; 🖇☁️

; 🖇☁️


هر بار بکهیون توی اتاق قدم میذاشت، چانیول نمیتونست به پاهاش خیره نشه، به اینکه چطور شلوار تنگش پاهاش و باسنش رو قاب میگرفتن.

 - آقا، امروز عصر یه جلسه دارید.

 ...

 - آقا؟

 چانیول تازه با دیدنِ پوزخندِ بکهیون بود که به خودش اومد. 'اوه شت. گیر افتاده بود.'

 - آقا؟ منو دید میزنین؟

 - چی؟ نه! معلومه که نه!

 - خوب میشه بدونین چشمام این بالاعه، نه اون پایین که شما بهش خیره شُدین، آقا.

 چانیول نمیتونست این اذیتای بکهیون رو تحمل کنه. یه چیزی در مورد پوزخندِ پسر کوچیکتر بود که باعث میشد دلش بخواد حقیقت رو بپذیره و اعترافش کنه. "باشه، آره! داشتم پاهاتو دید میزدم. راضی شدی؟"

بکهیون لبخند زد. دیدنِ رئیس آروم و با اعتماد بنفسش که چطور خودش رو بخاطرِ پسر کوچیکتر باخته بود اعتماد به نفسش رو تا سقف بالا میبُرد.

- خُب خُب... میدونین که خیره شدن به کسی کارِ بدیه دیگه، آقا.

- ببین، من خیلی—

- خُب میگفتی. دوست داری با پاهام چیکار کُنی؟ یا باسنم؟

بکهیون با شنیدنِ سوال پسر آب دهنشو به سختی قورت داد. واقعاً چیکار میخواست بکنه؟

- من... من-

- بگو.

- دوست دارم بکنمت.

بکهیون با شنیدن حرفای رئیسش نیشخندی زد. "اعتراف کردنش اونقدرام سخت نبود، مگه نه؟"

چانیول سرش رو تکون داد.

- خُب، انگار داری تلاش میکنی پسر خوبی باشی. میتونم آرزوتو برآورده کُنم، ولی فقط میتونی لای پامو بکنی، فهمیدی؟

- آره.

بکهیون سرش رو خم کرد. "آره، آقا."

چانیول تکرار کرد، "آره، آقا."

پسر کوچیکتر روی میز نشست و چشمکی به چانیول زد. "خُب پس، منتظرِ چی هستی؟"

 چانیول هیچ وقتی رو تلف نکرد. از جا پرید و بی صبرانه سعی کرد شلوار بکهیون رو در بیاره.

بکهیون خندید. "آروم، بیبی. الان به اندازه کُل دنیا وقت داریم."

وقتی چانیول شلوار پسر کوچیکتر رو درآورد، با یه منظره نفس گیر روبرو شد. دیدنِ پاهای پسر روبروش نفسش رو میگرفت و قلبش رو لِه میکرد و باعث میشد چشماش برق بزنن.

- چیزی که میبینی رو دوست داری، بیبی؟

- بله. بله آقا، عاشقشم.

چانیول پاهای بکهیون رو از هم باز کرد. دستاشو روی پوستِ نرمش میکشید. گرمای زیر انگشتاش یه حس جدید رو توی دلش زنده میکرد، یه خواستنِ عجیب که قبلاً تجربه ـش نکرده بود.

دوست داشت ببوستش، گازش بگیره، کبودش کنه، هر کاری بکنه که نشون بده اون پاها متعلق به خودشه.

- بیبی، دوست داری فقط پاهامو لمس کنی؟ باشه، بکن. ولی یه کاری کُن رئیست لذت ببره.

از شنیدنِ واژه "رئیست" از زبون منشی ـش نفسش بند اومد. سختیِ توی شلوارش غیر قابل تحمل شُده بود و انگار فقط به همون اشاره نیاز داشت که لبش رو روی پوستِ گرمِ بکهیون بکشه. از زانوش شروع کرد.

بوسه های آروم میزاشت و زبونش رو روی گوشه رونش میکشید. دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه. دندونش رو توی اون پوستِ نرم فرو میکرد، میمکید و بوسه های عمیقش نفسِ بکهیون رو میگرفت. اتاق با صدای ناله های آهسته پسر کوچیکتر پُر شده بود.

دستشو توی موهای چانیول فرو کرد و آروم بهشون چنگ زد. "چه پسر کوچولوی خوبی."

از روی میز بلند شد. پسر بزرگتر ناله ای کرد و دستشو به سمت بکهیون دراز کرد. هنوز کارش تموم نشده بود. هنوز برای جدا شدن زود بود.

- آروم باش بیبی. لُخت شو.

چانیول بی صبرانه به حرفِ پسر کوچیکتر گوش کرد. کُت مشکیش رو درآورد و دونه دونه دکمه هاش رو باز کرد. چانیول آدمی نبود که از کسی دستور بگیره. همیشه قدرت مطلق رو داشت، همه در مقابلش تا کمر خم میشدن و دستوراتش رو گوش میکردن.

اما، یه چیزی در موردِ بکهیون وجود داشت که باعث میشد بخواد تسلیم بشه. که بخواد سر خم کُنه و هر کاری که بهش گفته شده رو انجام بده. که آقا صداش کُنه و اجازه بده بکهیون براش تصمیم بگیره.

وقتی بدون لباس جلوی بکهیون ایستاده بود، گونه هاش از خجالت قرمز شده بودن. بکهیون با لبخند گنده ای بهش خیره شده بود و رئیسِ همیشه اخموش رو میدید که بدون هیچ دفاعی جلوش ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. بلند خندید. "سخت شدی؟ به همین زودی؟ من اگه روی دیکِ کوچولوت وایسمم ارضا میشی، درست نمیگم؟"

- ب- بله، آقا.

عادت نداشت مُنشی ـش رو اینطور ببینه. اینقدر سُلطه گر و کُنترل کننده. معمولاً بکهیون به دستوراتِ چانیول بله میگفت، هر چی که چانیول بهش دستور میداد رو انجام میداد، قرار هاشو تنظیم میکرد. ولی اون لحظه جوری بهش خیره بود که میدونست. میدونست اگه از چانیول بخواد از پنجره بیرون بپره، بازم نمیتونه بهش نه یگه.

بکهیون چهار دست و پا روی مُبل چرمِ دفترِ چانیول نشست و با انگشت بهش اشاره کرد که نزدیک بشه. " خُب؟ بیا و دیکتو بین پاهام فرو کن هرزه کوچولو."

بی حرف، سرش رو تکون داد. نیاز داشت که خودش رو خالی کنه، که ناله های از سرِ لذتِ بکهیون رو بشنوه.

بکهیون محکم پاهاشو به هم فشار داد و چانیول دیکش رو آروم روی خطِ بین پاهاش کشید. گرم بود و نفس عمیقی که پسر کوچیکتر کشید باعث شد نفسش حبس بشه. لذتش توصیف پذیر نبود.

چانیول قبلاً تجربه سکس رو داشت.

کردن دختر و پسر، کنترل کردنشون. ولی اینبار به طرز عجیبی لذت میبرد و میدونست بخاطر اینه که توی موضع ضعف قرار گرفته. این بهش حسِ زنده بودن میداد و خودشم نمیدونست چرا.

ناله بلندی کرد.

بکهیون بلند خندید. رئیسِ سکسیش از شدتِ لذت چشماشو محکم روی هم فشار میداد و لب هاش به ناله بلندِ غیر قابل شنیده شدنی باز شده بودن. "فقط بخاطر کردنِ پاهام داری ناله میکنی؟ خدا میدونه اگه قرار باشه بهت اجازه بدم توی سوراخم ضربه بزنی قراره چی بشه."

چانیول صدای اذیتای بکهیون رو نمیشنید. تمرکزش به سرعت ضربه هاش بود که بیشتر و بیشتر میشد و گرما رو از زیر شکمش توی تک تکِ رگ هاش میفرستاد. بکهیون پاهاش رو مُحکم تر به هم فشار میداد و باعث میشد چانیول نفسش رو حبس کنه. تموم بدنش از لذت میلرزید و اتاق از صدای ناله های بلندِ جفتشون پُر شده بود.

- دارم... دارم...

- داری ارضا میشی؟ ارضا شو بیبی. بهم نشون بده چه پسر بدی هستی.

چند تا ضربه بعد، جنو مایع گرمش رو روی پاهای بکهیون پاشید. مایع چسبناک بود و گرم. بکهیون با دیدنِ ناله های بلندِ پسر بزرگتر خندید.

چرخید و روی مبل نشست. چانیول دقیقا کنار مبل روی زمین زانو زده بود و منتظر دستورِ بعدی پسر کوچیکتر بود. بکهیون انگشتش رو روی ‌صورت عرق کرده چانیول کشید و موهای خیسش رو از صورتش کنار زد. چانیول نفس نفس میزد.

- آفرین، بیبی. آفرین، پسر خوب. حالا این گندی که زدی رو با زبون پاک کن. ببین چه کثیف شده.

چانیول سر تکون داد و زبونش رو روی پوست خوش رنگِ بکهیون کشید. طعم خودش رو احساس میکرد و با اینکه تازه ارضا شده بود، دوباره سفت شدنِ دیکش رو حس میکرد و اصلا از این بابت پشیمون نبود.

ذره به ذره رو پاک کرد و میدید که چطور با هر حرکتِ زبونش نفس بکهیون توی سینه حبس میشه. یکم از کامش روی شورتِ پسر کوچیکتر چکیده بود. با تردید زبونش رو روی لباس زیر بکهیون کشید و مایع سفید رنگ رو پاک کرد.

بکهیون انتظار نداشت زبونِ چانیول رو نزدیکِ آلتش احساس کنه. محکم به موهای رئیسش چنگ زد و سرش رو بیشتر روی آلتش فشار داد. ناله‌ای از بین لباش لیز خورد و خارج شد.

چانیول نوک بینی ـش رو روی خط لباس زیرِ منشی ـش کشید و بوسه‌ای روی برجستگیِ زیر پارچه زد. "آقا؟ خوبه؟ دوست دارین ارضا بشین؟"

بکهیون نمیخواست کار به اونجا بکشه، ولی پسری که روبروش نشسته بود نفسش رو میگرفت. چشماش برق میزدن و سرش رو کج کرده بود. لباش هنوز به لباس زیرِ سورمه‌ای رنگِ پسر کوچیکتر چسبیده بودن و هر کلمه‌ای که میگفت باعث میشد بدنِ بکهیون بلرزه. سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.

چانیول منتظر دستورِ دیگه‌ای نموند. آروم لباس زیر بکهیون رو با دندون پایین کشید و آلتِ پسر کوچیکتر رو توی دستاش گرفت. بکهیون با چشمای منتظر بهش نگاه میکرد، با خواستن، با انتظار، با رضایت.

نفس عمیقی کشید و دیکِ بکهیون رو وارد دهنش کرد. این اولین بلوجابی بود که به کسی میداد و اونقدر تحریکش کرده بود که دستاش میلرزید.

دلش میخواست برای بکهیون خاص باشه. میخواست نهایت لذت رو بهش بده. زبونش رو روی رگِ آلتش میکشید و محکم میمکیدش. بکهیون نمیتونست خوب نفس بکشه.

- بیبی، داری خوب بهم لذت میدی... فاک-

چانیول میدونست. حاضر بود تا ابد حسِ ضعیف بودن رو تجربه کنه.

و چانیول میدونست، این آخرین باری نبود که قرار بود روی زمین کنار مبل زانو بزنه و اجازه بده منشی ـش توی دهنش، خودش رو خالی کنه.

Report Page