...

...

ꜱᴀɴᴀ ^-^

@اگه متوجهش شدی و بازش کردی و داری میخونیش لطفا ادامش نده، ببندش. اینجا قرار بود جایی باشه که احساساتمو بدون حد میزارم نمیخوام از مشکلاتم کسی باخبر بشه.



با تعجب ازم پرسید "انقده راحت میتونی از مدر و مادرت دل بکنی؟!"
بعد نشست راجب مادرش گفت، چیزای ساده رو به قول خودش مثال زد؛ اما همین چیزای ساده رو مامان من ازم دریغ کرد.
من نتونستم اون چیزای ساده رو حس کنم چون پسر نبودم.
سیسمونیم، اسباب بازیام، لباسام حتی اسمم که قرار بود باشه پسرونه بود.
من نتیجه ازمایش سونگرافی مامانم نبودم.
مامان بزرگم میگه، مامانت چون دختر بودی بهت شیر نمیداد، توهم گریه نمیکردی خیلی ساکت بودی.
میگفت اوردمتون پیش خودم زندگی کنین آب و غذاتونو بدم؛ ولی میشنیدم که مامانت با عالم و آدم سر پسر نبودن بچش قهر کرده. وجود من تو خانوا‌ده‌ای که پسرا تاج سرن یجورایی مایه ننگش بود.
از همه اینا گذشت و ۴ سالم که شد خونمونو عوض کردیم و از پیش مامان بزرگم رفتیم.
تنها چیزی که یادمه صدای گریه هام بود توی مهد کودک که مامانم منو اونجا نزاره و با خودش ببره اما میرفت.
بزرگتر  شدم ۸ سالم شد مامانم نمیتونست به خاطر سرکارش منو هروز ببره مدرسه بهم غذا بده، خالم گفت اشکال نداره بیا پیش من.
هروز میرفتم پیش خالم، دوتا پسر داشت ولی همیشه حسرت میخورد چرا یه مونس نداره؟ بعدش منو میشونو میگفت تو شدی مونس من دیگه، موهامو میبافت واسم غذا درست میکرد تا اینکه خونمونو عوض کردیم بخاطر فاصله نتونستم هروز برم خونشون.
مامانم سر کار میرفت منم همش ۱۲ سالم بود. یا گشنه بودم یا همیشه حوصلم سر میرفت و منتظر مامان بابا میشستم.
همین که در باز میشد میپریدم با ذوق ببینمشون. اما به محض باز شدن در بود که سرک میکشیدن تو خونه ببینن کتابام روی زمین هست؟ بعد سه سلام و علیک خشک و خالی بدون وقفه میرفتن سراغ سوال"درساتو که خوندی؟" و ذوقِ بچه گانه من بود که خاموش میشد.
من از نقاشی کشیدن میگفتم، اونا از المپیاد ریاضی.
من از ساز زدن میگفتم، اونا از بچه های همکارشون که زبان انگلیسی رو دارن خیلی با دقت یاد میگیرن.
من از علایقم میگفتن و اونا از نمرات و افتخارات بچه های همکارشون.
تنها حرفشونم دربرابر خواسته های من"تو دختری، مگه دخترازین کارا میکنه" بود.
ساز نزدم چون دختر ساز نمیزد، نقاشی نکشیدم چون واسه دختر هیچ معنا و شغلی نداشت.

من یه بچه پر از مشکل و دردسر بودم.
بخاطر کمبود گلبول سفید همیشه مریض بودم.
هر ماه مجبور بودم نزدیک چند هفته توی بیمارستان بستری بشم و هربار مامانم میومد ملاقاتم از دستم شاکی بود"چرا مریض شدی؟"
یبار موقع عید بود که بخاطر تب تشنج کردم و مهمونی رو خراب کردم.
توی بیمارستان کنارم نشسته بود که راحت برگشت گفت"چرا نمیمیری تا راحت شم؟" من همش ۷ سالم بود چیو اشتباه کرده بود؟
همش با خودم میگفتم چه ایرادی دارم که مامان خودم دوستم نداره؟
من کجارو اشتباه کردم و کم کاری کردم که مامانم اینکارارو باهام میکنه؟

کلاس شیشم بابت (تلاسمی) بچه ها بخاطر کبودی زیر چشام مسخرم میکردن، بهم میگفت شیفو یا میگفتن از کودوم روستا اومدی که زیر چشاتو نمیشوری انقد سیاهه؟
من تو خونه اذیت میشدم، تو مدرسه هم فشار روم بود و سر همون آسمم عود کرد و داشتم خفه میشدم.
اما وقتی به مامانم زنگ زدن نیومد مدرسه؛  خانواده من حتی اسپری آسمم واسم نخریده بودن تو کیفم بزارم.
کل ارزش من میرسید به نمره آخر ترمم که با ذوق ۱۹.۵ میبرم میبردم میدادم بهشون و جوابشون" ۱۹.۵؟ اینهمه داریم پول مدرسه میدیم این نمرته؟کی ۲۰ شد ها؟۱۹.۵ذوق داره مگه؟"
داداشم که به دنیا اومد مامانم کارشو کنار گذاشت چون بچه نیاز به توجه داشت.
همون موقه ها بود که بخاطر معده درد توی بیمارستان بستری شدم و مامانم نیومد همراهم باشه.
هیچکس نیومد حتی ملاقاتم به جز بابام اونم توی یه هفته فقط ۳ روز اونم فقط با چون صبح باید میرفت سر کارش.
مامانم با بهونه داداشت کوجیکه درکم کن کجا بزارمش میپیچوند و اصلا نمیومد پیشم.
من بخاطر معده دردم اجازه نداشتم غذا بخورم.
بغل دستم یه پسره بود که مامانش میدید حالمو تختامونو بهم چسبوند و با هردوتامون بازی میکرد تا نشینم با مشکل معدم گریه کنم تا بدتر بشه.
دقیقا پنجمین روزی که بستری بودم بابام به زنگ زد و گفت حال مامانه مامانم بد شده و بخاطر همین دیگه نمیتونه بیاد ملاقات من.
ازش پرسیدم چرا خب؟ گفت "مامانت رفته پیش مامان بزرگت داداشتو سپرده به من تو که ناراحت نمیشی؟" اون موقع فقط واسه مامان بزرگم ناراحت شدم ولی بعدش چرا، خیلی ناراحت شدم چون منم حالم بد بود و مامانم حتی نیومد ملاقاتم؛ ولی بخاطر مامان بزرگم رفت همراهش شد.

همه اینا گذشت، مامان من رشتمو طبق خواسته خودش انتخاب کرد و جلوی علایقمو گرفت تا اینکه با آشنا شدن با دوستای حضوریم تحمل همه چی آسون تر شد.
بعدش با اسکیز آشنا شدم، آهگاشون حرفاشون به زندگیمو رنگی کرد، آدمایی رو بهم داد که کنارشون احساس خوشحالی داشتم و حالا دیگه مثل قبل نیستم.
مامان و بابای من هیچ وقت موقعی که احتیاجشون داشتن کنارم نبودن.

شاید از نظر بقیه هیچی نباشه، لوس بازی دارم درمیارم یا که ای بابا این جیزای احمقانه مگه اهمیت داره؟

برای داشت و خیلی مهم بود و بخاطرشون ضربه خوردم.

واسه همینه اگه الانم نبودشون فرقی واسم نداره.
جدا شدن ازشون سخت نیست چون از اولش کنارم نبودن.

این همه نگفتم تا ترحم برانگیز به نظر برسم، فقط حرفام داشت زیادی توی دلم سنگین میشد.

من تا اینجاشو خودم تونستم با هرکم کاری و بی عقلی که داشتم ولی میخوام آیندمو اونجوری که میخوام بچینم.

اگه تا ده سال دیگه زنده موندم میخوام به خودم بگم که خسته نباشی بچه جون، تو این چندسال خبلی سخت تلاش کردی و امیدوارم بینش از زندگیتم لذت برده باشی.




Report Page