-/
liquornaجهمین کاملاً میدونست داره چیکار میکنه.
حدود ده دقیقه بود که پُشت میز رستوران نشسته بودن و صدای دینگِ برخوردِ قاشق و چنگال به ظروف سرامیکی و گیلاس های شراب به هم، اعصابش رو خورد میکرد.
دکور رستوران خیلی اغراق آمیز بود، مُجسمه های چینیِ کوچیک ای سقفِ مُدرن آویزون شده بودن و پرده های قرمزِ شرابی، پنجره ها رو پوشونده بودن.
این، یه شامِ بیزنسیِ مهم برای جنو محسوب میشد. چند هفته بود که بی وقفه در موردش حرف میزد، براش استرس داشت، و خوب نمیخوابید.
جهمین اینکه جنو چطور همه استرسش رو کنار گذاشته بود و اون شب با اعتماد به نفسِ کامل توی شام حاضر شده بود رو تحسین میکرد. دوست پسرش انگار از فیلمای جاسوسی بیرون اومده بود. موهای بلندش رو بالا داده بود، چند تار هنوز روی ابروش مونده بودن. یه کت شلوارِ سه تیکه راحت پوشیده بود؛ همون کت و شلواری که جهمین بارها بهش التماس کرده بود که یکبار هم که شده، همونطور که پوشیده بودتشون بکنتش، ولی قبول نمیکرد.
- من فکر میکنم این قرارداد از چندین جهت برای ما سود داشته باشه.
جهمین خیلی خودش رو کنترل کرد که چشماش رو در برابر تُن صدای پیرِ رئیسِ جنو نچرخونه. اون پیرمرد، پیر بود و حوصله سر بر و همیشه یخورده بیش از حد متکی به جنو. چه توی مشورت های کاری و چه توی تصمیم گیری.
نمیتونست صبر کنه که اون احمق بلخره بمیره و جنو کنترل کُل شرکت رو بدست بگیره.
از همه این بحثای کاری خسته شده بود. نگاهش رو از رئیس جنو و همسرش برداشت و به خودِ جنو انداخت. نگاهِ روی صورتِ پسر بزرگتر جدی بود و باعث میشد جهمین سرخ بشه. خدایا، توی اون کت شلوار خیلی قدرتمند بنظر میومد. همه اینا باعث میشد جهمین وحشی بشه.
دستشو بینِ فاصله بین پای خودش و جنو کشید، اونقدر جلو تا کف دستش روی رونِ پسر بزرگتر آروم گرفت. از برخورد اون عضلاتِ سخت با دستش آهی کشید، و دقیقاً وقتی جنو نگاهِ هشدار دهندهای بهش انداخت، یه لبخندِ شیطون روی لباش اومد.
حرفای کاری ادامه داشت، دست جهمین به وسطِ پای جنو نزدیک و نزدیکتر میشد. روی پارچه نرم شلوارش دایره های کوچیک میکشید. جنو آب دهنشو به سختی قورت داد و جهمین لبش رو گاز گرفت که لبخندِ شیطونش بزرگتر نشه. پسر بزرگتر از عصبانیت سرخ شده بود. نفسای عمیق میکشید که خودش رو کنترل کنه.
جهمین میدونست، میدونست نقطه ضعفِ پسر بزرگتره. میدونست جنو نمیتونه خودش رو در مقابل تنها نقطه ضعفش کنترل کنه و همین پسرِ بزرگتر رو بیشتر از همیشه عصبانی میکرد.
وقتی یکی از دستای جنو بالا اومدن و دستِ پسر کوچیکتر رو محکم فشار دادن، جهمین نفس عمیقی کشید. پیامِ اون حرکت واضح بود: بس کُن، یا توی دردسر بزرگی میفتی.
ولی جهمین دردسر رو میخواست. میخواست جنو محکم گلوشو فشار بده و توی سوراخش ضربه بزنه، اونقدر زیاد و محکم که صدای جیغش همه جا بپیچه. فاک، حتی اگه جنو همونجا و روی همون میز و جلوی کُل دنیا میکردش، جهمین هیچ اعتراضی نداشت.
میدونست جنو عاشق اینه که به همه نشونش بده. برای جهمین ساعتای جواهر میخرید و چوکرِ مخمل، لباسای توری که زیرشون دیده میشد و شلوارای تنگی که باسنش رو خوب نشون میدادن.
حتی اون شب هم بهش گفته بود که یه چیزِ "خیره کننده" بپوشه و جهمین حواسشو خوب جمع کرده بود که همونی باشه که جنو میخواد. یه بلوز دکمه دارِ هلویی پوشیده بود، دکمه هاش تا نصفه باز بودن که سینه خوش رنگ و ترقوه ـش رو نشون بدن. پارچه لباس اونقدر نازک بود که با یکم دقت، دایره تیره نیپل هاش هم مشخص میشد. آرایشش دراماتیک و وحشی بود، با سایه تیره ـش که چشماش رو قاب گرفته بودن.
دقیقا از لحظهای که پاش رو توی رستوران گذاشت میدونست. میدونست که هشتاد درصدِ جمعیت رستوران به این فکر میکردن که دوست دارن خودشون دلیل بهم ریختنِ اون آرایش باشن. خودشون کسی باشن که باعث میشه همونطور که اون پسر داره با دیکشون خفه میشه، آرایشش بهم بخوره و روی صورتش جاری بشه.
جنو هم میدونست. جنو میدونست و عاشق همین بود که جهمین مال خودشه. مالِ جنو. جهمینِ جنو. میدونست و از اینکه مردم از این نظر بهش غبطه میخوردن خوشحال بود.
جهمین لبخندِ نرمی زد و دستش رو بلند کرد. انگشتاش رو دورِ دستِ جنو حلقه کرد و با آروم ترین صدای ممکن زمزمه کرد، "مجبورم کن."
جنو صدایی درآورد، صدایی بینِ آه و غرولند. توجهش رو یه بار دیگه به رئیسش انداخت. همونطور که لبخند دندونمایی میزد سر تکون داد و گیلاسِ شرابش رو برداشت که جرعهای بنوشه-
وقتی جنو گیلاسش رو روی پای جهمین انداخت، پسر کوچیکتر نفسشو حبس کرد. مایع قرمز رنگ پایین بلوزش رو قرمز کرد و جلوی شلوارش با شراب خیس شده بود.
صورتش با خجالت سرخ شد و صدای جنو رو میشنید که زیر لب عذرخواهی میکرد. پسر بزرگتر دستمالی برداشت و باهاش روی برجستگیِ شلوارِ جهمین کشید. نگاهِ توی چشمای جنو فقط یه معنی داشت: خودت خواستی.
جنو آهی کشید و با یه کلافگیِ نمایشی به رئیسش خیره شد و لبخند شرمندهای زد. "میتونم ببرمش دستشویی که خودش رو تمیز کنه؟ همیشه تو شرایطی مثل این خیلی خجالت میکشه."
پیرمرد سرش رو تکون داد و با شیطنت بهشون چشمکی زد.
وقتی جنو دستشو دور مُچ پسر کوچیکتر حلقه کرد، خون توی رگِ جه مین جوشید. جنو، بیبی ـش رو از سرِ میزشون بیرون کشید و انگشتاشونو توی هم قفل کرد. با هم به سمتِ دستشویی رفتن.
به دوست پسرش نگاه کرد، توی صورتش هیچ احساسی پیدا نبود؛ به جز برقِ عجیبِ توی چشماش. برق عصبانیت؟ یا انتظار شاید.
جنو با یه ضربه محکم درِ دستشویی رو باز کرد و هیچ وقتی رو تلف نکرد. موهای جهمین رو چنگ زد و به دیوارِ کنارِ در چسبوندش. "تو یه هرزهی کوچولویی، ناجهمین."
دستشویی خالی بود و از یه نظر خداروشکر میکرد که کسی نبود که نالهی پُر از خواستنی که از بینِ لباش با شنیدن جمله جنو خارج شد رو بشنوه. "اوه فاک، جنو. لطفاً. لـطـفـاً."
پایین تنه ـش رو توی هوا تکون میداد، نفسش سنگین شده بود و سختیِ آلتش رو احساس میکرد. باید خودش رو خالی میکرد. باید سردیِ دست جنو رو روی خودش حس میکرد. دیگه فقط خواستن نبود، نیاز بود.
اما رفتار جنو، تک تکِ رفتارش، جهمین رو کاملاً توی یه دنیای دیگه مینداخت.
- ببین چقدر بدبختی...
جنو با تلخی خندید. موهای پسر کوچیکتر رو با چنگ عقب کشید و وقتی جهمین هقِ خفهای کرد نفسشو بیرون داد. "شرط میبندم اگه همینجوری تو هوا خودتو تکون بدی ارضا میشی، دقیقاً مثلِ همین هرزهای که هستی."
جهمین به سرعت سرشو تکون داد. اشکاش از شدتِ نیاز روی صورتش جاری بودن. دستش رو دراز کرد که کمربندِ دورِ کمرِ جنو رو بگیره. "میشم. جداً میشم. همین الانم خیلی نزدیکم جنو. توروخدا، خیلی درد داره."
جنو دستِ پسر کوچیکتر رو کنار زد. انگشتاش رو از موهای نرمِ جه مین جدا کرد و چند قدم عقب رفت. دستشو به سینه ـش زد و به بیبی ـش خیره شد. عاشق این بود که جهمین رو توی این شرایط ببینه. همینقد پُر از نیاز و خواستن. "لیاقتِ دیکِ منو داری؟"
جهمین احساس میکرد یه تیکه یخ توی قلبش فرو افتاد. این جریان اصلاً اونطور که انتظار داشت پیش نرفته بود. دوست داشت جنو تنبیهش کنه، روی سینکِ دستشویی بکنتش.
ولی احساس میکرد جنو دیگه از اذیتای دوست پسرش خسته شده. که قراره کارایی بکنه که جهمین مطمئن نبود خوشش بیاد.
- نه، آقا. من لیاقتشو ندارم.
- و چرا لیاقتشو نداری هرزه؟
جنو دقیقاً حد و مرزِ جه مین رو میدونست. میدونست بخاطر جنو حاضره همه چیز رو تحمل کنه.
میدونست دوست داره با اسمای شیرین صدا زده بشه، میدونست از اینکه دلیل کار اشتباهش رو توضیح بده متنفره، میدونست فقط تا یه جایی تحملِ شنیدنِ حرفای خشن رو وسطِ سکس داره.
ولی باید یه درسِ عبرت میگرفت. جهمین میدونست اگه حتی یه ذره هم اذیت بشه، چی باید بگه که کل این جریان متوقف بشه. که جنو بغلش کنه و ببوستش و ازش مواظبت کنه. که دستای قوی ـش رو دورش حلقه کُنه و توی گوشش بگه که چقدر دوستش داره، که همه دُنیای لی جنوعه. که تنها نقطه ضعفِ لی جنو توی اون دُنیای بزرگه.
اشک توی چشماش جوشید و دستاش رو توی دیوارِ پُشتش فشار داد، اونقدر مُحکم که سرانگشتاش درد گرفتن. همه اراده و توانش رو نیاز داشت، که جلو ندوه و روبروی جنو روی زانو نیُفته و به پسر بزرگتر التماس نکنه که ازش استفاده کنه و خودشو ارضا کنه. "چون من پسر بدی بودم. چون اذیتتون کردم."
از اینکه صداش اینقد شکسته و شکننده بنظر میرسید متنفر بود.
- درسته. تو به حرفم گوش نکردی و شیطون شدی. الان دیگه لیاقتِ هیچی رو نداری.
با ناامیدی به جهمین خیره شد و حتی توی اون شرایط هم، نمیتونست جلوی قلبش که تُند میتپید رو بگیره. پسرِ روبروش با گونه های گُل انداخته و چشمای پُر از اشک بی اندازه قشنگ بود و جنو دستاشو مُشت کرد که جلو نره و پسر رو توی بغلش نکشه، که اشکاشو دونه به دونه نبوسه و بهش نگه هر چقد که میخواد، تا آخر دنیا هم، میتونه شیطون باشه و جنو رو اذیت کنه.
حاضر بود شامِ کاری ـش رو وِل کنه، پول و مقام و رئیس پیرِ احمقش رو، و جهمین رو همونجا بکنه و همه جای بدنش رو ببوسه و روی ترقوه ـش که از زیر بلوزش معلوم بود هزارتا کبودی بزاره که همه با نگاهای هرزه ـشون بفهمن مالِ کیه و تا صُبح توی گوشش دوستت دارم بگه و اجازه بده همه افرادِ توی رستوران جلو بیان و ببینن چطور ناجهمین برای دیکِ لی جنو هرزه ـست و چطور بعد از سکس، لی جنو محتاج توجه و دیدنِ لبخندِ پسر کوچیکتر میشه.
ولی بیبی ـش باید یه درس رو یاد میگرفت. باید یه چیزِ جدید رو میفهمید.
- چشمتو ازم برنمیداری، فهمیدی؟
زیپ شلوارش رو باز کرد و لباس زیر و شلوارش رو تا روی زانو پایین کشید.
جنو با دیدنِ دیکِ سخت شدهی جنو که از زیرِ پارچه نرم شلوارش بیرون اومد نفسشو توی سینه حبس کرد. دهنش از دیدن اون صحنه آب افتاده بود و هیچی رو توی دنیا بیشتر از حس کردنِ سنگینیِ آلتِ جنو روی زبونش نمیخواست.
جنو انگشت شستش رو روی سرِ آلتش کشید و با ناله ضعیفی شروع به مالیدنِ طول عضوش کرد. جهمین تازه داشت تنبیهش رو میفهمید. با ترس چشماش گشاد شده بودن و چشم از جنو برنمیداشت.
- ددی، لطفاً نه! خوب میشم. پسرِ خوبِت میشم. قول میدم.
هر چقدر که تونست نیاز و خواستنش رو توی صداش ریخت و امیدوار بود مثل همیشه که جنو وسط تنبیه، نمیتونست چشمای درشتِ مظلوم و التماسِ توی صدای پسر کوچیکتر رو تحمل کنه و قبل از اینکه جهمین درسشو یاد بگیره، توی بغل میکشیدش، اینبار هم دلش به رحم بیاد.
- دهنتو ببند، یا تا یه هفته بهت دست نمیزنم.
پسر بزرگتر نفسشو با سنگینی فوت کرد. ناله های سنگین همونطور که خودش رو میمالید از بینِ لباش جاری میشدن. جهمین جُز اینکه عشقِ زندگیش و تنها دلیلِ نفس کشیدنش بود، تحریک کُننده ترین اتفاق هم محسوب میشد.
فقط دیدنش باعث میشد جنو دلش بخواد جلوی همه بکنتش، اونقدر که جفتشون بیهوش بشن. اما اینبار و دیدنِ پسر کوچیکتر که ناخوناش رو روی دیوار میکشید، که پاهاش میلرزیدن و خودش رو کنترل میکرد که رون هاش رو به همدیگه نماله - چون جنو داشت تنبیهش میکرد و جهمین نمیخواست وقتی ددی ـش داشت تنبیهش میکرد، حتی ذرهای برآمدگیِ دردناکِ بین پاهاش رو بماله و پسر بزرگتر رو عصبانی کنه - بیشتر از چیزی که دلش میخواست تحریکش میکرد.
جهمین داشت با همه توانش تلاش میکرد که پسر خوبی باشه. جهمین پسرِ خوبِ جنو بود و دیدنِ تلاشش قلب جنو رو نرم میکرد. تقریباً دلش میخواست به جهمین جایزه بده. تقریباً.
- شرط میبندم که الان دلت میخواست لبتو دور آلت من حلقه کنی، هوم؟
توی سینه ـش سوزشِ آشنا رو احساس کرد و گرمایِ قبل از ارضا شدن توی بدنش پیچید. ناله بلندی کرد.
جهمین دستشو محکم روی لبش گذاشت که التماسی که هر لحظه مُمکن بود از لبش بیرون بیاد رو خفه کنه. عضوش به طرز دیوونه واری زیر پارچه شلوارش نبض میزد. باید اینجوری بیرون میرفت، با یه دیکِ سخت و اشکایی که روی گونه ـش جاری بودن و صورتِ سُرخ؛ که همه ببینن جنو باهاش چیکار کرده و جهمین چقدر برای داشتنِ دیکِ جنو نیازمنده. حتی فکر کردن به این صحنه بیشتر و بیشتر هم تحریکش میکرد.
- ببین چطور مثلِ یه هرزه هورنی میلرزی...
حرکت دستش رو آروم تر کرد، نفس عمیقی کشید و همه تلاشش رو کرد که ارضا نشه. هنوز نه. میخواست حتی اون روز و این خاطره رو خاطره انگیزتر کنه. "بیا اینجا."
این که جهمین با چه سرعتی خودش رو از دیوار کَند و دقیقا جلوی جنو زانو زد خنده دار بود، شاید یجورایی ترحم برانگیز.
انگار از چشمای پسر بزرگتر، فکرش رو میخوند. با چشمای گشاد به آلتِ سختِ جنو خیره بود، لباش میلرزیدن و دهنش رو به سختی باز نگه داشته بود. با التماس به هیونگش نگاه میکرد.
آب دهنش از گوشه لبش پایین میچکید و جهمین میلرزید، از هجوم آدرنالین و خواستن و عشقی که به پسر بزرگتر داشت، کم مونده بود بیهوش بشه.
جنو فکر میکرد پسر روبروش شبیهِ یه فرشته ـست. نه، ناجهمین خودِ فرشته بود. جنو هیچوقت فکر نمیکرد کسی رو پیدا کنه که اینطور بتونه عاشقش باشه. که حتی وقتی خط چشمش روی صورتش جاری میشه، باز هم بتونه قلبش رو از شدتِ زیباییش به تپش دربیاره. ولی جهمین رو دید. عاشقِ جهمین شد. و هر روز هزاران بار برای زیباییِ فرشته مانندش میمُرد.
- التماس کن که خودمو توی دهنت خالی کنم.
جنو دیکش رو روی لبای جهمین کشید و قلبش با دیدنِ تقلای پسرِ کوچیکتر پایین ریخت. جهمین با همه توانش تلاش میکرد که زبونش رو بیرون نیاره و سرِ آلتِ جنو رو زبون نزنه.
- التماس میکنم... من هرزه ـتم و هیچی رو از چشیدنت بیشتر نمیخوام...
صدای جهمین یکم نازک شده بود و خواهشِ توی لحنش آخرین تلنگرِ جنو بود.
با ناله شدیدی خودش رو خالی کرد، سخت ترین کامش توی ماهِ اخیر.
جهمین از این ارضا شدنِ یهویی خودش رو یکم از تعجب عقب کشید، اما زود خودش رو پیدا کرد و دهنش رو باز کرد که جنو خودش رو توی دهنش خالی کنه.
مقدار زیادی از مایعِ گرمِ سفید رنگ روی زبونش ریخت، طعمِ شورِش نفس جهمین رو بند میاورد؛ طعمِ آشنای کسی رو میچشید که از کُلِ دنیا بیشتر دوستش داشت. یکم از کامِ جنو روی صورتش پاشیده شده بود. جنو با انگشت شست پاکشون کرد و انگشتشو توی دهن جهمین فرو کرد، که با نهایتِ علاقه انگشت رو مکید و آخرین ذراتِ جنو رو هم قورت داد.
پسر بزرگتر لباسش رو درست کرد و شلوارش رو بالا کشید. دست جهمین رو گرفت و با احتیاط کمکش کرد که روی پاهاش بایسته. دستشو دور کمرِ پسر کوچیکتر حلقه کرد و محکم به خودش چسبوندش. نمیخواست جه مین رو از خودش جدا کنه. جهمین مالِ جنو بود، اگه شیطون هم بود، پسر کوچولویِ شیطونِ جنو بود.
یکم خودش رو فاصله داد و بوسه طولانی و عمیقی روی پیشونیِ پسر گذاشت. "پسرِ خوبِ من."
و همین سه کلمه، باعث شد همه چیز ارزشش رو داشته باشه. باعث شد پروانه ها تویِ قلب پسر کوچیکتر پرواز کنن و عشق توی رگ هاش جاری بشه.
جنو صورتِ جهمین رو پُر از بوسه های ریز کرد. روی پیشونیش، گونه ـش، نوک بینی ـش، روی چشماش، گوشه لب هاش، زیرِ گلوش، گونه ـش، گونه ـش، گونه ـش.
سرش رو کنارِ گوشِ پسر بُرد و لاله گوشش رو آروم گاز گرفت. "اگه قول بدی بقیه شام رو هم پسرِ خوبی بمونی، وقتی رسیدیم خونه یه جایزه بزرگ منتظرته، هوم بیبی؟ لبخندتو بهم نشون بده. ببخشید که اذیتت کردم بیبی، ببخشید."
جهمین سرش رو تکون داد. اذیت نشده بود. میدونست، جنو هیچوقت نمیتونست اذیتش کنه. همه این شرایط باعث شده بود جهمین از همیشه تحریک تر بشه و قلبش از فکرِ پاداشی که توی خونه منتظرش بود توی سینه فرو بریزه.
جنو لبِ جهمین رو بوسید، با همه احساساتی که هیچوقت به زبون نمیاورد و وقتی عقب کشید، موهای قهوهای رنگِ جهمین رو با دستاش بهم ریخت. "خودتو تمیز کُن و زود بیا."
پسر کوچیکتر صدای بسته شدنِ در رو شنید و نفسشو بیرون داد. جای لب های جنو روی صورت و گردنش میسوخت و جهمین خوشحال بود.
شیر آب رو باز کرد و آبِ سرد رو روی صورتش پاشید.
شبِ طولانیای در انتظارشون بود.