~💙

~💙

Kind Angel

با اخمای درهم دستشو روی زانوی دردناکش کشید

و هیسی از درد کشید. تو افکار دردناک و انتقام خودش

غرق بود که دستی دور پاش حلقه شد ترسیده چشماش

رو باز کرد وبا پسر ریز جثه ای که جلوش نشسته بود

روبه رو شد پاشو کشید و گفت ولم کن احمق

اما پسر زیبای رو به رورش محکمتر پاشو کشید

و دستمالی ک دور گردنش بسته بود رو به پای یونگی

بست.یونگی متعجب به پسر زیبا نگاهی انداخت که

سنگ تقریبا بزرگی به کفش پسرک خورد

پسرک با اخم برگشت سمت طرفی که سنگ پرت شده

و یونگی هم به زور چشم هاشو از پسر زیبا رو گرفت

و به همون سمت خیره شد با دیدن معلمش آقای جونگ

متعجب شد که آقای جونگ با دستاش داشت علامت

میداد (بیا) تا اومد بگه با من هستین؟

پسرک از جلوی پاش بلند شد و به طرف آقای جونگ رفت

آقای جونگ پسرک رو بغل کرد و به طرف یونگی اومد

و بعد دستشو زیر کمر یونگی و دست دیگشو زیر پاش￾کمک لازمی مین یونگی

انداخت و از زمین بلندش کرد

خجالت زده گفت خودم میتونم بیام

-حرف نزن بچه ماشین همین جاست

و بعد یونگی رو داخل ماشین نشوند چیزی نگذشت که

پسر زیبا رو هم کنار یونگی نشست

یونگی دوباره به پسر خیره شد که اقای جونگ گفت

برای کمکت￾اوه! سلام هوسوک متاسفم که نشناختمت و ممنون￾پسرمه اسمش هوسوکه

اقای جونگ لبخند کمرنگی زد و گفت-هوسوک نه میتونه

حرف بزنه و نه میتونه بشنوه

اقای جونگ خنده ای کردو گفت از نظر تو هرکسی￾و..ولی اون خیلی خوشگله

که خوشگله حق مریض شدن نداره؟

یونگی با خودش فکر کرد اره هوسوک حق مریض شدن

نداره اون خیلی خوشگلو مهربونه و لبخند زیبایی داره

اون یونهو احمق باید اینجوری بشه

انگار که اقای جونگ متوجه شده باشه لبخندی زد و گفت

- به اون یونهو احمق و پدرومادر احمق تر از خودش

توجه نکن.وقتی هوسوک ۴ سالش بود به اینجا اومدیم

با اینکه معلم این روستا شدم و زحمت زیادی میکشم

همچنان باهام بد رفتاری میشه

اونا به من گفتن حق ندارم هوسوک رو تو مهمونی های

روستا بیارم از نظر اونا هوسوک من غیرقابل تحمله

با صدای غمزدش ادامه داد امیدوارم زندگیت اینجابهتر

از زندگی منوهوسوک باشه

یونگی به هوسوک نگاهی انداخت که بیخیال مشغول

تماشای مناظر بود و آه پر افسوسی کشید و گفت

محکم هلم داد و باعث شد زخمی بشم و بعدم به من￾یونهو احمق تو روز اولی که پامو گذاشتم توی این روستا

گفت بدبختی گفت پدرت ترکت کرده و بعد با صدایی

که بغضش به خوبی نمایان میشد ادامه داد ولی پدر من

رفته تا مشکلات مالی رو درست کنه،پول طلبکار هارو

بده، اون تقصیری تو ورشکستگی شرکت نداشت

اقای جونگ لبخند پدرانه ای زد و گفت-هی پسر ناراحت

نباش منو هوسوک پیشتیم و همیشه کمکت میکنیم

یونگی هم لبخند بزرگی زد و گفت-من میشم بهترین

دوست هوسوک

آقای جونگ هم لبخندی زد و اروم زمزمه کرد-البته

تنها دوستش

~~~~~~

کلافه به دایه پوم نگاهی انداخت که از دیروز تا حالا

درحال غر زدن بود پوف کلافه ای کشید و دستاش

رو برد بالا و گفت-من زندم باور کن

دایه پومش نزدیکش شد و گفت-چیکار کنم اخه

کوچولو وقتی اونطوری تو بغل اقای جونگ دیدمت

نزدیک بود قلبم ایست کنه و بمیرم

یونگی اخماشو توهم کشیدو گفت-تو حق نداری بمیری

حق نداری منو توی این ویلا لعنتی تنها بزاری!

دایه اهی کشید و گفت چند سال پیش که دایه پدرت

بودم فکرش هم نمیکردم قراره چند سال بعدش دایه

پسرش هم بشم شما دوتا پسرای من هستین

چرا باید تنهاتون بزارم؟؟

یونگی بغض کردوگفت-پس مامان بابام کی میان؟

یونگی به دو روز قبل فکر کرد که پدرش دستی￾میان عزیزم سعی کن حرفای پدرت رو فراموش نکنی!

به شونش زدوگفت-"مین یونگی با پولی که داشتم

این ویلا رو خریدم ماله توعه پسرخوبی باش

و به حرف دایع گوش کن منو مادرت میریم شهر تا کار

کنیم و بتونیم پول طلبکار ها رو برگردونیم

پسرقوی باش" و بعد هم همراه همسر عزیزش سوار

تاکسی شد و به سمت شهر راه افتاد

~~~~~~~~~

نفس عمیقی کشید و خودش رو رسوند به بالای تپه ای که رو به روی مدرسش بود

اروم طوری که هوسوک نترسه کنارش نشست و با تکون

دادن سرش سلام کرد

هوسوک با تصور اینکه دوست عزیزش زبان اشاره یاد

داره ذوق زده خندید و شروع کرد به تکون دادن دستاش

یونگی با گیجی به حرکات دست هوسوک نگاه کرد

و سرشو بع معنای چی میگی تکون داد

هوسوک هم وقتی متوجه شد یونگی نمیتونه باهاش

ارتباط برقرار کنه دوباره چرخید به طرف مدرسه

یونگی ناراحت از اینکه نتونسته هوسوک رو درک کنه

با فکری که به سرش زد وحشیانه به طرف کیفش رفت

و دفترو مدادش رو درآورد و شروع کرد به نوشتن

و بعد دفترو هل داد طرف هوسوک￾میتونی بخونی؟

هوسوک ترسیدع از حرکت سریع یونگی با گیجی

به دفتر زل زد

یونگی اه کلافه ای کشید شت نمیتونه بخونه؟

چقدر ارتباط باهاش سخته

تو همین فکرا بود که دفترش سمتش پرت شد

به دفتر نگاهی انداخت که دید جواب سوالش به خط

قشنگی پاسخ داده شده

- اره میتونم پدرم یادم داده راستی سلام!

یونگی لبخند بزرگی زد و شروع کرد به نوشتن

بیا از اول شروع کنیم اسم من مین یونگی هست و ۱۵-

سلام خیلی خوشحالم که میتونی بخونی

سالمه خوشحالم که اینجا با تو اشنا شدم جونگ هوسوک

هوسوک هم لبخندی زد و شروع کرد

-منم ۱۶ سالمه و از اشنایی باهات خوشحالم راستی

زخم پات چه طوره؟

_چون تو بستیش خوبه:)

هوسوک بعد از دیدن این جمله لبخند خجلی زد و

دستشو گذاشت روی چشماش یونگی دستشو کرد تو

کیفش و دستمال گردن هوسوک رو گرفت سمتش

هوسوک با دیدن این حرکت سریع سمت دفتر خم شد

و نوشت-لازمش ندارم این اولین هدیه دوستیمون

از طرف من به تو

-تو یک فرشته مهربونی!

~~~~~~~~

ماه ها گذشت و صمیمت بین دوتا پسر بیشتر شد

طوری که یونگی در تمام مدتی که سرکلاس بود

از پنجره کلاس به تپه نگاه میکرد و منتظر بود

کلاسش تموم شه تا زودتر برسه به هوسوکش

هوسوک هم همینطور تمام مدت از بالا تپه

به مدرسه خیره میشد و لحظه شماری میکرد

برای اومدن دوستش! بعضی وقتها فکر میکرد

شدت علاقه ای که به یونگی داره طبیعی نیست

وفراتر از یک دوستی معمولیه اون نمیتونست ببینه

که یونگی با کسی حرف میزنه یا میخواد که با شخص

جدیدی دوست بشه وقتی یونگی این گناه رو مرتکب

میشد هوسوک اخم هاشو تو هم میکشید و بدرفتاری

میکرد و تا موقعی که یونگی اون رو تو بغلش نمیکشید

اشتی نمیکرد. تنها یک چیز ثابت مونده بود و اون هم

بدرفتاری های یونهو بود

اون هرروز قبل از اومدن یونگی بالای سر هوسوک

ظاهر میشد و با دوستاش چیزهایی میگفتن و به هوسوک

اشاره میکردن بعد باهم میخندیدن

یونگی همینطور که از مدرسه خارج میشد به دستبندی

که شبیه دستبند خودش بود خیره شد و لبخندی زد

و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد تا زودتر به هوسوک

برسه

~~~~~هوسوک*

پسرقد بلند همیشگی بالای سرش ظاهر شد با بدجنسی

خندید و لگدی به پای هوسوک زد-یااا نگاهم کن

هوسوک سرشو پایین انداخت و بهش اهمیت نداد

هنوز هم نمیدونست چرا این پسر هرروز میاد اینجا

و کتکی بهش میزنع و میره

یونهو دوباره ضربه ای به سر هوسوک زد تا هوسوک

نگاهش کنه

هوسوک با دقت به لب های یونهو خیره شد تا بفهمه

چی میگه(قبل از اومدن یونگی تمایلی نشون نمیداد تا

سعی کنه لبخونی رو یاد بگیره چون کسی هم نبود که

براش حرفه بزنه اون فقط پدرش،عمهش و دخترعمش

مینا رو داشت که اونها زبان اشاره یاد داشتن و اونجوری

باهاش حرف میزدن اما یونگی مجبورش کرده بود

لبخونی رو یاد بگیره اول اروم اروم شروع میکرد

به حرف زدن و وقتی مطمن میشد هوسوک متوجه

میشع سرعت حرف زدنش رو بیشتر میکرد)

دوباره به لبهای یونهو خیره شد

-چیکار میکنی دیوونه؟ اینکه نمیتونی جوابمو بدی

اذیتت میکنه نه؟

هوسوک پوف کلافه ای کشید و نگاهشو سمت دیگه ای

چرخوند

یونهو دستشو انداخت زیر چونه هوسوک و اونو برگردوند

سمت خودش!هوسوک میدونست که الان قراره کتک

بخوره پس چشماشو بست!بزن لعنتی و زودتر

از اینجا برو!تا وقتی که یونگی نیومده برو!نمیخوام

تو نظرش ادم ضعیفی به نظر بیام

همینطور که چشم بسته منتظر بود به این چیزها

فکر میکرد اما وقتی دید اتفاقی نمیافته

چشماش رو اروم باز کرد و با چیزی که دید شوکه از جاش

بلند شد

یونگی افتاد بود روی یونهو و مشت هاشو میکوبید

تو صورت یونهو،جین دوست یونهو با دیدن کتک خوردن

دوستش به سمت یونگی رفت و از پشت بهش حمله کرد

هوسوک مطمن شد که باید یونگی عزیزش رو

نجات بده!پس با سرعت به سمت جین رفت

و یقهش رو از پشت کشید و مشت محکمی تو صورتش

نشوند . همینطور که دعوا اوج گرفته بود و هوسوک

با چشم های بسته مشت هاشو سمت جین پرت میکرد

از عقب کشیده شد و سریع چشماش رو باز کرد

با دیدن پسرغریبه و قدبلندی خواست به اون هم حمله

کنه که پسرغریبع به سمت جین رفت و محکم زد تو صورتش

با ضربه ای که به جین خورد جین چند قدم دورتر روی زمین

پرت شد و با عجله بلند شدو فرار کرد

یونهو با دیدن فرار دوستش خودش رو از زیر

دست های یونگی نجات داد و اون هم فرار کرد

هوسوک با عجله به سمت یونگی رفت و کنارش نشست

با دیدن صورت زخمی یونگی خواست دستشو به صورت

یونگی برسونع که یونگی با شدت دستشو اونطرف زد

و از جاش بلند شد و به سمت پسرغریبه رفت

و پسر غریبه محکم یونگی رو به آغوش کشید و زیر

گوشش چیزی زمزمه کرد و باعث شد یونگی لبخند های

خوشگلش رو تقدیم پسر کنه و با اخم برگرده سمت هوسوک

هوسوک با خودش فکر کرد حتما حقمه باید بهش میگفتم!

اما چرا؟نباید با پیدا کردن یک دوست از خود بی خودشم که!

من خودم میتونم به تنهایی کارهامو انجام بدم

پس با همین فکرها پشتش رو به اونها کرد و راه افتاد

که دستش از عقب کشیده شد و پسر غریبه روبه روش

ظاهر شد-بیا پیش ما

هوسوک سرشو به علامت نفی تکون داد و دوباره خواست

راه بیفته ک پسر دوباره جلوشو گرفت_من نامجون هستم

پسرخاله یونگی وقتی دیدم دعوا شده اومدم کمک

هوسوک به زحمت متوجه شد که این پسر چی میگه

پس لبخندی زد و سرشو تکون داد با این کارش

نام جون برگشت طرف یونگی و چیزی گفت

چون صورتش سمت هوسوک نبود نتونست بفهمه

اما صورت یونگی درست رو به روش بود و فهمید که به

نام جون میگه-اون لاله!

لالم؟ اره خب هستم پس چرا قلبم انقدر درد گرفت؟

چرا حس میکنم میخوام بمیرم؟چرا نمیتونم حرف بزنم؟

چرا نمیتونم به صدای یونگی گوش بدم؟

اهی کشید و دوباره قصد کرد که راه بیفته اما ایندفعه

انگشت هاش بود که بین انگشت های یونگی قفل شد

و یونگی محکم دستشو فشرد

با این کار حس کرد قلبش دوباره شروع به تپیدن کرده

لبخندی زد و اون هم دست یونگی رو فشار داد

و به سمت خونه یونگی راه افتادن

~~~~~~~

تاحالا خونه یونگی نیومده بود هردفعه یونگی اصرار

میکرد درخواستش رو رد میکرد

اما حالا با حیرت جلوی در خونه ایستاده و

به نقطه نقطه خونه بزرگ و قشنگ یونگی زل زده

موقع ورودشون دایه پوم با نگرانی سمت یونگی اومد

و اونا به سمتی برد و مشغول تمیز کردن زخم های صورتش

شد،نام هم بیخیال به طرف طبقه بالا رفته بود

و فقط هوسوک بود که هنوز جلو در ایستاده بود

و به ویلای باشکوه یونگی نگاه میکرد

درحال دید زدن اطراف بود که بالشتی از سمت چپ به

سرش خورد به اونطرف چرخید و متوجه یونگی

شد که اشاره میکنه بره سمتش

رو به رو یونگی نشست و با عذاب وجدان سرشوپایین

انداخت دست یونگی زیر چونش چفت شد و صورتش

رو بالا اورد،دستشو گوشه لب هوسوک کشید و اروم لب

زد"هفته قبل که ازت پرسیدم پیشونیت چرا زخمی شده؟

گفتی خوردم زمین!الان چی؟ الان هم خوردی زمین؟"

هوسوک ناراحت نگاهشو از یونگی گرفت

یونگی هم دستشو داخل جیبش کرد و دستبندی که برای

هوسوک اماده کرده بود رو در اورد و دور دست هوسوک

انداختش!

هوسوک با دیدن دستبندی که درست شبیه همون

دست خود یونگی بود ذوق زده خندید و دستهاشو

برای تشکر از یونگی باز کرد و اونو به آغوش گرمش

دعوت کرد یونگی با این حرکت سریع خودشو به هوسوک

رسوند چونش رو گذاشت رو شونه هوسوک

و دستهاشو قفل کمرش کرد و بعد نفس عمیقی کشید

و عطر تن هوسوک رو وارد ریه هاش کرد با این کارش

هوسوک تو خودش جمع شد که همین جمع شدن باعث

شد یونگی تو بغلش فشرده بشه و حس خوبی از این کار

به قلبوروح هردو تزریق شد

~~~~~~~~

تولد ۱۶ سالگی یونگی بود و هوسوک همراه نام

اومده بود به شهر تا با پولایی که داشت برای یونگی

گیتار بخره!

یونگی مدرسه بود و از این فرصت استفاده کردن تا به

شهر برن.هوسوک از نام فهمیده بود که یونگی علاقه

زیادی به گیتار داره پس تمام پول هاشو برداشته بود

تا برای یونگی مهربونش گیتار بخره! با خودش فکر

میکرد یعنی میشه یه روزی یونگی برای من آهنگ بزنه

و بخونه؟لبخند بزرگی زد اما بعد یادش افتاد"من که

نمیتونم بشنوم" پس برای من نمیتونه بزنه برای دوست

دخترش میزنه و آهنگ عاشقانه ای میخونه و تقدیمش

میکنه با این فکر محکم لبشو گاز گرفت و دستشو مشت

کرد که دستی روی مشتش قرار گرفت برگشت

سمت نام و نام به مغازه ای اشاره کرد

آره اونجاست! دارم یونگی رو به یکی از آرزوهای

کوچیکش میرسونم و خیلی سریع یادش رفت

که چرا ناراحت بوده؟

همراه نام از ماشین پیاده شد و به سمت مغازه حرکت

کرد

*

~~~~~~یونگی

رفتن شهر؟ بدون من؟ مگه من کاری کردم که هوسوک

با نام رفته شهر و چیزی به من نگفته؟ چرا حداقلش به

من نگفتن که دارن میرن شهر؟

چرا انقد عصبیم؟چرا حس میکنم میخوام نام رو خفه کنم؟

از وقتی نام اومده هوسوک بیشتر میخنده وقتی

من مدرسه میرم یا مشغول درسم میشم تمام مدت کنار

نامجونه!

اه هوسوک چرا بدون من رفتی؟ چرا انقدر تو زندگیم

مهم شدی؟عاشق شدم؟ نه بابا مگه من چندسالمه؟

۱۶؟ هع امروز تولدمه؟ انقدر به هوسوک فکر میکنم

که حتی تولد خودمم یادم نیست. بعد هوسوک

تو روز تولدم منو گذاشته اینجا و خودش رفته تفریح؟

عصبی از پله ها بالا میرم و خودمو میندازم رو تختم

به دیوار رو به رو زل میزنم که کلش پر شده از

عکسای دونفرمون

هوسوک چیکار کردی بامن؟ چرا نمیتونم یک لحظه

هم بی خیالت شم؟

تو همین فکرها بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد

~~~~~

با صدای وحشتناکی که کنار گوشم شنیدم از خواب

پریدم و با گیجی به اطراف نگاه کردم

هوسوک رو به روم با کیکی تو دستش ایستاده و بهم

لبخند میزنه وچشماش...چشماش برق میزنن

با تکونی که میخورم به نام نگاهی میندازم که

میگه-زنده ای؟

زحمت کشیدیم￾واقعا که بی لیاقتی منو این زبون بسته برای تو انقد￾خفه شو￾تولدت مبارک کوتوله￾قلبم ایست کرد احمق

و با دستش به فرشته زبون بسته من اشاره کرد

هوسوک با نگرانی به ما نگا میکرد که باهم دیگه بحث

میکردیم و وقتی نگاهمو روی خودش دید

کیکو روی میز گذاشت و با زبان اشاره ای که

به هزار بدبختی به من خنگ یاد داد بود شروع کرد

به حرف زدن"متاسفم نمیخواستیم بترسونیمت

فکر میکردم اینطوری قشنگه که تولدت رو تبریک بگیم"

همونطوری خیره بهش نگاه کردم و بعد شیرجه زدم

طرفش و محکم کشیدمش تو بغلم و عطرموهاشو

عمیق بو کشیدم

-هی پسرخاله منم زحمت کشیدماا!

~~~~~~

به جمعیت کوچیکی که شامل مینا/مادرش/اقای جونگ

نام/دایه و فرشته احمقی که بود میشد نگاه کردم

و بعد به کیکی که قرار بود ارزو کنم و شمعش رو فوت کنم

چشمامو بستم و آرزو کردم"نقش هوسوک تو زندگیم

برام مشخصشه!"

و بعد شمع هارو فوت کردم نگاهمو که بالا اوردم

چشمام تویه جفت چشم قشنگو خاص گیر کرد

و حتی توان این که یک میلی متر به اون طرف ترش

رو نگاه کنم نداشتم

برق چشم های هوسوک قشنگتر از هرچیزی تو دنیاست!

با ضربه ای که به دستم خورد به سمت نام چرخیدم که

میگه-بگیر دیگه کادو شو دستش درد گرفت

کادو؟ دوباره به هوسوک نگاه میکنم که جعبه بزرگی

تو دستاشه و طرف من گرفته و دستاش از شدت سنگینی

جعبه رو به پایین خم شده

جعبه رو ازش گرفتم و مشغول باز کردنش شدم

ای...این...ماله منه؟هوسوک لعنتی تو چه غلطی کردی؟

متعجب و شوکه چشمام رو از گیتار میگیرم و به چشم

هاش میدوزم نگران اب دهنش رو قورت میده و به نام

خیره میشه منم برمیگردم تا ببینم به چی نام خیره شده

که نام محکم میزنه تو سرم-این بچه هرچی پول داشته

برداشته تا برای تو گیتار بخره چرا مثل طلبکار ها

نگاهش میکنی؟

بی توجه به نام وحشی به سمت هوسوک قدم برمیدارم

مطمنم شبیه هیولا شدم خیسی اشک رو تو چشماش

میبینم و محکم بغلش میکنم و بوس خیسی روی گردن

قشنگش میزارم

~~~~~~~

ساعت نزدیک ۳ صبحه و منوهوسوک به اصرار

هوسوک توی حیاط نشستیم

سرم رو شونه هوسوکه و هوسوک هم دستشو

دور بدنم حلقه کرده کم کم چشمام بسته میشه

که هوسوک محکم میکوبه روی شونم

_هوم؟

در جواب صدای خواب الودم لگدی به پام میزنه

و منتظر میشع تا درست بشینم

_چته؟

هوسوک لبهاش رو غنچه کرد و به رو به رو اشاره کرد

یونگی بی حوصله به روبه روش نگاهی میندازه

که دهنش باز میمونه

نامومینا دارن چه غلطی میکنن؟اونا دارن همو میبوسن؟

هوسوک ذوق زده خندید و وقتی نامجون روی مینا

خیمه زد هوسوک قهقه بیصدایی کرد و دستهاشو

گذاشت روی چشمهاش

یونگی مست شده بود!مست خنده هوسوک

دستای هوسوک رو میگیره و از رو صورتش کنار

میزنه و لبهاش رو میکوبه رو لبهای خوشگل هوسوک

که الان متوجه شد علاوه بر خوشگلی خوشطعم هم هست

مزه پاستیل نوشابه ای میداد

بعد از کم اوردن نفس از هوسوک جدا میشه و منتظر

عکس العمل شاید تند هوسوک میشه

اما هوسوک دستشو میکشه رو لبش و اروم از سرجاش

بلند میشه و به طرف خونشون میره

یونگی به ماه خیره میشه و میگه چه زود ارزوم براورده

شد! یعنی عاشقش شدم؟ حالا چیکار کنم؟

~~~~~~~

با صدای دایه از خواب بلند شد،تمام بدنش درد میکرد

دیشب تو حیاط خوابش برد

دوباره به هوسوک فکر میکنه که میبینه هوسوک اروم

اروم به خونشون نزدیک میشه

پس سریع خودشو داخل خونه میندازه و میگه-"دایه

هرکس که خواست منو ببینه میگی مریض شدم نمیخوام

کسیو ببینم!"

باید فکر کنم....

~~~~~~~هوسوک*

مریض شده؟اون که خوب بود

لبخند احمقانه ای به دایه میزنم و بهش احترام میزارم

و از خونه خارج میشم به طرف پنجره اتاقش برمیگردم

اره اونجاست!

کلافه به سمت تپه راه میفتم و با خودم میگم من

مطمنم که یونگی رو دوست دارم و برام مهم نیست که اون یک پسره

وقتی که باهم اشنا شدیم از این ناراحت بودم که یک

شخص دیگه مکان خصوصیه منو کشف کرده و

هرروز میاد اخم هاشو توهم میکشه و تند تند حرف میزنه

بعد ها متوجه شدم دلیل ناراحتی وعصبی بودنم

خودش نیست بلکع اینه کع من نمیتونم بفهمم اون

چی میگع؟نمیتونم به زبون بیارم و بگم هی پسر لنتی

به خاطر هر کوفتی که ناراحتی من اینجام کنارت هستم

من اون اول ها متوجه شدم که دوست داشتنم

دوس داشتن ساده نیست من عاشق اون پسر شده بودم

حالا نوبت اون بود که متوجه بشه

اون به زمان احتیاج داره!

~~~~~~~~

یک هفته گذشته و من دلم برای اون یونگی احمق

تنگ شده!اون حرفی که درباره زمان گفتم رو میخوام

پس بگیرم! میرم خونشون و براش مینویسم

که اونشب رو فراموش کردم هردو تحت تاثیر قرار

گرفته بودیم و اشکالی نداره بهش میگم

من متاسفم که بیدارت کردم اون صحنه رو ببینی

تا از سرجام بلند میشم دستم به شدت به طرف پایین کشیده

میشه،تو بغل آشنایی فرو میرم و بعد لبهام اسیر لبهای

آشنایی میشن ،ذوق زده میخندم و دستهامو دور گردنش حلقه میکنم. 

By:Gardenia


Report Page