♡ !
nana”هورنی شدی؟“
پسر بزرگتر خندهء بمی کرد و چشمهاش رو باز، تا به صورت دوستداشتنی روبهروش خیره بشه. با اضطراب ناچیزی، نوک انگشتهاش رو به روی کمر بومگیو کشید و دوباره پسر و بازدمهای بلندش رو بوسید. بدن بومگیو انگار درون گرمایی لذتبخش شنا میکرد و مثل زهره داغ شده بود، سوبینی که دوست داشت ذره ذره شیرینی و گرمای تن پسر رو حس کنه، گاز آرومی از لب پایین پسر گرفت.
”فقط اینکه اینطوری خیلی خوشگلی.“
سوبین نفسنفس زنان گفت و بوسههای پر از ستارهاش رو اینبار روی صورت بومگیو گذاشت.
”سوبین.. میتونی انجامش بدی اگ-“
”چی؟“
بومگیو آهی کشید و پایینتنه ـش رو به روی عضو پسر بزرگتر حرکت داد.
”فکر میکنی نمیتونم دیکت رو روی پشتم حس کنم؟“
سوبین بازدم لرزونش رو رها کرد و کمر بومگیو رو محکمتر به دست گرفت تا بدن پسر رو به خودش میخکوب کنه.
”گفتی امروز رو مود سکس نیستی.“
پسر بزرگتر توی گوش بومگیو لب زد و لاله گوشش رو بوسید.
”ا-اشکالی نداره...“
”تا وقتی خودت ازم نخوای، بهت دست نمیزنم.“
بومگیو دوباره حرکات ریز و تندی به پایینتنه ـش داد و با کلافگی آه کشید:
”فقط انجامش بده، سوبین.“
”اینطوری نمیتونم آماده ـت کنم.“
پسر کوچیکتر با لجبازی جواب داد.
”بهش نیازی ندارم!!“
”کاندوم هم همراه خودم ندارم.“
بومگیو زیرلب به سوبین لعنت فرستاد و درحالیکه گونههاش از خجالت گر میگرفت، بلند گفت.
”کاندوم هم نمیخوام! نمیشه فقط دیکت رو بکنی توم و اینقدر باهام بحث نکنی؟؟“
سوبین با تعجب به پسر کوچیکتری که بین بازوهاش به خودش میپیچید، خیره شد و درنهایت پوزخندی راهی لبهاش کرد: ”مطمئنی اونی که خیلی هورنی شده، خودت نیستی؟ بیبی؟“
قبل از اینکه بومگیو بتونه جوابی به پسر بزرگتر بده، سوبین دستهاش رو به عضو نیمه سختش رسوند و لب به روی افتادگی شونههاش گذاشت تا کلمات بومگیو توی گلوش تبدیل به ناله خفهای بشه.
”خواهش میکنم...“
”اینجا نمیتونیم، بومگیو.“
”لطفا! سوبین!“
درحالیکه انگشتهای بلند سوبین به روی دیک دوستپسرش میرقصیدند، طوری که بومگیو به لبه وان چنگ زد و اسمش رو ناله کرد، رو توی ذهنش ثبت کرد و آروم خندید. دوباره شونههای بومگیو رو بوسید و بیتوجه به نالهها و نفسهای لرزونی که همراه حبابهای معلق توی هوا میشد، گفت:
”خیلی حس خوبی داری، بومگیو. عاشق بوسیدنتم. گاها میخوام تا آخر عمر فقط ببوسمت، میخوام تمام بدنت رو ببوسم تا مال من بشی.“
کلماتش بوی شامپویی که سوبین به موهای بومگیو زده بود، رو میداد؛ اسطوخودوس و بارون.
سینه پسر کوچیکتر از کلاف کلمات قشنگی که به درون ذهنش رخنه کرد، سنگین و برای لحظهای نفسش گرفت. درحالیکه سوبین برای اثبات حرفش گردن و گوشهاش رو میبوسید، روح بومگیو رو ترس از دست دادن سوبینی که عاشقش بود، در برگرفت. سوبین، بیخبر، درحالیکه نمیدونست داره با بومگیو چیکار میکنه، چونه ـش رو گرفت تا همدیگه رو ببوسند. قلب بومگیو پر از پروانههایی که از سر دیوانگی پرواز میکردند، هر لحظه ممکن بود منفجر بشه و پسر درون دستهای سوبین بشکنه و تبدیل به صورتیترین موجود دنیا با بالهایی نحیف و شکننده بشه.
اگه پروانه بشم، بالهام رو هم میبوسی؟
”وقتی بوی شامپوی من رو میدی و موهای نرمت رو میبوسم، رو هم خیلی دوست دارم. وقتی لبهات طعم خمیردندون من رو میده، وقتی لباسهای من رو میپوشی و توی بغلم به خواب میری و من دوست دارم تا آخر عمرم ببوسمت. و الان. الان، دوست دارم اینقدر ببوسمت که گریه ـت بگیره. فاک، داری باهام چیکار میکنی؟“
صدای ضعیف و غمگینی گلوی بومگیویی که به سختی نفس میکشید رو ترک کرد و بغضی که میخواست بشکنه، پسر رو وادار کرد تا پلکهاش رو به هم فشار بده. بومگیو سعی کرد روی افکار و احساساتی که توی وان حمام غرق میشد، تمرکز کنه.
حرفهای سوبین، واقعیتر از حبابهای توی هوا، مدام توی ذهنش تکرار میشد.
غم و خوشحالی. قلب کوچیکی که از حس دوست داشته شدن تکه تکه میشد، سنگین و بیچاره. حس باارزش بودن، وجود داشتن، به جایی تعلق داشتن. گلهای اسطوخودوسی که بوسه به روی زخمهای روحش میگذاشتند تا به آرامش برسه.
پروانه شدن... شکوفه شدن... صورتی شدن...
سوبین گونههاش رو نوازش کرد و بومگیو توی افکارش با دوستپسرش حرف زد: شکستن برای تو باید حس خوبی داشته باشه.
”بومگیو...“ دوسِت دارم. خیلی دوسِت دارم، بیبی من.
پسر کوچیکتر چشمهاش رو باز و به سختی لب زد:
”سوبین..“ منو ببوس. منو ببوس. لطفا.
سوبین گونه خیس پسر رو بوسید.
”اجازه هست؟“
بومگیو دوست داشت گریه کنه؛ قلبش به طرز دردناکی به دیوارههای قفسه سینه و روحش مشت میزد تا ترس بیشتری به بدن لرزونش اضافه کنه. میترسید پسری که الان به نرمی برف حرف میزد و به روی پوست خیسش گل و اکلیل میکاشت، محو بشه و بومگیو تنهاتر از همیشه، توی دریایی از غصه غرق و نابود بشه.
”لطفا... سوبین. هرکاری میخوای بکن، هیونگ!“
سوبین با شنیدن آخرین کلمهای که بومگیو به زبان آورد، خنده متعجبی کرد: ”چی صدام زدی؟“
”هیونگ.. هیونگ! لطفا!“
سوبین دوباره خندید و با عشق زیادی که نفسهاش رو لرزون میکرد، لبهای نیمهباز بومگیو رو بوسید. بدن پسر رو کمی بالا کشید و عضوش رو به آرومی وارد بدن بومگیو کرد.
پسر کوچیکتر نفسش رو حبس کرد و درون لحظهای که سوبین با عشق میبوسیدش، نوازش و توی بدنش حرکت میکرد، خودش رو گم کرد.
ترس و غصهای که بومگیو همیشه به دل داشت، همراه با قطراتی که از داخل وان بیرون میریختند، پسر رو ترک کردند. صداهای اطرافش جایی خیلی دورتر توی گوشش میپیچیدند و بومگیو انگار روی ابرها بود. درحالیکه از لذتی که توی بدنش پخش میشد، مست شده بود، دستهاش رو به دستهای سوبین رسوند تا انگشتهاشون درون همدیگه گره بخوره.
سوبین با حس لبهای صورتی بومگیو روی دستهاش، آهی کشید و سرعت ضربههاش رو بیشتر کرد تا دوستپسرش به گریه کردن بیفته. همزمان که توی گوشهای سرخ بومگیو حرفهای شیرین میزد و تحسینش میکرد، قلب خودش با عشقی پر شده بود که ممکن بود از روی حماقت و بیحواسی، مثل آبی که به روی زمین میریخت، یهویی از میون کلماتش سُر بخوره و به بومگیو برسه.
”بیبی.. خیلی حس خوبی داری. همیشه بهم حس خوبی میدی. بومگیو...“ دوسِت دارم.
پسر کوچیکتر درحالیکه پشت دستهای سوبین رو میبوسید، ناله شکستهای کرد و به اشکهاش اجازه ریختن، داد. لبهاش به روی دستهای سوبین سُر خوردند تا بوسههای ریزش روی نوکِ انگشتهاش بشینه و مرهمِ دردهایی بشه که هیچکس بهشون اهمیت نمیداد.
بومگیویی که درون گرمای سوبین ذوب و از حس خوب به گریه افتاده بود، خیلی آروم و نرم هم بود. دوستداشتنی و پرستیدنی. موردعلاقه سوبین.
پلک به روی هم گذاشته بود و با اشکهایی که بیصدا روی گونههاش میریختند، سوبین رو وادار میکرد تا بیشتر از قبل عاشقش بشه. مثل شکوفهای که همراه آخرین دونههای برف باز میشه، پروانهای که قلبت رو قلقلک میده، کلوچه خانگی که تازه از فر در اومده و دهن رو میسوزونه؛ پسری که زیادی خواستنی بود، تک به تک انگشتها و زخمهای سوبین رو بارها بوسید تا برملاکننده احساساتی بشه که هیچوقت به زبان نیاورده بود. مثل شازده کوچولویی که همیشه به گل رُز میگفت که قشنگترین گل دنیاست.
”بومگیو..“
”هیونگ.. خیلی خوشگلی..“
بومگیو دستهای سوبین رو فشار داد و با لبخند، بریده بریده حرف زد. پسر بزرگتر بغض کرد و تنِ بومگیو رو بغل گرفت.
”سریعتر.. بیشتر.... لطفا سوبین!“
سوبین عضوش رو در آورد و پسر رو برگردوند:
”میخوام ببینمت.“
بومگیو با دوباره حس کردن دیک سوبین که اینبار به پروستاتش ضربه میزد، بلند نالید و دستهاش رو دور گردن پسر حلقه کرد تا سوبین رو بغل و به خودش نزدیک کنه. خیلی نزدیک، طوریکه انگار میخواست فقط مولکولهای هوایی رو به ریههاش راه بده که سوبین تنفس میکرد. سوبین لبهاش رو برای هزارمین بار بوسید و بومگیو پاهاش رو دور بدن پسر بزرگتر پیچید و به سختی تلاش کرد جواب بوسههای سوبین رو بده.
”بیبی من نزدیکم..“
سوبین سرعت ضربههاش رو کم کرد و دستهاش سراغ دیک پسر کوچیکتر رو گرفت. درحالیکه با حرکات آروم و بلندی، عمیقتر، توی بدن بومگیو ضربه میزد و هر لحظه به ارگاسمش نزدیکتر میشد، نفسنفس زنان توی گوش پسر حرف زد:
”صدات خیلی قشنگه، بومگیو. طوریکه اسمم رو بلند ناله میکنی، حس خیلی خوبی داره. وقتی با چشمهای اشکی ـت بهم نگاه میکنی و من میدونم بخاطر حس خوبیه که بهت میدم. مگه نه؟ به هیونگ بگو که گریه میکنی چون حس خیلی خوب داری، بومگیو.“
”حس خیلی خوبی... داری... هیونگ.“
بومگیو با گریه گفت و سوبین توی بدن لرزون پسر ارضا شد.
سوبین عضو نرمش رو به آرومی بیرون کشید. حلقه دست و پاهای بومگیو به دور بدنش محکمتر شد و سوبین درحالیکه به پمپ کردن دیک بومگیو ادامه میداد، با دست آزادش سراغ ورودی پسر رفت. ماهیچههای نبضدار پسر رو آروم لمس میکرد و نوک انگشتش رو دورش چرخوند تا بومگیویی که توی آغوشش به خودش میپیچید و ناله میکرد رو بیتابتر کنه. انگشت شستش رو وارد بومگیو کرد و با چند ضربه آروم، پسر با ناله به ارگاسم رسید.