€¥£

€¥£


Part 1

روی صندلی مخصوصم نشستم.

نمیدونستم ممکنه چه دلیلی برای احضار شدنم توسط ملکه فریدا وجود داشته باشه.

به نیل نگاه کردم که مضطرب گوشه ای ایستاده بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.

از دوران آموزشی تا الان که هر کدوم فرمانده هنگ های بزرگی هستیم تغییر نکرده بود. اما ما از هم دور شده بودیم.

ملکه وارد شد که زانو زدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.

طبق قانونی تصویب نشده، فرمانده هر هنگ باید یکی از نه تایتان رو به ارث ببره و تایتانی که من به ارث بردم، تایتان زره پوش بود.

ملکه فریدا لبخندی بهم زد و درحالی که روی صندلیش میشست گفت:

فرماندهان لایق من، خوشحالم که اینجا هستید. ماموریتی برای شما ترتیب دادم که برای الدیا و جزیره پارادایم اهمیتی زیاده داره. باید دشمن رو از مرز های خودمون دور کنیم.

اروین ازت میخوام به مارلی بری و ارتش اونا رو تضعیف کنی.

گیج به ملکه فریدا نگاه کردم و لب زدم:

اما چطور قربان؟

فریدا از جاش بلند شد و قدمی به طرفم گذاشت و گفت:

مشخصه، فردا روز رژه رسمی ارتش مارلی، میری اونجا و تبدیل میشی.

وسط جمعیت؟ این یه کشتار جمعی بود!

بهت زده نگاهش کردم و دستم رو روی بازوبند سرخ رنگم گذاشتم.

فریدا یک تای ابروش رو بالا انداخت. اون ملکه بود و تایتان بنیانگذار، راهی جز اطاعت نداشتم.

نیل معترض لب باز کرد و گفت:

اما اعلیحضرت، اینکار نفرت اونا رو از ما بیشتر میکنه بهتر نیست..

فریدا نگاه ترسناکی به نیل انداخت و گفت:

یا الان حمله میکنیم یا فردا مرز هامون رو از دست میدیم. من دستور خودم رو اعلام کردم مرخصین.

از جام بلند شدم و درحالی که احترام میذاشتم از اتاق ملکه بیرون اومدم که نیل پشت سرم دوید و گفت:

اروین، دیوونه شدی؟ واقعا میخوای اینکار رو بکنی؟

سر جام ایستادم و درحالی که لباس نظامی سبز رنگم رو مرتب میکردم گفتم:

اینکار بخاطر کشورم. بعدا میبینمت نیل، یادت نره که تظاهر کنی باهم دشمنیم و مواظب باش کسی متوجه تایتان درونت نشه.

نیل ساکت شد و درحالی که پشت سرم راه افتاده بود زمزمه کرد:

تو واقعا داری کار بی فایده ای میکنی، جنگیدن با تایتان هایی که خودمون ساختیم و کشتن سرباز های بی‌گناهی که بی خبر از همه چی قلبشون رو فدا میکنن.

نیل راست میگفت، کار من مثل خودزنی بود. اما چاره ای نداشتم، همه اینا بخاطر این بود که کنجکاوی مردم از بین بره و حکومت به خطر نیفته.

با مرگ هر سرباز هزار بار خودم رو سرزنش میکردم اما اگه قرار بود نقش شیطان رو برای نجات مردم بازی کنم، اینکار رو با کمال میل انجام می‌دادم.

کنجکاوی مردم هیچوقت تموم نمیشد، جنگ هم همینطور و من مسئول بودم تا این کشور در حال نابودی رو نجات بدم.

وقتی به هنگ اکتشاف برگشتم لیوای در حال مبارزه با میکه بود.

پسر نوزده ساله ای که توی دوسال خیلی سریع عنوان سرجوخه رو به دست آورد و لقب بعدیش بی شک کاپیتان بود. قدرت حیرت انگیزی داشت و یه نماد عالی برای هنگ اکتشاف، بالهای اون واقعی بود!

لباسام رو عوض کردم و به میکه گفتم که چند روز مرخصی میرم.

نیمه شب به بالا دیوار رفتم و دستم رو با چاقوی توی جیبم بریدم.

نور های طلایی رنگی دورم رو گرفت و لحظه بعد تایتان زره پوش ظاهر شد.

تا مارلی رو مجبور بودم که شنا کنم.

نزدیک ساحل از جلد تایتان زره پوش بیرون اومدم و آروم وارد ساحل شدم.

نگهبانی از برجک پایین اومد که دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بیهوشش کردم.

یک دست لباس از بالا برجک برداشتم و وارد شهر شدم.

همه جا تزئین شده بود و مردم خوشحال بودن.

به پسری برخورد کردم که لباس سفید رنگ نظامی به تن داشت. آروم ازم عذرخواهی کرد و گفت:

هی، اینجا غریبه ای؟

موهای قهوه ای و چشمای طلایی رنگش اون رو متفاوت از هر پسری که دیده بودم نشون میداد.

سر تکون دادم و گفتم:

بله، یه گردشگر ساده هستم که برای دیدن فستیوال و رژه نظامی به کشور مارلی اومدم.

دستم رو به طرفم گرفت و گفت:

منم لارس هستم سرگرد گروه یکم. بیا تا با بقیه آشنات کنم.

خیلی سریع تونستم بینشون جا پیدا کنم.

قلبم بخاطر کاری که قرار بود باهاشون بکنم درد میکرد اما مردم و کشور خودم توی اولویت بود پس احساساتم رو به گوشه قلبم هل دادم.

شب رو پیش مردم سپری کردم و صبح منتظر موندم.

رژه نظامی شروع شد و تا عصر طول کشید.

با فرا رسیدن شی تموم سربازان و فرماندهان دور هم جمع شدن و مشغول شادی کردن شدن.

حق با ملکه بود، اونا میخواستن به پارادایس بیان.

گوشه ای پنهان شدم و دستم رو با شیشه کوچیکی بریدم.

با صدای رعد و برق همه وحشت زده به تایتان زره پوش نگاه کردن.چشمام رو بستم و کاری که باید انجام می‌دادم رو انجام دادم.

کف خیابون ها خونین شد و دیگه خبری از موسیقی و ساز نبود.

مردم فریاد میزدن و فرار میکردن و سرباز های زیادی زیر پاهای تایتان من میمردن.

وقتی کارم تموم شد نگاهم به سرباز زخمی افتاد که خشک شده به پیکر بی جون دوستاش نگاه میکرد.

متاسفم، اما این جنگ دو هزار ساله که پابرجاست!

به دریا رفتم و به پارادایس برگشتم.

توی چشمای اون پسر خشم و کینه رو میدیدم و بخاطر خون روی صورتی نتونستم چهره اش رو تشخیص بدم.

مطمئن بودم حداقل هشت سال زمان نیازه تا خرابه های اون شهر و ارتشش سرپا بشه.

از دور نوری رو نزدیک جزیره میدیدم.

پا به ساحل جزیره گذاشتم و خودم رو از تایتان زره پوش بیرون اوردم که نیل سریع به طرفم اومد و گفت:

موفقیت آمیز بود؟

با صدای خسته ای لب زدم:

آره، میتونی خبرش ر‌و به ملکه فریدا بدی.

نیل سرش رو پایین انداخت و گفت:

یه خبر بد دارم اروین، ملکه رو دزدیدن!

دستم رو توی موهای طلایی رنگم فرو کردم و بهت زده به نیل نگاه کردم.

یعنی چی؟ چطور ممکنه؟


ده سال بعد:

مشغول بررسی سرباز های جدید شدم که لیوای بی حوصله از جاش بلند شد و گفت:

من میرم چای دم کنم، میخوری اروین؟

سر تکون دادم‌ که از اتاق بیرون رفت.

به طرف محوطه رفتم.

میکه درحال گرفتن کارت های پایان آموزشی سربازا بود.

یکی یکی چکشون کردم که به پسر مو قهوه ای رسیدم.

رنگ چشماش برام آشنا بود، رو به روش ایستادم و لب زدم:

اسمت چیه؟

با کینه ای که برام ناآشنا بود نگاهم کرد و گفت:

لارس هستم قربان.

کارتش رو چک کردم. همه چی عادی به نظر میومد.

با لحن یکنواختی گفتم:

برای چی میخوای به هنگ اکتشاف بپیوندی؟

نگاه جدیش رو بهم انداخت و با پوزخند گفت:

برای انتقام از همه تایتان ها.

توی چشماش غرور یه فرمانده رو میدیدم.

قدمی بهش نزدیک شدم و زمزمه کردم:

از این به بعد تو دستیار منی.. لارس

به هنگ اکتشاف خوش اومدی!

درحالی که هنوزم آتش کینه توی چشماش بود بدون اینکه یک قدم هم عقب بره گفت:

تموم تلاشم رو میکنم.. فرمانده!

طعنه جمله اش رو حس کردم اما امکان نداشت کسی خبر داشته باشه من تایتان زره پوشم.

اما اگه به عقب برمیگشتم، اون روز به احساس خطری که از جانب این پسر حس میکردم گوش میدادم.


ادامه دارد.....

Report Page