شاهزاده پیدا کنه.

- بله، ارباب. عاشقشم.

جنو ناله کرد و سرشو با لذت به عقب خم کرد. جه‌مین گفت که اگر واقعاً عاشقشه، دوباره حرکت کنه؛ پس این همون کاری بود که کرد. خودش رو بالا کشید و اینبار حرکاتش تندتر بود. سعی میکرد به جه‌مین نهایت لذت رو بده، به جه‌مینی که سرگرمِ زمزمه کردنِ جمله های عاشقانه توی گوشش بود.

خودش رو جلوی مردمش تصور میکرد، همونطوری که بود، همونطوری که پر از تمنا دیک جه‌مین رو توی خودش جا میداد. اینکه چطور همه بهش خیره شدن، به شاهزاده‌ای که بخاطر یکی از پیشخدمتاش به اون روز افتاده، که چطور زانوهاش میلرزه و از بینِ پاهاش، قطره های کام میچکه. همه میدیدنش که چطور ناله میکرد، اسم کسی رو ناله میکرد که با همه وجود عاشقش بود و میدونست که نمیتونه باهاش باشه.

سرعتش رو بیشتر کرد، سریع تر و محکم تر خودش رو حرکت میداد.

- تو یه هرزه خرابی، مگه نه؟ برای من ناله میکنی و التماس میکنی که بکنمت.

- بله ارباب. برای شما، فقط برای شما.

ضربه های جه‌مین روی پروستاتش محکم تر و عمیق تر شده بود. احساس درموندگی میکرد و لذتی که هر لحظه بیشتر و بیشتر اوج میگرفت و گرمای آشنای زیر شکمش که نشون میداد باید خودش رو خالی کنه.

نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد، "لطفاً."

منتظر یه نشونه بود، یا هر چیزی. هر چیزی که نشون میداد پیشخدمتش بهش اجازه ارضا شدن رو میده.

- خیلی خوب بودین، شاهزاده‌ی من.

جه‌مین موهاشو از روی پیشونیش کنار زد. "ارضا شو. برای من ارضا شو، جنو."

وقتی شاهزاده اسمش رو از زبون جه‌مین شنید، احساس میکرد که دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه. چشماش رو محکم روی هم فشار داد و ناله های بلندِ لذت، راه خودشون رو از بینِ لباش به بیرون پیدا کردن.

دفعاتی که جه‌مین به اسم صداش میکرد خیلی کم بود. معمولاً 'شاهزاده' یا 'اربابِ جوان' صداش میکرد. جنو عاشقِ شنیدنِ اسمش با صدای جه‌مین بود.

پیشخدمت، ضربه های محکمش توی بدن جنو رو متوقف نکرد. "وقتی برای من ارضا میشی، خیلی پر از خواستن و قشنگی، جنو."

شاهزاده فقط تونست از شنیدنِ اسمش ناله کنه. چند ثانیه بعد، جه‌مین هم به اوج رسید و جنو میتونست گرمای آشنای کامِ پسر کوچیکتر روی توی خودش احساس کنه.

جنو از روی آلتش کنار کشیدش، و روی تخت، کنار خودش خوابوند. بوسه طولانی‌ای روی لبش خواست. عمیق، پر از خواستن، پر ای عشق، پر از قدردانی.

از جا بلند شد و به سمتِ دستشویی رفت. وقتی برگشت، یه حوله گرم توی دستش بود. مشغولِ تمیز کردنِ بدن شاهزاده شد.

- جه‌مین.

شاهزاده چشماش رو بسته بود. از صداش خستگی میچکید. جه‌مین در جواب هومی گفت که باعث شد جنو ادامه بده، "عاشقتم. خیلی زیاد."

جه‌مین لبخند زد و صورتِ پسر بزرگتر رو قاب گرفت. با انگشتِ شست، گونه های جنو رو نوازش کرد. "منم عاشقتم، جنو. بیشتر از چیزی که آرزو میکردم داشته باشم."

دوباره بوسیدش. همونطور که لبش روی لبِ جنو بود گفت، "یه لیوان آب میل دارید، شاهزاده‌ی من؟"

جفتشون بلند زدن زیرِ خنده. خوشحال و راضی بودن. برای اون لحظه، هیچی برای نگرانی نداشتن.

وقتی زمانش میرسید، به مشکلات فکر میکردن. اما برای اونم راهی پیدا میکردن. با هم. مثلِ همیشه.

Report Page