♡.
miso.هیچکس دوست نداره به کسی آسیب بزنه ، مخصوصا اگه اون فرد عشقـش باشه ؛ تنها کسی باشه که همیشه و همهجا همراهش بوده.
منم دوست نداشتم. منم نمیخواستم.
نمیخواستم فرشتهی زندگیمو از دست بدم. کسی که باعث شد از جهنمی که توش دست و پا میزدم خارج شم از بین رفته و من دوباره جهنمِ قدیمیـم برگشتم.
( فلشبک )
"+ وونجین ـا !!
با نگرانی صدام میزد. دلم براش تنگ شده بود ؛ بیشتر از یک هفته بود که ندیده بودمش و تلفن ـهاشم جواب نمیدادم. حالم خوب نبود و نمیخواستم بهش آسیب بزنم. به هرکسی که میدونست کجام گفته بودم بهش نگن ولی مثل اینکه گفته بودن و آن سونگمین الان اینجا بود.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. روی زمین پر از خورده شیشه بود و کتابایی که باید توی قفسه ها میبودن روی زمین پراکنده شده بودن و یکسری هم پاره شدن بودن. روتختی روی زمین بود و من با دستای لرزون روی زمین سرد و کنار خورده شیشهها نشسته بودم.
+ پیدات کردم !
اومد. قدمی به سمتم برداشت ولی با دیدن خورده شیشهها متوقف شد و نگاهش به دست و پای زخمیم افتاد. نگرانی نگاهش بیشتر شده بود و من اینو نمیخواستم. نباید نگران میشد ؛ اصلا نباید اینجا میومد.
– برو
+ برم؟ چرا باید برم؟
– الان فقط باید بری ! دنبال دلیلی که قرار نیست بگم نباش
+ میدونی که نمیرم. چرا زخمی شدی؟
– زخمی نشدم ، برو
جوابی نداد. از جام بلند شدم و راه افتادم به سمتش.
+ نیا اینطرف ، شیشهها بازم زخمیت میکنن.
– عیبی نداره ، کی بهت گفت اینجام؟
با تردید نگاهم کرد.
+ خـ...خودم پیدات کردم. هرجا رفتم نبودی ، تنها جایی که نیومده بودم اینجا بود.
– دروغ نگو آن سونگمین.
+ نمیگم
– مطمئنی؟
+ خیلیخب ؛ همونایی که بهشون گفته بودی کجایی بهم گفتن.
– هوم. برگرد ؛ بعدا حرف میزنیم.
+ چرا بعدا؟ لطفا بگو چیشده
چی باید میگفتم؟ وقتی دلیلی برای این وضع نداشتم چی باید میگفتم؟ میگفتم بازم بیدلیل اینجارو به این روز انداختم؟
دستام دوباره داشت میلرزید. اگه تا چند لحظه دیگه نمیرفت اتفاق خوبی نمیوفتاد.
– ازت خواهش میکنم برو.
+ تا نگی چیشده نمیرم.
سرم درحال انفجار بود. با سرعت به سمتش حرکت کردم که یه قدم رفت عقب. دستمو روی گردنش گذاشتم و فشار کوچیکی بهش دادم.
– برای بار اخر ازت میخوام از اینجا بری.
+ میدونی که نمیرم.
– فرصتت تموم شد آن سونگمین. حتی اگه بخوای هم دیگه نمیتونی بری.
فشار دستم روی گردنش بیشتر شد. نمیخواستم بیشتر شه. نمیخواستم اون حرفو بزنم. هیچ کدوم از اینارو نمیخواستم ولی کنترلی روی حرکاتم نداشتم و خودمو حس نمیکردم. حس میکردم یکی داره مثل عروسک حرکتم میده.
چشماش بسته شده بود و بعد از تقلا های زیادی که کرده بود دیگه حرکت نمیکرد. با بُهت دستمو برداشتم و به گردن قرمز شدهی تنها کسی که توی زندگیم داشتم نگاه کردم.
سونگمینیِ من دیگه حرکت نمیکرد و مقصرش من بودم. من این کارو کردم-
توانایی حرکت نداشتم و حتی نمیدونستم باید چیکار کنم ، فقط میدونستم باعث شدم تنها آدم مهم زندگیم دیگه نفس نکشه."