...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۲۵

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


حتی تا وقتی هم روی مبل نشستم بهش نگاه نکردم...خیلی سخت داشتم جلوی خودمو میگرفتم....

چیزی تا سال تحویل نمونده بود...بابا قرآن گرفته بود توی دستش و نجوا کنان لب میزد....

مامان و یلدا باهم بگو بخند میکردن و امیرحسین تند تند کنالای تلویزیون رو عوض میکرد...

دلم میخواست دیدش بزنم ولی نمیخواستم ببسنه که میخوام تماشاش کنم یا حتی حس کنه تو دلم واشه دید زدن صورتش هیهات و کنفیکون!!!

به بهونه برداشتن آجیل یکم خودمو خم کردم و بعد از گوشه چشم نگاهش کردم....

وای خدا قلبم! چقدر تغییر کرده بود..چقدر خوش قیافه و حذاب و دوست داشتنی شده بود...

این نگاه کوتاه لعنتی گرچه چند ثانیه هم طول نکشید اما همین چند ثانیه واسه دیدن اون شدت از جذابیت لازم بود....دست و دلم لرزید....کاش قهر نبودم تا با خیال راحت بهش نگاه میکردم...کاش اصلا نمیزاشتم ریششو بزنه....آره اره...نباید اجازه میدادم...اینجوری قیاقه اش خیلی اومده تو چشم....!

با اینکه نگاهش نمیکردم اما بخاطر شعاع دید میتونستم حس کنم سرش تو گوشیه و داره چت میکنه!

یعنی داشت به کی پیم میداد!؟؟؟ نکنه دوست دختر جدید گرقته باشه!؟؟ نکنه دوباره رقته باشه با مینا....اه...این دم عیدی چه شرایط بدی...چه حس و حال گهی!!!

کاش اون نگاه کنه...کاش یه حرکتی...یه کلامی...یه چیزی بگه که دوباره باهام آشتی کنیم!

قبل سال تحویل اما از روی مبل ببندش شد....

یلداپرسید:

-ایمان جایی میخوای بری!؟؟

صورتشو ندیدم اما صداشو شنیدم که گفت:

-آره....هنو میام داده برم بالا....

یلدا که خیلی با خانواده ی عموش جور نبود گله مند گفت:

-عه...من دلم میخواد اینجا باشی...نمیشه بعدا بری....

-نه آخه پیام داده...نتونستم بگم نه...

بابا قرآن رو بوسید و گذاشت گنار و بعد گفت:

-برو ایمان جان...عموته...بزرگترته...بدون اینکه خودش بگه باید بری پیشش...برو بابا جان.....

وای خدایاااااا...دلم میخواست منفجر بشم...یعنی اون میخواست سال نو رو پیش اون مینا بگذرونه!؟؟ اون مینای حسود بد مزخرف لعنتی!

بلند شد...خداحافظی کرد و بدون اینکه حتی به من نگاه هم بندازه از اونجا رفت بیرون...

خیلی حالم گرفته شد...خیلی زیاد! اصن یه جورایی از این رو به اون رو شدم چون دلم میخواست پیشم باشه...شاید باور نکردنی باشه...ولی دیگه حتی میلی به اون میوه ها... اون آجیلها....اون پسته ها...اون بادمها...نه...میلی به هیچکدوم نداشتم....فقط مجبور بودم یه لبخند مصندعی زورکی روی لبهام بنشونم....همین و بس...

دیگه چیزی تا تحویل شدن سال نمونده بود...شاید چند دقیقه...همه خیره بودیم به صفحه تلویزیون و گوش سپرده بودیم به صدا و حرفهای احسان علیحانی......

مامان که بخاز ماه عسل بدجور عاشق علیخانی بود دستاشو به حالت دعا برد بالا و گفت:

-خدایا به جق همین لحظه ی زیبا یه همچین دومادی نصیبم کن...یه پسر باهمین کمالات! یکی که همش بانی خیره!میدونم جز غیرممکنهاست ولی یه کاریش بکن!

امیرحسین و یلدا از دعای مامان زدن زیر خنده...منم که کلا تو حس و حال خودم بودم...بابا مامان رو چپ چپ نگاه کرد و گفت:

-زن اخه این چه دعایی!

مامام مظلوم گعت:

-آخه حاج آقا من این پسر رو خیلی دوست دارم...هم خکش قیافه اس...هم خوش قد و بالاست...هم اینکه بانی کلی کار خیره....هم عاقل..هم بالغ....هم فهمیده اس..هم اینکه کلی کار خوب و خیر انجام داده....

بابا اجازه داد تا حرفهای مامان تموم بشه و بعد گفت:

-حالا بنظر خودت چجوری ممکنه یه همچین آدمی یا اینهمه بقول امروزیا آپشن بیاد یاسی مارو بگیره....

-هییی..آره والا....

صدای قه قهه های یلدا و امیر حسین منو از فکر ایمان بیرون کشید...

شوخی هاشون اصلا نه اذیتم کرد و نه حتی توجه امو جلب کرد...من واقعا دمغ بودم...خیلی زیاد.... حس و حال هیچی رو نداشتم...هیچی!

عیدی که اینجوری بخواد تحویل بشه اصلا نمیخوام تحویل بشه!

داشتم ثانیه شمار رو نگاه میکردم ..ثانیه اس که میگفت داریم لحظه به لحطه به سال جدید نزدیک میشیم که همون موقع یه نفر تند تند به در زد...

با قلبی تپنده و صورتی سرشار از امید بلند شدمو گفتم:

-من وا میکنم.....

تقریبا به سمت در پرواز کردم....امیرحسین با خنده گفت:

-زود بیا وگرنه تا اخر سال مجبور میشی هی در واکنی.....

یه حسی بهم میگفت ایمان....و من امیدوار بودم حسم درست باشه....

یه نفس عمیق کشیدم و بعد درو باز کردم....

Report Page