~\\
liquornaهر بار جهمین توی اتاق قدم میذاشت، جنو نمیتونست به پاهاش خیره نشه، به اینکه چطور شلوار تنگش پاهاش و باسنش رو قاب میگرفتن.
- آقا، امروز عصر یه جلسه دارید.
...
- آقا؟
جنو تازه با دیدنِ پوزخندِ جهمین بود که به خودش اومد. 'اوه شت. گیر افتاده بود.'
- آقا؟ منو دید میزنین؟
- چی؟ نه! معلومه که نه!
- خوب میشه بدونین چشمام این بالاعه، نه اون پایین که شما بهش خیره شُدین، آقا.
جنو نمیتونست این اذیتای جهمین رو تحمل کنه. یه چیزی در مورد پوزخندِ پسر کوچیکتر بود که باعث میشد دلش بخواد حقیقت رو بپذیره و اعترافش کنه. "باشه، آره! داشتم پاهاتو دید میزدم. راضی شدی؟"
جهمین لبخند زد. دیدنِ رئیس آروم و با اعتماد بنفسش که چطور خودش رو بخاطرِ پسر کوچیکتر باخته بود اعتماد به نفسش رو تا سقف بالا میبُرد.
- خُب خُب... میدونین که خیره شدن به کسی کارِ بدیه دیگه، آقا.
- ببین، من خیلی—
- خُب میگفتی. دوست داری با پاهام چیکار کُنی؟ یا باسنم؟
جنو با شنیدنِ سوال پسر آب دهنشو به سختی قورت داد. واقعاً چیکار میخواست بکنه؟
- من... من-
- بگو.
- دوست دارم بکنمت.
جهمین با شنیدن حرفای رئیسش نیشخندی زد. "اعتراف کردنش اونقدرام سخت نبود، مگه نه؟"
جنو سرش رو تکون داد.
- خُب، انگار داری تلاش میکنی پسر خوبی باشی. میتونم آرزوتو برآورده کُنم، ولی فقط میتونی لای پامو بکنی، فهمیدی؟
- آره.
جهمین سرش رو خم کرد. "آره، آقا."
جنو تکرار کرد، "آره، آقا."
پسر کوچیکتر روی میز نشست و چشمکی به جنو زد. "خُب پس، منتظرِ چی هستی؟"
جنو هیچ وقتی رو تلف نکرد. از جا پرید و بی صبرانه سعی کرد شلوار جهمین رو در بیاره.
جهمین خندید. "آروم، بیبی. الان به اندازه کُل دنیا وقت داریم."
وقتی جنو شلوار پسر کوچیکتر رو درآورد، با یه منظره نفس گیر روبرو شد. دیدنِ پاهای پسر روبروش نفسش رو میگرفت و قلبش رو لِه میکرد و باعث میشد چشماش برق بزنن.
- چیزی که میبینی رو دوست داری، بیبی؟
- بله. بله آقا، عاشقشم.
جنو پاهای جهمین رو از هم باز کرد. دستاشو روی پوستِ نرمش میکشید. گرمای زیر انگشتاش یه حس جدید رو توی دلش زنده میکرد، یه خواستنِ عجیب که قبلاً تجربه ـش نکرده بود.
دوست داشت ببوستش، گازش بگیره، کبودش کنه، هر کاری بکنه که نشون بده اون پاها متعلق به خودشه.
- بیبی، دوست داری فقط پاهامو لمس کنی؟ باشه، بکن. ولی یه کاری کُن رئیست لذت ببره.
از شنیدنِ واژه "رئیست" از زبون منشی ـش نفسش بند اومد. سختیِ توی شلوارش غیر قابل تحمل شُده بود و انگار فقط به همون اشاره نیاز داشت که لبش رو روی پوستِ گرمِ جهمین بکشه. از زانوش شروع کرد.
بوسه های آروم میزاشت و زبونش رو روی گوشه رونش میکشید. دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه. دندونش رو توی اون پوستِ نرم فرو میکرد، میمکید و بوسه های عمیقش نفسِ جهمین رو میگرفت. اتاق با صدای ناله های آهسته پسر کوچیکتر پُر شده بود.
دستشو توی موهای جنو فرو کرد و آروم بهشون چنگ زد. "چه پسر کوچولوی خوبی."
از روی میز بلند شد. پسر بزرگتر ناله ای کرد و دستشو به سمت جهمین دراز کرد. هنوز کارش تموم نشده بود. هنوز برای جدا شدن زود بود.
- آروم باش بیبی. لُخت شو.
جنو بی صبرانه به حرفِ پسر کوچیکتر گوش کرد. کُت مشکیش رو درآورد و دونه دونه دکمه هاش رو باز کرد. جنو آدمی نبود که از کسی دستور بگیره. همیشه قدرت مطلق رو داشت، همه در مقابلش تا کمر خم میشدن و دستوراتش رو گوش میکردن.
اما، یه چیزی در موردِ جه مین وجود داشت که باعث میشد بخواد تسلیم بشه. که بخواد سر خم کُنه و هر کاری که بهش گفته شده رو انجام بده. که آقا صداش کُنه و اجازه بده جهمین براش تصمیم بگیره.
وقتی بدون لباس جلوی جهمین ایستاده بود، گونه هاش از خجالت قرمز شده بودن. جهمین با لبخند گنده ای بهش خیره شده بود و رئیسِ همیشه اخموش رو میدید که بدون هیچ دفاعی جلوش ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود. بلند خندید. "سخت شدی؟ به همین زودی؟ من اگه روی دیکِ کوچولوت وایسمم ارضا میشی، درست نمیگم؟"
- ب- بله، آقا.
عادت نداشت مُنشی ـش رو اینطور ببینه. اینقدر سُلطه گر و کُنترل کننده. معمولاً جهمین به دستوراتِ جنو بله میگفت، هر چی که جنو بهش دستور میداد رو انجام میداد، قرار هاشو تنظیم میکرد. ولی اون لحظه جوری بهش خیره بود که میدونست. میدونست اگه از جنو بخواد از پنجره بیرون بپره، بازم نمیتونه بهش نه یگه.
جهمین چهار دست و پا روی مُبل چرمِ دفترِ جنو نشست و با انگشت بهش اشاره کرد که نزدیک بشه. " خُب؟ بیا و دیکتو بین پاهام فرو کن هرزه کوچولو."
بی حرف، سرش رو تکون داد. نیاز داشت که خودش رو خالی کنه، که ناله های از سرِ لذتِ جهمین رو بشنوه.
جهمین محکم پاهاشو به هم فشار داد و جنو دیکش رو آروم روی خطِ بین پاهاش کشید. گرم بود و نفس عمیقی که پسر کوچیکتر کشید باعث شد نفسش حبس بشه. لذتش توصیف پذیر نبود.
جنو قبلاً تجربه سکس رو داشت. تجربه کردن دختر و پسر، کنترل کردنشون. ولی اینبار به طرز عجیبی لذت میبرد و میدونست بخاطر اینه که توی موضع ضعف قرار گرفته. این بهش حسِ زنده بودن میداد و خودشم نمیدونست چرا.
ناله بلندی کرد.
جهمین بلند خندید. رئیسِ سکسیش از شدتِ لذت چشماشو محکم روی هم فشار میداد و لب هاش به ناله بلندِ غیر قابل شنیده شدنی باز شده بودن. "فقط بخاطر کردنِ پاهام داری ناله میکنی؟ خدا میدونه اگه قرار باشه بهت اجازه بدم توی سوراخم ضربه بزنی قراره چی بشه."
جنو صدای اذیتای جهمین رو نمیشنید. تمرکزش به سرعت ضربه هاش بود که بیشتر و بیشتر میشد و گرما رو از زیر شکمش توی تک تکِ رگ هاش میفرستاد. جهمین پاهاش رو مُحکم تر به هم فشار میداد و باعث میشد جنو نفسش رو حبس کنه. تموم بدنش از لذت میلرزید و اتاق از صدای ناله های بلندِ جفتشون پُر شده بود.
- دارم... دارم...
- داری ارضا میشی؟ ارضا شو بیبی. بهم نشون بده چه پسر بدی هستی.
چند تا ضربه بعد، جنو مایع گرمش رو روی پاهای جهمین پاشید. مایع چسبناک بود و گرم. جهمین با دیدنِ ناله های بلندِ پسر بزرگتر خندید.
چرخید و روی مبل نشست. جنو دقیقا کنار مبل روی زمین زانو زده بود و منتظر دستورِ بعدی پسر کوچیکتر بود. جه مین انگشتش رو روی صورت عرق کرده جنو کشید و موهای خیسش رو از صورتش کنار زد. جنو نفس نفس میزد.
- آفرین، بیبی. آفرین، پسر خوب. حالا این گندی که زدی رو با زبون پاک کن. ببین چه کثیف شده.
جنو سر تکون داد و زبونش رو روی پوست خوش رنگِ جهمین کشید. طعم خودش رو احساس میکرد و با اینکه تازه ارضا شده بود، دوباره سفت شدنِ دیکش رو حس میکرد و اصلا از این بابت پشیمون نبود.
ذره به ذره رو پاک کرد و میدید که چطور با هر حرکتِ زبونش نفس جهمین توی سینه حبس میشه. یکم از کامش روی شورتِ پسر کوچیکتر چکیده بود. با تردید زبونش رو روی لباس زیر جهمین کشید و مایع سفید رنگ رو پاک کرد.
جهمین انتظار نداشت زبونِ جنو رو نزدیکِ آلتش احساس کنه. محکم به موهای رئیسش چنگ زد و سرش رو بیشتر روی آلتش فشار داد. نالهای از بین لباش لیز خورد و خارج شد.
جنو نوک بینی ـش رو روی خط لباس زیرِ منشی ـش کشید و بوسهای روی برجستگیِ زیر پارچه زد. "آقا؟ خوبه؟ دوست دارین ارضا بشین؟"
جهمین نمیخواست کار به اونجا بکشه، ولی پسری که روبروش نشسته بود نفسش رو میگرفت. چشماش برق میزدن و سرش رو کج کرده بود. لباش هنوز به لباس زیرِ سورمهای رنگِ پسر کوچیکتر چسبیده بودن و هر کلمهای که میگفت باعث میشد بدنِ جهمین بلرزه. سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
جنو منتظر دستورِ دیگهای نموند. آروم لباس زیر جهمین رو با دندون پایین کشید و آلتِ پسر کوچیکتر رو توی دستاش گرفت. جهمین با چشمای منتظر بهش نگاه میکرد، با خواستن، با انتظار، با رضایت.
نفس عمیقی کشید و دیکِ جهمین رو وارد دهنش کرد. این اولین بلوجابی بود که به کسی میداد و اونقدر تحریکش کرده بود که دستاش میلرزید.
دلش میخواست برای جهمین خاص باشه. میخواست نهایت لذت رو بهش بده. زبونش رو روی رگِ آلتش میکشید و محکم میمکیدش. جهمین نمیتونست خوب نفس بکشه.
- بیبی، داری خوب بهم لذت میدی... فاک-
جنو میدونست. حاضر بود تا ابد حسِ ضعیف بودن رو تجربه کنه.
و جنو میدونست، این آخرین باری نبود که قرار بود روی زمین کنار مبل زانو بزنه و اجازه بده منشی ـش توی دهنش، خودش رو خالی کنه.