..
TOMخسته نفس عمیقی کشید، در رو پشت سرش بست و کیف مشکی رنگش رو روی صندلی گذاشت، لازم نبود به کفش های داخل جاکفشی نگاه کنه تا بفهمه دوست پسرش زودتر از اون خونه اومده و تلویزیون روشن که هنوز برنامه کودک پخش میکرد، به این معنی بود که دوست پسرش دخترشون رو هم با خودش آورده.
با اینکه روز سخت و خسته کننده ای رو گذرونده بود، فکر اینکه بلاخره میتونه تا فردا کنار کسایی که دوستشون داره استراحت کنه لبخند بزرگ و پهنی روی لبهاش نقش بست، سعی کرد خیلی آروم باشه، احتمال میداد خواب باشن؛ چراغ ها خاموش بودن و کپه پتوی بزرگی روی کاناپه برآمده شده بود و یعنی دخترشون دوباره روی کاناپه خوابش برده بود.
جونگین معمولا زود خونه میاومد، اما اینبار بخاطر یکی از کلاس هاش دیرتر خونه رسید، فراموش کرده بود به دوست پسرش درمورد اینکه امشب دیرتر میرسه خونه چیزی بگه و این، حضور پسر بزرگتر همراه با دختر بچه ی خوابیده روی کاناپه رو توجیه میکرد.
روبروی کپه پتو و جلوی تلویزیون ایستاد و با دیدن صحنه روبروش، خودش رو کنترل کرد تا لبخندش تبدیل به خنده ی بلندی نشه و دوست پسرش و دختر بچه ی توی بغلش رو بیدار نکنه.
طوری که هردو توی بغل و چسبیده به هم خوابیده بودن زیادی شیرین بود و جونگین اگه انقدر خسته نبود احتمالا ترجیح میداد بقیه ی روز همونجا بشینه، به چهره ی هردو خیره بشه ولی ترجیح میداد اول از همه دخترشون رو داخل تخت خواب بذاره.
-بیا اینجا عزیزدلم
زمزمه وار گفت و دختربچه رو از توی بغل دوست پسرش بیرون کشید و سمت اتاقش رفت.
در واقع، نمیشد "یِری" رو دختر جونگین دونست، یِری دختر پنج ساله ی دوست پسرش بود که خیلی وقت پیش مادرش اون و مرد بزرگتر رو تنها گذاشت، و بااینکه یِری هرروز به مادرش هم سر میزد، اما بازم جونگین رو بعنوان عضوی از خانواده اش قبول کرده بود و این واقعا پسر رو خوشحال میکرد.
بعد از اینکه پتو رو روی دختربچه کشید، از اتاق بیرون اومد و قبل از اینکه جلوتر بره، توی بغل شخص روبروش فرو رفت.
-ببخشید قشنگم، منتظرت مونده بودیم ولی یِری خوابش برد و منم...
جونگین تکخند کوتاهی زد و قبل از اینکه مرد جمله اش رو تموم کنه، لبهاش رو بوسید :"اشکال نداره سهونا، ممنون که منتظر موندی. یادم رفته بود بهت بگم امشب دیر میام خونه... ببخشید زیادی منتظر موندین"
سهون لبخند کوچیکی زد و خمیازه ای کشید، بدون اینکه اجازه بده پسر کوتاهتر از بغلش بیرون بیاد، سرش رو روی شونه ی جونگین گذاشت و گردن پسر رو بوسید :"خسته ای، بریم بخوابیم؟"
-نباید امشب یِری رو ببری پیش مامانش؟
سهون با لبخند بزرگی که دیده نمیشد، سرش رو به دو طرف تکون داد :"داهی گفت اشکال نداره و یِری میتونه امشبو پیش من بمونه، البته خب... بیشتر بخاطر اینکه میدونست قراره تو مراقبش باشی"
بعد هم با به یاد آوردن اینکه همسر سابقش رسما ده بار تاکید کرد که حتما یِری رو ببره پیش جونگین، خنده ی آرومی کرد.
پسر کوچیکتر سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با بالا آوردن سر سهون، دوباره لب پایین مرد رو بوسید و دست هاش رو دور کمر سهون حلقه کرد :"پس باشه، واقعا نیاز دارم بخوابم"
با تاکید محکمی روی خوابیدن گفت و کاملا مشخص کرد که قصد هیچ کار دیگه ای بجز خوابیدن رو نداره و با دیدن چهره ی افتاده ی دوست پسرش نیشخندی زد.