......

......


ساکنین قبیله به او دختر ماه میگفتند چون تا به حال در طول روز دیده نشده بود. میگفتند الهه محافظ جنگل است. الهه ای که به دستور ماه مامور شده بود جنگل را از شر موجودات پلید پاک کند. پدرش هم مثل خودش بود. کمانی بلند داشت که در شب های مهتابی به رنگ آبی میدرخشید. تمامی مردم قبیله در کشتی کار میکردند. اما پدر چیزی از غارت نمیدانست. همه ی موجودات جنگل صدای زه کمان مرد را میشناختند. برخی آن را لالایی می پنداشتند و برخی صدای داس مرگ. هیچ لکه ی تاریکی یارای مقابله با او نبود. تنها یک موجود افسانه ای توانسته بود بگریزد...گوزن بزرگ...گوزن از صد فرسخی قابل تشخیص بود. شاخ هایی طلایی داشت و بدنی برنزی. هنگام دویدن صدای سم های نقره ای اش قابل تشخیص بود. شاهکاری کامل. مردم میگفتند او با بر هم کوبیدن سم هایش نوایی مسحور کننده میسازد که هر جنبنده ای را جادو و از خود بیخود میکند.

شکارچیان زیادی به دنبال افتخار شکار این موجود بودند. هر روز عده ای به جنگل میرفتند و داستانشان باقی میماند. پدر نتوانسته بود گوزن افسونگر را شکار کند. دیوانه شده بود. اغلب تنهایی از کوره راه های جنگل به ساحلی ناشناخته میرفت و با خود حرف میزد. این ها را دختر کوچکش میفهمید. شب ها پدر را تعقیب میکرد. ساحل برایش همچون خانه شده بود. پدرش دیگر او را نمیشناخت. انگار نه انگار که او تنها دختر دلبندش بود.اما دخترک او را میشناخت. میدانست او همان محافظ بزرگ ماه است. پدری مهربان و دلسوز که او را به تنهایی بزرگ کرده بود.

سرانجام روزی ماه به مرد لطف نشان داد و عقلش را به او بازگرداند...مرد به خانه برگشت. با عجله به دنبال چیزی میگشت. عرق کرده بود و چشمانش از حدقه بیرون زده بود. زیرلب هذیان میگفت. سرانجام آنچه را که در جست وجویش بود پیدا کرد.کمان آبی معروفش. آن را به دخترش داد. همینطور شنل آبی اش را. سپس در حالیکه به سختی تلاش میکرد تعادلش را حفظ کند دهانش را باز کرد تا حرفی بزند. گویی مهم ترین چیز دنیا بود. اما اجل امانش نداد و با چشم های گشاد بر زمین سقوط کرد. دخترک مبهوت به پدر خیره مانده بود. آنقدر در خود فرورفته بود که حتی قطره اشکی نریخت. کاملا مطمئن بود که پای گوزن جادوگر در میان است. قسم خورد که دیگر به خانه بازنگردد مگر آنکه گوزن را کشته باشد.

همه چیز را حساب کرده بود. صدای سم نقره ای، صدای قدم، صدای زه، صفیر تیر، صدای شکافتن و صدای شرشر. مثل رویایی شیرین آن را از بر بود. هر‌شب در جنگل به دنبال گوزن میرفت. در تمام مسیر های جنگل تله گذاشته بود. همیشه یک قدم از گوزن عقب تر بود. به خودش میگفت(من حریفانی قدر تر از تو را شکست داده ام. تو در برابر آن ها مورچه ای بیش نیستی)چشم بسته هم میتوانست در جنگل راهش را پیدا کند. واقعا تبدیل به دختر ماه شده بود. در شب های مهتابی به رنگ آبی میدرخشید و خود نمایی میکرد. همچون نقشی از ماه که بر برکه می افتد.

در شبی ابری و مه گرفته صدایی شنید. صدای سم هایی فلزی. آهسته قدم برداشت. گوزن بزرگ در کنار برکه ای مشغول نوشیدن آب بود. شاخه های درختان آشفته تر از همیشه در هم فرو رفته بودند. نور کم رنگ ماه از پشت ابرها بر برکه میتابید. دختر کمان را برداشت. تیر زهر آلود بر آن نهاد. زه کمان را تا انتها کشید. صفیر تیر بلند شد و بر کمر گوزن نشست. طرح لبخند بر لب هایش نقش بست. اما همه چیز مطابق برنامه اش پیش نرفت. صدای زوزه ای از پشت سرش بلند شد. گله ی گرگ ها بوی خون شنیده بودند و به دنبال آن آمده بودند. گرگ ها دخترک را محاصره کردند. دست کم ۲۰ گرگ گرسنه که شکم هایشان از فرط لاغری و گرسنگی بر کمرشان چسبیده بود. دخترک تیری پرتاب کرد. به گرگ نزدیک برخورد کرد و او را از پای در آورد. گرگ های دیگر عقب نشستند. دخترک دست به تیردان خود برد اما افسوس که تنها ۳ تیر دیگر داشت. بوی خون گرگ مرده باقی گرگ ها را جری تر کرد. دندان های مرواریدیشان را نشان او میداند و به او یادآور میشدند که شکم آن ها آرامگاه او خواهد بود. ناگهان صدای سم های نقره ای بلند شد. گوزن بزرگ نوای سحر آمیزش را شروع کرده بود. اندک امید دخترک هم تباه شد. چشمانش را بست و زیر لب با ماه سخن گفت و از او کمک خواست. منتظر بود که در خوابی ابدی فرو رود و گرگ ها او را بدرند...اما چیزی عجیب اتفاق افتاد. گرگ ها به جان هم افتاده بودند. بی توجه به دختر یکدیگر را میدریدند. دخترک به گوزن نگاه کرد. جادوی او کار خودش را کرده بود. گرگ ها دیوانه وار یکدیگر را از پای درآوردند و بقیه هم متواری شدند.

در این مدت ابر ها آسمان را ترک کردند و ماه کامل دوباره در آسمان میدرخشید. دخترک مات زده به سمت گوزن حرکت کرد. به یاد رفتار عجیب پدرش قبل مرگ افتاد. تیر را از پشت او بیرون کشید. ولی دیگر دیر بود. زهر مرگبار تیر بر او اثر کرده بود. بر زمین افتاد. به چشمان گوزن خیره شد. درخشش ماه را در آن ها دید. چشمانی که کم کم بسته شدند. فهمید مرتکب چه اشتباهی شده است. دیگر کمانش نمیدرخشید.


Report Page