...

...


شطح‌نویسی در مترو

در جست‌وجوی مدینه فاضله 


طنزی از سیدامین موسوی‌زاده



ابونصر فارابی ایستاده جلو نقشه مترو که روی تابلو بالای در واگن نصب است. نگاهش را می‌چرخاند و تمام مسیر و ایستگاه‌های خط‌های مختلف را مرور می‌کند.

واگن می‌ایستد و در باز می‌شود. ملت می‌خواهند سوار شوند. یکی او را هل می‌دهد و می‌گوید: «عمو برو جلوتر.»

فارابی تشر می‌زند: «مگه نمی‌بینی دارم توی تابلو دنبال مسیرم می‌گردم.»

یکی دیگر می‌گوید: «این تابلو که نگاه کردن نداره. خب از یکی بپرس.»

فارابی می‌گوید: «از کی بپرسم؟»

منوچهر نوذری که کنار در ایستاده می‌گوید: «از خودم بپرسید.»

در به زور بسته می‌شود و واگن راه می‌افتد.

کسی که اول از همه او را هل داده بود می‌گوید: «حالا کجا می‌خوای بری؟»

فارابی می‌گوید: «مدینه فاضله!»

منوچهر نوذری می‌پرسد: «این اصلاً توی فیلم بود؟»

بایزید می‌گوید: «بله. البته که بود.»

فارابی می‌پرسد: «خب چطوری باید برم؟»

بایزید می‌گوید: «همه جا هست. باید خوب نگاه کنی تا پیداش کنی.»

فارابی می‌پرسد: «عارف‌بازی درنیار مرد حسابی. من صبح تا حالا دارم از این خط به اون خط می‌رم. هنوزم پیدا نکردم.»

زکریای رازی با چشم نابینا می‌رسد به فارابی و می‌گوید: «آقا فال حافظ نمی‌خواین؟ بلکه توش نیت شما هم باشه.»

حافظ که با شاخ‌نبات روی صندلی دونفره‌ای برای خودشان نشسته‌اند، می‌گوید: «من خودم اینجا حی و حاضر هستم، فال من رو برای چی بی‌اجازه می‌فروشی.»

رندی می‌گوید: «خب خودت رو که کسی صنار نمی‌خره. اما این فال‌ها خریدار دارن. این بنده خدا هم مستحق است. سخت نگیر.»

حافظ می‌گوید: «ای آقا. اقلاً کپی‌رایتش را به من بدهند.»

فارابی می‌گوید: «فکر کردی اینجا مدینه فاضله است مرد حسابی.»

حافظ می‌گوید: «پس مدینه فاضله کجاست؟»

منوچهر نوذری می‌گوید: «دلت خوشه؟ این جماعت دو ساعته دنبال همین ایستگاهه می‌گردن. هیچ کی هم خبر نداره.»

بایزید می‌گوید: «همیشه یکی هست که بدونه.»

واگن به ایستگاه بعدی رسیده. چند نفر دیگر پیاده می‌شوند و پشت‌بندش یک جماعت دیگر می‌ریزند داخل.

ابن‌سینا می‌گوید: «بابا من قلنج دارم. این قدر فشار ندین.»

ابن‌تیمیه همان‌طور که هل می‌دهد می‌گوید: «من هم عجله دارم آقای عزیز. این به اون در. برو عقب‌تر بذار سوار بشیم.»

ابن‌تیمیه نگاه می‌کند به فارابی که زل زده به تابلو نقشه ایستگاه‌ها. می‌گوید: «چیه آقا؟ شفا می‌ده که ولش نمی‌کنی؟ برو عقب‌تر مردم راحت‌تر سوار شن.»

منوچهر نوذری می‌گوید: «چرا همه به این بنده خدا گیر دادین. این فقط داره دنبال مدینه فاضله می‌گرده. بی‌آزاره.»

غزالی خودش را به لطایف‌الحیل داخل واگن جا می‌دهد. در بسته می‌شود و قطار دوباره حرکت می‌کند. غزالی از فارابی می‌پرسد: «آقا می‌خوای بری مدینه فاضله؟»

فارابی که فکر می‌کند بالاخره دارد به حقیقت نزدیک می‌شود، با خوشحالی می‌گوید: «بله. بله. بله.»

غزالی می‌گوید: «عجالتاً باید در همین ایستگاه دروازه «دولت» پیاده بشی و خط عوض کنی.»

فارابی می‌پرسد: «پیاده که شدم، کدام خط را سوار بشم؟»

غزالی می‌گوید: «این را دیگر شک دارم. یا اصلاً خوب که فکر می‌کنم شاید باید یک جای دیگر خط عوض کنی.»

ابن‌تیمیه می‌گوید: «ایستگاه آزادی نباید خط عوض کنه؟»

قطار به ایستگاه می‌رسد و در باز می‌شود. علی معلم می‌خواهد بیاید داخل اما جا نیست. می‌گوید: «آقایون خانم‌ها، لطفاً اجازه بدید من هم سوار بشم. گروه آفیش کردیم، همه عوامل الان منتظر منن. من علی معلم هستم.»

فارابی با متانت می‌گوید: «معلم؟ معلم چندم؟»

علی معلم سرانجام موفق می‌شود سوار شود. قطار راه می‌افتد. علی معلم جواب می‌دهد: «چندم نداره که. علی معلم. من علی معلمم. همین.»

فارابی این بار با کمی عصبانیت می‌گوید: «ببین عمو. معلم اول که ارسطو بود و عمرش رو داد به شما. معلم ثانی هم که منم. حالا تو چی می‌گی این وسط؟»

علی معلم می‌گوید: «بابا معلم فامیلیمه. علی معلم.»

ابن‌سینا می‌پرد وسط حرف: «مگه الکیه آقا؟ معلم ثانی ایشونه، معلم ثالث هم منم. شما چکاره‌ای؟»

میرداماد که تا حالا روی صندلی چرت می‌زد، از خواب می‌پرد و می‌گوید: «یا اسطقس الاسطقسات! تو چرا وسط دعوا نرخ تعیین می‌کنی؟ یک بار گفتی معلم ثالث هستی، هیچ کس هم تو را تحویل نگرفت. آقایون، خانم‌ها! معلم ثالث منم. این آقا خیلی باشه، شیخ‌الرئیسه.»

پیرزنی از فارابی می‌‌پرسد: «آقا رسیدیم ایستگاه شیخ‌الرئیس؟»

فارابی می‌گوید: «من خودم غریبم مادر. دنبال مدینه فاضله می‌گردم.»

علی معلم با ترس و لرز نگاه می‌کند به جماعت دور و برش. پیداست که حسابی جا خورده. به بغل دستی‌اش می‌گوید: «آقا فکر کنم این مترو از قبرستونی، چیزی رد شده. اینایی که اینجان همه روح‌ اند.»

بغل‌دستی‌اش که منوچهر نوذری است می‌خندد و می‌گوید: «مثل من؟»

علی معلم که نگاهش می‌افتد به منوچهر نوذری، جا در جا غش می‌کند و می‌افتد کف واگن.

میرداماد می‌گوید: «بفرما غش کرد. معلوم بود معلم نیست.»

فارابی می‌گوید: «آقا شما که معلم ثالثی، نمی‌دونی مدینه فاضله کجاست؟»

میرداماد فکری می‌کند و می‌گوید: «یه پاساژ صفویه داریم توی ونک، شاید همون حوالی باشه.»

شاخ نبات چیزی در گوش حافظ زمزمه می‌کند. حافظ سرش را به تأیید تکان می‌دهد و رو به فارابی می‌گوید: «ببین آقا. می‌گم نکنه می‌خوای بری رکن‌آبادِ ما؟ ترمینال جنوب پیاده شو.»

میرداماد می‌گوید: «البته خود ما هم اون بالاها یه ایستگاه فقیرانه‌ای داریم. بفرما در خدمت باشیم.»

غزالی آرام فارابی را کنار می‌کشد و در گوشش می‌گوید: «ببین پسرم، من شک دارم این ایستگاهی که می‌گی کجاست. اما از این جماعت سؤال نپرسی بهتره. گمراهت می‌کنن.»

ابن‌تیمیه خیلی یواش می‌گوید: «آره. آره. راست می‌گه. البته خودش هم مشکوک می‌زنه. بپا اهل تأویل مأویل نباشه، گم‌وگورت کنه توی این مترو.»

فارابی می‌گوید: «دلتون خوشه شما هم. من الانش هم گم هستم.»

غزالی سریع مچ فارابی را می‌گیرد: «ها! خوب مچت رو گرفتم. یادت باشه چی گفتی‌ها. بعد انکار نکنی که گمراهی. شما فیلسوفا همه‌تون گمراهید و می‌خواین ملت رو هم گمراه کنین.»

واگن می‌ایستد. زنِ توی بلندگو اعلام می‌کند: «ایستگاه ملت!»

Report Page