...
گفتوگو با پروفسور پاتریشیا چرچلند
چرا زنان «فیلسوف» نمیشوند؟
ترجمه سیدامین موسویزاده
پاتریشیا اسمیت چرچلند. Patricia Churchland. زاده ۱۶ ژوئیه ۱۹۴۳. فیلسوف کانادایی-امریکایی و استاد فلسفه دانشگاه کالیفرنیا در سندیگو. تخصص او در فلسفهذهن است و بنیانگذار نورو-فلسفه (عصب- فلسفه) بهشمارمیآید. «عصبفلسفه: به سوی دانش یکپارچه مغز-ذهن»، «روش مغز: مطالعاتی در عصبفلسفه»، «اعتبار مغز: آنچه دانش اعصاب به ما درباره اخلاق میگوید»، «لمس یک عصب: خویش به عنوان مغز» از جمله آثار او است. در ایران، بیش از او، همسر فیلسوفش «پاول چرچلند» شناختهشدهاست. از پاتریشیا جز مقالاتی پراکنده اثری به فارسی منتشر نشدهاست. گفتوگوی زیر، گزیدهای از چند گفتوگوی مختلف با او است تا معرفی شخصیت او را برای خواننده فارسیزبان آسانتر کند.
برای ما کمی از حوزه مطالعاتیتان بگویید.
من در حدفاصل فلسفه و دانش اعصاب کارمیکنم که خودم آن را «عصب - فلسفه» نامگذاری کردهام و در سال 1896 هم یک کتاب با همین عنوان نوشتم که توسط انتشارات «امآیتی» منتشرشد. با این هدف این رشته را دنبال میکنم که چگونگی تحولات در علوم اعصاب را که در مسائل فلسفی تأثیر نهاده واکاوی کنم مانند اینکه: خود چیست؟ ارزشها از کجا میآیند؟ چگونه مغز سبب آگاهی میشود؟ با توجه به رشد فراوان دانش اعصاب، «عصب - فلسفه» در حال تبدیلشدن به یک زیررشته شکوفا است.
چه چیز باعث شد که فیلسوف شوید؟ اول فلسفه را پیدا کردید یا علم را؟
تا قبل از رفتن به کالج یو بیسی هیچ تصوری از فلسفه نداشتم. اول هیوم و افلاطون را خواندم و طبیعتاً در آغاز دچار بدفهمی بودم. من این فرض اشتباه را داشتم که تحلیل مفهومی، راهنمایی برای کشف طبیعت اراده آزاد، آگاهی، خویشتن، منشأ ارزشها و چیزهایی مانند این است. در نهایت متوجه شدم برای فیلسوفان معاصر تحلیل مفهومی فینفسه و به خودی خود یک هدف است. آن زمان من تحصیلات تکمیلیام را در پیتسبورگ میگذراندم و همایشی درباره کتاب کواین با عنوان «کلمه و شیء» داشتم. من در آنجا دریافتم که «علم» و «فلسفه» همبسته هستند.
برخی، رویکرد شما به فلسفه را کاملاً فلسفی تلقی نمیکنند چرا که شما دانش «اعصاب» را در قلب رویکردتان قرار میدهید. چه چیز باعث شده عدهای نگران شوند که این رویکرد ادعاهای پرسوجوی فلسفی مناسب را ویران میکند و پاسخ شما به این عده چیست؟
پرسوجوی فلسفی مناسب. این چیزی است که هیوم و افلاطون انجام میدادند و همینطور سول کریپکی و ادموند گتیه. اجازه دهید منظورم را طور دیگری بیان کنم؛ اگر بخواهم بدانم که چگونه مردم کلمات را بهکار میبرند، باید به جامعهزبانشناسان رجوع کنم که واقعاً برای دانستن این امر دانشورزی میکنند. اگر بخواهم بدانم مردم چطور کلمات را میآموزند و به یاد میآوردند و بازنمایی میکنند، باید سراغ روانشناسی و دانش اعصاب بروم. اگر بخواهم بدانم که ارزشها از کجا میآیند، باید سراغ زیستشناسی تکاملی و دانش اعصاب و روانشناسی بروم؛ درست مثل آنچه ارسطو و هیوم انجام دادند. البته برای پیشرفت در درک یک معنا، نظریهپردازی ضروری است، اما نظریهپردازی در غیاب حقایق شناختهشده چندان هم سازنده نیست.
پس با خیال راحت میتوان شما را یک «فیلسوف طبیعتگرا» خواند. اما با توجه به اینکه طبیعتگرایی بسیار متنوع است، موقعیت شما دقیقاً کجا است؟
علاقه من «ارزشهای اخلاقی» است و اینکه از کجا میآیند.
اکنون چه کتابی در دست مطالعه دارید؟
اکنون در حال خواندن «قحطی بزرگ مائو: تاریخ ویرانگرترین فاجعه چین» اثر فرانک دیکوتر هستم. من عاشق تاریخم. وقتی فهمیدم که مائو چقدر بیعاطفه و خشونتطلب بوده، متحیر شدم. به خاطر خیالات اشتباه او برای بازسازی زندگی چینیها، ده میلیون نفر از گرسنگی مردند!
علاوه بر این، بتازگی کتاب «صحبت با دشمن» را تمام کردهام که «اسکات آتران» آن را نوشتهاست. او یک انسانشناس است که پیرامون خاورمیانه پژوهش میکند و فهمی روزآمد از اسلامگرایان افراطی دارد.
نویسندههای مورد علاقهتان چه کسانی هستند؟
من تاریخ و زندگینامه را بیشتر از داستان دوست دارم؛ کتابهایی مثل نانسی درو (مجموعه معمایی نوشته ادوارد استراتمایر) و آثار کسانی مانند جورج الیوت و تاکرای و آنتونی تروپل. وقتی از کانادا به امریکا آمدم، حس کردم که برای شناخت کشور جدیدم باید جنگهای داخلی را بشناسم. برای دو سال، مطالعاتم غیر از علوم اعصاب، همگی درباره جنگ داخلی بود. من شیفته این موضوع شده بودم، نه به خاطر نبردها، بلکه به خاطر دوران پیش و پس از جنگ. تاریخ علم را هم دوست دارم چیزهایی مثل تبیین هالکسی از کشف گردش خون توسط ویلیام هاروی، یا کتاب شروین نولند با عنوان دکتر طاعون و کتاب ساختار پنهان: زندگینامه علمی کاملیو گُلژی که آن را پائولو ماتزارللو نوشتهاست. در داستان از مجموعه قهرمانمحور فلشمن اثر جورج مکدونالد خوشم میآید. وقتی نیاز دارم که حواس خودم را پرت کنم معمولاً این کتابها را میخوانم که علاوه بر قهرمانپردازیهای داستانی، پر از جزئیات فرهنگی و تاریخی است.
سه تا از بهترین کتابهایی را که تا حالا خواندهاید برای ما نام ببرید.
اول رساله طبیعت بشر از دیوید هیوم که بسیار عمیق و زیبا است و هنوز هم بهترین حس اخلاقی را ایجاد میکند. هیوم رفتار اجتماعی و شالودهها و روابط آن با نهادها و شیوههای اجتماعی را درک کرد. من هنوز هم بارها به آن رجوع میکنم.
دوم مکبث از ویلیام شکسپیر. میدانم که این یک نمایشنامه است اما من با اینکه آن را در دبیرستان خواندم اما معانی آن را هنوز هم در سیاست و زندگی و اخلاق بازمییابم.
سوم همه مردان شاه از روبرت پن وارن که نسخه سینمایی آن هم با بازی شانپن فوقالعاده است.
به عنوان آخرین سؤال، شما یک زن و یک نخبه هستید. به نظر میرسد منهای استثنائاتی چون خود شما، اغلب زنان در فلسفه بسختی موفقمیشوند. آیا شما به چنین برداشتی قائل هستید و اگر بله، تبیین شما از این وضعیت چیست؟
مطمئن نیستم که چگونه باید به این پرسش پاسخ داد. شاید لازم باشد من به آغاز زندگی حرفهای خودم اشاره کنم. من و پروفسور پاولچرچلند (همسرم) عامدانه تصمیم گرفتیم با مشارکت هم چیزی را منتشر نکنیم. دلیل آن واضح بود: اگر چنین میشد، مردم اغلب <اندیشه> را به او و صرفاً <تندنویسی> را به من نسبت میدادند! (برخی واقعاً در مورد کتاب «مغز محاسبهگر» که من و تری سژنوفسکی با هم نوشته بودیم چنین پنداشتند و این نشان میدهد که ترس من بیمورد نبوده است. )
بخشی از این مسأله برای زنان در حدود 1965 این بود که فلسفه بسیار مجادلهای بود. اگر شما یک زن بودید و مثل همه وسط معرکه میآمدید، مینوشتند که بدزبان و بیپردهگو هستید و از سوی دیگر اگر شما درگیر این منازعات نمیشدید، مینوشتند که شما یک ضعیفه هستید. در هر دوسوی قضیه شما تحت فشار بودید.
اما در حال حاضر، فلسفه کمتر چنین معضلاتی را دارد. با این حال، در سیاست هنوز هم به نظرم همین روند وجود دارد. من در شغل اولم کشف کردم که اگر در یک مباحثه از خودم دفاع کنم، مردها خواهند گفت: «خب این زن پدرت را درمیآورد.» همین نکته گویای این ادعا است که فلسفه در سالهای 1970 درگیر مردانگی و منازعات گفتاری بود. این یک ترکیب تأسفبار و غیرسازنده بود. باید بگویم من هرگز در یک مباحثه علمی در یک همایش، این بدجنسی و خصومتی را که معمولاً در مباحثههای فلسفی شاهد بودهام، ندیدهام. گاه هنوز هم چنین است، اگرچه کمتر شایع است و بسیار کمتر قابلقبول است. از این رو، عامل مبارزه خیلی مهم بود. و من بسیار خوشاقبال بودم که با مردی فیلسوف و بزرگمنش ازدواج کردم و خوشاقبال بودم چون تربیتی روستایی داشتم و توانستم با چرندیات مردم بجنگم.
همچنین این مسأله هم به من کمک کرد که «دانش اعصاب» را جدیگرفتم و چندین سال عضوی از آزمایشگاه تری سژنوفسکی بودم و قواعد بحث و گفتوگوی علمی را آموختم. از این رو، هنگامی که در نشستهای فلسفی، رو به من نعره میکشیدند که تو هرگز یک فیلسوف واقعی نیستی، من در دلم خندهای ملیح نثار آنان میکردم. من اهمیتی نمیدادم و میدانستم که مهم نیست.
فکر میکنم که رشته فلسفه در طی چهل سال اخیر تغییر کردهاست و برای زنان نسبت به منی که در 1969 نخستین کارم را در این زمینه تجربهکردم خیلی بهتر شدهاست. به هر رو، هر چند من در طی زندگی حرفهای خود با مردانی سروکار داشتهام که از من یا آثارم یا هر دو بدشان میآمده و سر راهم هر وقت که توانستهاند، سنگاندازی کردهاند؛ اما دیگرانی نیز بویژه در علوم تجربی بودهاند که از من حمایت کردهاند.