😃

😃

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۲۹

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


طی یک تصمیم کاملا مشورت گونه قرار شد دو روز قبل از سر رسیدن 13بدربریم باغ یکی از دوستای حاج آقا....

این ایام همیشه حال و هوای خاص خودش رو داشت....و من چون قبلا تو گذشته یه بار به اون خونه باغ درجه یک رفته بودم حسابی بابت این تصمیم ذوق زده شده بودم....

البته اینکه حاج آقا این پیشنهاد رو داده بود دلیلش بیشتر به یلدا و امیرحسین هم مربوط میشد....

ومنم فارغ از اتفاقات پیش اومده واسه خودم سعی کردم مثل این عاشق پیشه های مجنون حالت زارت به خودم نگیرم و خکشی هامو به خاطر اخلاقای گه ایمان زهرمار نکنم........

اصلا شاعر میگه شد شد نشد نشد!

رفتم و به سفهرش فاطی جون از پشت بوم یکم زغال آوردم...

موقع پایین اومدن پدر مینارو دیدم که جلوی در مشغول صحبت با ایمان بود.قبل اینکه متوجه ام بشن فورا چند قدم به عقب رفتم و به حرفهاشو گوش دادم...

ایمان از عموش پرسید:

-جای خاصی میخواین برین!؟

-اره دیگه...زور زن و بچه زیاده...قراره بریم کیش...فردا بلیط داریم و احتمالا تا چند روز بعد 13هم نیایم....

-خوبه...گشت و گذار کلا لازم....

-تو همراه ما نمیایی!؟خسته نشدی از این تهران!؟؟ بیا بریم یه حال و هوایی عوض کنیم....

کاش باخودشون میبردنش تا از شرش خلاص میشدم....واقعا دعا دعا میکردم با عموش اینا بره آخه جدیدا زیاد رو مخم بود...همه چیزش از اخلاق و رفتارهاش گرفته تا حرفهاش...واقعا که بشر رو مخی بود اما اون گفت:

-نه....آخه راستش...من فقط تا یکی دو روز آینده اینجا هستم.....بعدشم دوباره درگیر کار میشم....خیلی تعطیلی ندارم....تا بخوام برم اونجا باید برگردم....

-آهان که اینطور.....

ایشششش! چه بد که نشد خبر مرگش با عموش بره.....

اجازه دادم تا حرفهاشون تموم بشه و بعد که مطمئن شدم رفتن از پله ها پایین اومدم و رفتم سمت خونه....

در نیمه باز رو کنار زدم و گفتم:

-وای وای من آماده ام....اونم با زغالهااا.....

مامان درحالی که وسایل رو مرتب و منظم تو سبد میچید گفت:

-چقدر دیر کردی! رفتی زغال بیاری یا زغال بسازی؟؟؟

بابا جلوی آینه ایستاده بود و م‌هاشو شونه میکرد...نگاهی کوتاه به ما انداخت و گفت:

-زود باشین دیگه....چقدر لفتش میدین....


مامان بلند شد...تمام وسایل رو کنارهم گذاشت و گفت:

-همچی آماده است...ماهم آماده ایم...

وسایل رو برداشتیم و از خونه رفتیم بیرون ...یلدا و امیرحسین هم قرار شد با ایمان بیان...هرچند که آرزو داشتم این اتفاق نیفته و اون بچه پرروی اعصاب خراب کن نیاد...اما خب...نشد که نیاد!

راهش یکم طولانی بود...چندباری توی مسیر ماشینهارو نگه داشتن و چایی خوردن...توراه مسیر بخلطر طولانی بودن، یکم واسم حوصله سر بر شده بود....با خستگی گفتم:

-حاج بابا حداااقل یه آهنگی...ترانه ای...شیش و هشتی....سوسن خانمی چیزی بزار دلمون وا بشه....

بابا اخمی کرد و گفت:

-باشه...تو بشین سرجات و اینقدر ورجه وورجه نکن منم برات اهنگ میزارم....

اینو گفت و مثلا آهنگ گذاشت اونم چه آهنگی....صدای محمود کریمی که تو ماشین پخش شد یاد تمام بدبختی هام افتادم......

اصلا مشخص نبود داره شاد میخونه یا غمگین....بدنمو کش آوردم و خاموشش کردم و گفتم:

-دست شما درد نکنه....ولی من ترجیح میدم اصلا تا رسیدن به اون باغ به هیچی گوش ندم...

مامان یه تیکه سیب دهن بابا گذاشت و گفت:

-تصمیم خوبیه عزیزم....بشین سرجات و منظره تماشا کن.....

دست به سینه تکیه ام رو به عقب دادمو رو صندلی ها ولو شدم....

کاش اصلا با خانواده عمو اینا رفته بودم...اتفاقا میلاد بهم گفت ولی گوش نکردم...از نظر خودم یه مدت دوری از ایمان لازم بود....

تو فکر بودم که ماشینشو آهسته از کنارمون رد شد و دقیقا همون لحظه باهاش چشم تو چشم شدم.....

نگاه پر اخمی بهش انداختم و با انزجار و نفرت رومو ازش برگردوندم.....

فکر کرده چون ریششو زده خوشتیپ کرده خبریه.....

اصلا به پای چپم که ازم عصبانیه...والا....

Report Page