...

...

@meeeeeeeeeeeee13ee7

قبل از اینکه پشیمان شود ، دستگاه ضبط صوت روی میز را روشن کرد و نواری که سه روز پیش جلوی در خانه اش پیدا کرد ، پخش شد . صدایی که متعلق به دختری حدودا بیست و پنج ساله بود شروع به صحبت کرد . 

«سلام . جایی که من هستم امن نیست و من مجبورم قبل از اینکه مامور ها پیدامون کنن ، کارم رو تموم کنم . پس منو ببخشین اگه سریع حرف می زنم . بیاین فرار کردن رو تموم کنیم ! دقیقا هشت سال پیش بود که همه چیز عوض شد . خیلی از شما ها اون زمان رو خیلی خوب به یاد دارید ، ولی اگه کسی که داره این نوار رو گوش می کنه ، چیزی یادش نیست ، مجبورم از اول تعریف کنم . »

دخترک دستانش را دور زانو هایش حلقه کرد . هجده سال بیشتر نداشت و تمام خانواده اش را از دست داده بود هشت سال پیش را به صورت پرده ای محو به یاد داشت . به یاد داشت که چقد ناگهانی مجبور شدند به خارج از شهر بروند . این را هم می دانست که اگر اندک مامور هایی که این‌طرف دیوار باقی مانده بودند ، او را با یک نوار ممنوعه پیدا می کردند ، چه چیزی انتظارش را می کشید . در هر صورت تنها شانس او برای بیشتر دانستن همین نوار بود .

« نه سال پیش دولت تصمیم گرفت سرمایه بزرگی رو بده به یه احمق که خودش رو دانشمند صدا می زد . اون موقع اتفاق خاصی نیفتاد ولی یه سال بعدش معلوم شد چه گندی به بار اومده . اون احمقا یه ویروس جدید درست کردن که اون اوایل خیلیا رو کشت . خیلیا خانواده هاشون رو دیدن که جلوی چشماشون تبدیل به یه هیولا شدن . خیلیا هم مجبور شدن به خاطر بیماری خانواده شون رو بکشن ...»

قبل از اینکه بفهمد ، گلوله های سرد و شورِ اشک گونه هایش را خیس کرده بودند . دو سال پیش آخرین عضو باقی مانده از خانواده اش ، به ویروس مبتلا شد . صورت برادرش که همیشه تکیه گاهش بود را به طور کامل به یاد داشت که از خون و ماده ای آبی رنگ پوشیده شده بود . و قبل از اینکه بتواند تصمیم بگیرد خنجری را در سینه برادرش فرو کرده بود . چرا ؟ آخرین کاری که برادرش سعی داشت انجام دهد ، درآوردن چشمان دخترک بیچاره بود .

«در هر صورت می خوام بدونین اگه شما هم یکی از اونایی هستین که مجبور شدن یکی از نزدیکانشون رو بکشن ، اشکالی نداره . شما تنها نیستین . من مجبور شدم بیست نفر از هم گروهیام رو بکشم . در غیر این صورت اونا منو می کشتن ... بگذریم . بعد شیوع ویروس ، دولت افراد سالم رو توی شهر جمع کرد . ولی نه همه شون رو . از اونجایی که دولت عملا پول زیادی رو ریخت توی آشغالی ، فقط اونایی رو سالم نگه داشت که براشون منفعت داشتن . اونایی که جبشون پر از پول بود .» لحن دختر تلخ شده بود . «و بقیه رو از شهر بیرون کرد . و حالا شما می تونین دیوار بلندی که بین ما و شهر فاصله انداخته رو ببینین . این دیوار لعنتی رو هشت سال پیش ساختن و چند نفر رو فرستادن این طرف تا به خونه های کوچیکی که برای ما ساختن سرکشی کنن و مراقب باشن و نشونه های شورش رو سرکوب کنن تا ما نتونیم پا از حد خودمون فرا تر بزاریم و ب خونه هامون برگردیم...»

سه ماه پیش ، دخترک سعی کرد اسلحه یکی از مامور ها را بدزدد که دستش رو شد و به اندازه تمام عمرش کتک خورد . هنوز هم می توانست دردِ آثار کبودی زیر چشمانش را با تمام وجودش حس کند .

«در هر صورت ما الان اینجاییم و این رو نمی شه عوض کرد . اینکه به عنوان یه موجود آزاد آفریده شدیم ولی مثل یه حیوون از خونه هامون بیرون مون کردن و با این ویروس لعنتی تنهامون گذاشتن رو هم نمی شه عوض کرد . هشت سال لعنتی می گذره و بزرگترین کاری که از ما برمیومد این بود که مراقب باشیم خودمون مبتلا نشیم . توی تمام این هشت سال فقط فرار کردیم . ولی دیگه قرار نیست فرار کنیم . دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداره ، درواقع وجود داره ولی نه وقتی که ما با تعداد بیشتری کنار هم بایستم . قرار نیست آسون باشه ، درواقع هیچ چیز آسون نیست . طی یه سال گذشته ما یه گروه تشکیل دادیم . الان که من دارم این نوار رو ضبط می کنم هنوز به تعداد کافی نرسیدیم ولی از چند هفته پیش که شروع به گشتن دنبال اعضای جدید کردیم ، حدود سی نفر بهمون اضافه شده...خب می تونیم امیدوار باشیم این روند ادامه پیدا کنه... و من از شما می خوام که به خودتون بیاین . بیاین چیزی که برای خودمونه رو پس بگیریم . نقشه مون اینه که دیوار رو نابود کنیم ولی قرار نیست اسلحه بگیریم دستمون و هر کسی که می بینم رو بکشیم . قرار نیست یه شبه به همه چیز برسیم . همه مون باید باور کنیم که دنیا به آخر نمی رسه ؛ که فردایی هم می رسه که ما بالاخره دنیای واقعی رو می بینیم .معمولا یه جای ثابت نداریم ولی آدرس آخرین قرارگاه مون رو روی کاغذی که همراه نواره نوشتم . تا شب ماه کامل ، به هر تعدادی که رسیده باشیم به دیوار حمله می کنیم و به خونه های خودمون بر می گردیم ، چیزی حق ماست رو پس می گیریم . ازتون می خوام که بدونین اگه ترسیدین و نخواستین عضوی از گروه ما باشین ، اشکالی نداره . قرار نیست کسی سرزنشتون کنه . در هر صورت انتخاب با شماست . فقط یادتون باشه ، کسی که می پره شاید سقوط کنه ، اما شاید هم به پرواز در بیاد...وقت پریدنه .»

مدت طولانی روی کف زمینِ سرد و خاکی خانه اش نشست و به چیزی که شنیده بود فکر کرد . چیزی که برای از دست دادن نداشت . داشت؟ بعد از یک ساعت و بیست و پنج دقیقه ، کوله پشتی تقریبا بزرگش را با تمام وسایل ضروری اش پر کرد . وقتی برای بیشتر فکر کردن نبود . تنها سه شب ، تا شب ماه کامل باقی مانده بود و اگر می خواست از مامور ها دور بماند باید راه طولانی را طی می کرد . تنها لباس گرمش را به تن کرد و در خانه اش که بیشتر شبیه به یک چاه فاضلاب بود را باز کرد . حتی فکر کردن به دلتنگ شدن برای خانه اش هم مسخره به نظر می رسید ، پس بدون نگاه کردن به پشت سرش ، به طرف مقصدی که روی کاغذ نوشته شده بود به راه افتاد . وقت پریدن بود .


Report Page