...

...


گفت‌وگوی سیدامین موسوی‌زاده با دکتر حسن مرادی، استاد فلسفه و پژوهشگر حوزه دین

امام،فعلیت تمام جهان است


دکتر حسن مرادی، علاوه بر تحصیل در حوزه علمیه قم، دکترای خود را در رشته فلسفه و کلام اسلامی از دانشگاه تربیت مدرس گرفته است. او علاوه بر مدیریت گروه فلسفه دانشگاه شاهد، در مدرسه عالی شهید مطهری و مؤسسه آموزش عالی صدرا، فلسفه و کلام تدریس کرده است. با او در زمینه بحث کلامیِ «استدلال عقلانی لزوم امامت» به گفتوگو نشستهایم که در ادامه میخوانید:

آیا موعودگرایی با استدلال و عقلانیت قابل دفاع است؟ یا اینکه صرفاً گفتمانی درون دینی است؟

موعود به این معنا که «باید انسان کامل وجود داشته باشد»، در کلام و عرفان و فلسفه مورد بحث قرار گرفتهاست و به دین خاصی هم منحصر نیست. در این بحث، متکلمان از این استدلال بهره گرفتهاند که هر کس آفرینش جهان را انجام داده است باید هدایت آن را نیز بر عهده گیرد. خداوند نمیتواند کسی را خلق کند و سپس او را رها کند. برای هدایت باید به او توانایی فهم هدایت را عطا کند که این فهم همان «عقل» است.

اما از آنجا که این عقل گاهی تحت تأثیر هوی و هوس و احساسات واقع میشود، کافی نخواهد بود و باید «وحی» نیز باشد تا به او کمک کند. این وحی باید توسط «نبی» بیاید و توسط «امام» حفظ شود. چون در صورت نبود او، وحی مورد تفسیرهای نادرست واقع میشود. باید گفت که چنانچه سلسله انبیا به پایان برسد، سلسله اولیا را پایانی نیست. این چکیده سخن «متکلمان» است.

همین حرف را فیلسوفان به گونهای دیگر بیان میکنند که این بیان بر تقسیم مشهور ارسطویی حکمت به «حکمت نظری» و «حکمت عملی» مبتنی است. بنا بر نظر آنان، کسی در حکمت نظری به کمال میرسد که از «عقل هیولانی» به «عقل بالملکه» و از آن به «عقل بالفعل» و از آن به «عقل بالمستفاد» گذر کرده باشد. کسی که به این مرحله اخیر برسد، برای همیشه و بدون وقفه به تمام حقایق نظری و بدیهی

دسترسی دارد.

از سوی دیگر، کسی میتواند در «حکمت عملی» به کمال برسد که عقلش بر تمام مراتب مادون، خیال و حس و مانند آن، تسلط داشته باشد تا به ملکه عدالت برسد. همه انسانها میتوانند به صورت بالقوه به این دو کمال دست پیدا کنند. اما باید «نبی» یا «وصی» وجود داشته باشد تا بتواند قوه انسان را به فعل برساند.

در عرفان نیز اینگونه استدلال شدهاست که اسم اعظم «الله» که اسم جامع خداوند است و همه اسماء او را شامل میشود، باید مانند بقیه اسماء «مظهر» داشتهباشد و این مظهر همان «انسان کامل» است. باید همواره موجودی در جهان باشد که بتواند محل ظهور اسم «الله» باشد که این «ولیالله» خود میتواند نبی باشد یا

نبی نباشد.

شما کلیات توجیه استدلالی و عقلی لزوم امامت در همه زمانها را در فلسفه و کلام و عرفان به طور خلاصه بیان کردید. اما به نظر میرسد همه این استدلالها به نوعی دچار «مغالطه آرزواندیشی» باشند، به این معنی که بیان میکنند <خوب است چنین کسی وجود داشته باشد، پس چنین کسی وجود دارد.>

مغالطه مشهور مرغ و تخممرغ در همه جا خود را به انحای گوناگون نشان میدهد. بیان فلسفی این مغالطه، مغالطه «فعلیت» و «قوه» است: آیا قوه بر فعل تقدم دارد؟ یا بالعکس، فعل متقدم بر قوه است؟ هنگامی که مسأله را اینگونه ببینیم، واضح خواهد بود که «فعلیت» باید تقدم داشتهباشد.

خداوند خود بالفعل محض است و یک بالفعل میتواند بالقوه را پدید آورد. حال در انسان کامل نیز به همین صورت است. اینگونه نیست که انسان کامل موجودی آرزویی باشد. در واقع اگر انسان کامل وجود نداشته باشد ما نیز نخواهیم بود. همانگونه که اگر ذرات بنیادی فیزیک وجود نداشته باشند، عناصر صد و چند گانه شیمیایی نیز وجود ندارند.

به نظر میرسد باز همان مغالطه در کلام شما در حال تکرار است.

ما در معرفتشناسی با جریانی به نام «ناواقعگرایی» مواجه هستیم که در حوزههایی چون روانشناسی و جامعهشناسی نیز بروز دارد. روانشناس معتقد است که ما یک پدر زمینی داریم که ما را حمایت میکند. همانطور که بزرگ میشویم به ضعف این پدر زمینی پی میبریم و در نتیجه برای خود یک پدر آسمانی آرزو میکنیم. جامعهشناس نیز معتقد است برای حفظ جامعه، بشر به قانون نیاز داشته و برای اعتبار آن قانون، آن را به وضعکنندهای به نام «خدا» نسبت دادهاست. از این رو، هم جامعهشناس و هم روانشناس خدا را امری آرزویی میدانند. همچنان که «دن کیو بیت» در جمله مشهور خود میگوید «خداوند مجموعه آرزوهای اخلاقی ما است.» البته این تفکر یک تفکر قرن بیستمی نیست. این نزاع قدیمی را داشتهایم که عدهای قائل بودهاند که کلیات تنها یک اسم هستند و هر چه هست جزئیات است و در مقابل برخی معتقد بودهاند جزئیات چیزی نیستند مگر پرتویی از کلیات.

در زمان باستان نیز ارسطو نظریه مُثُل افلاطون را نپذیرفت چرا که با مسأله خلأ یا شکاف مواجه بود و نمیدانست فاصله مُثُل و این عالم را چگونه پر کند. این مغالطه همیشه وجود داشته است: آیا باید «بالفعل» متقدم باشد یا «بالقوه»؟ آیا باید کلیات باشند تا جزئیات پدید آیند یا خیر؟ آیا باید مُثُلی باشند تا اشیا پدید آیند یا خیر؟ کسانی که از پایین به بالا نگاه میکنند میگویند «بالفعل» چیزی تخیلی و آرزویی است اما کسانی که از بالا به پایین مینگرند معتقدند اگر آن بالایی نباشد، امر پایینی چگونه پدید آمده است.

و از اینجا چگونه به بحث «ولی» و «انسان کامل» میرسیم؟

بحث انسان کامل هم از همین مسأله نشأت میگیرد. آیا انسان کامل یک چیز انتزاعی است که ما در ذهن خود به آن شکل دادهایم؟ به نظرم اینجا دیگر بحث برهانی نیست. در فیزیک مدرن هم همین مسأله وجود دارد: آیا اول عالَم هست و بعد قوانین فیزیک از آن استخراج میشود یا اول قوانین فیزیک هست و بعد عالَم مطابق آن پدید میآید؟ فیلسوفانی مانند صدرا میگویند «بالقوه» در واقع همان «بالفعل» است که یک رشته قیدهای فرعی دارد.

 مثل یک استاد دانشگاه که در رشته خود کامل است اما هنگامی که به دبیرستان یا دبستان میرسد مقداری از علم خود را بروز نمیدهد اما در واقع یک استاد کامل، هست و بعد یک دبیر یا آموزگار پدید میآید.

به هر حال، این یک امر بسیار بنیادی است. ولی برداشت من این است که اگر کسی در فلسفه یا در علوم تجربی پخته شود به دیدگاه دوم یعنی تقدم فعلیت بر قوه معتقد میشود.

ارسطو جهان مُثُل را قبول نکرد ولی برای توجیه حرکت قوه، به «فکرِ فکر» متوسل شد که در آن دوباره سخن افلاطون را به شیوهای دیگر بازطرح کرد. او علت حرکت هیولا از قوه به فعل را توجه به مبدأ غایی دانست چرا که نمیتوانست بگوید جهان، امری تخیلی است. البته داروینیستها، چه در علوم زیستی و چه در علوم اجتماعی همین را ادعا میکنند و میگویند جهان به صورت اتفاقی پیش میرود و علت غایی وجود ندارد. اما این دیدگاه با یک اشکال اساسی مواجهه است: مطابق اصل دوم ترمودینامیک جهان به سوی حداکثر بینظمی پیش میرود. پس چطور از دل این طبیعت، نظمهایی پیچیده پدید میآیند.

 این اشکال با طول زمان و مانند آن توجیهپذیر نیست. تامس نیگل در کتاب «ذهن و کیهان» سؤال جالبتری را مطرح میکند. او میپرسد حتی اگر نظمها و پیچیدگی را توجیه کنیم، با پدیده ذهن چه خواهیم کرد؟ کسی نمیتواند به وجود آمدن ذهن از ماده را توجیه کند. پدیدههای ذهنی مانند لذت یا بدجنسی قابل فروکاهش به پدیدههای فیزیکی نیستند.

تمام این استدلالها وجود آغازین انسان کامل را توجیه میکنند. برای اثبات «وجود تداومی ولی» که همان بحث «موعود» است چه برهانی میتوان آورد؟

اتفاقا کاملاً بر عکس است. آنچه گفتیم همه از «وجود تداومی ولی» است. انسان کامل «بالفعل» است و ما همه بالقوه هستیم. حرکت از قوه به فعل که هنوز محقق نشده است. پس همه ما به وجود بالفعل نیاز داریم. اینجا بحث تکوینی است. امام در اینجا یک فرد تاریخی نیست. او فعلیت تمام جهان است.


Report Page